ماجرای شیدات و رحیم؛ مرزی که تنها با عشق می‌شکند

عشق حس عجیبی است که مرز و بوم نمی‌شناسد. احساس وابسته‌گی دلداده‌گان سبب می‌شود که فرهنگ‌ها بشکنند، باورها نادیده گرفته شوند و هنجارهای حاکم در جامعه به هیچ بدل شوند. در این‌جا ماجرای یک دختر هندی و یک پسر افغانی بازتاب یافته که حدود ۱۰ ماه پیش در سرزمین هندوستان به اتفاق افتاده است. شیدات و رحیم با تفاوت‌های مذهبی، قومی و زبانی خم‌وپیچ عاطفه‌ها را تجربه کرده‌اند و با ناملایمت‌های روزگار در مبارزه هستند تا به هم برسند.

شامگاه هفتم جنوری است. شیدات به رسم عادت هر روزش، کنار پنجره اتاق با پیاله‌ای از قهوه، آخرین غروب روز انتظار را بدرقه می‏‌کند. او این بار قلمی که روزها را یکی پس از دیگری نشانی می‏‌کرد، کنار گذاشته و با چشم‌هایش با آفتابی که او را به منزل مقصود می‏‌رساند، خداحافظی می‏‌کند.

آفتاب اشعه‌‏اش را یک‌یک به سمت خود فرا می‌‏خواند و آسمان کم‌کم رنگ عوض می‌کند. با این تبدیلی رنگ و سپری شدن دقیقه‌ها، غوغایی در دل شیدات برپا و با تک‌تک هر دقیقه، تپش قلبش نیز تندتر می‌شود. بالاخره شب سیاهی‏‌اش را تحویل می‌دهد و آفتاب هشت جنوری بر آسمان ایالت اوتارپرادش هند طلوع می‌کند. این همان طلوعی است که شیدات دقیقه‌‌ها را برشمره است تا بتواند با رحیم ملاقات کند.

شیدات مهر، دختر مسلمان هندی است که ۲۳ سال سن دارد. او تحصیلاتش را در ایالت‌های مختلف هند به پایان رسانیده و وکیل جنایی است. پدرش به‌عنوان افسر دولتی هند وظیفه اجرا می‌کند و از این طریق شیدات به‌گونه تصادفی با رحیم سر خورده است. رحیم ۲۵ ساله و اهل افغانستان است. این پسر شیعه‌مذهب است و از جمله افسران نظامی دولت پیشین افغانستان بود که سال گذشته برای آموزش‌های نظامی به هندوستان رفت و در آن‏جا با دختر هندی آشنا شد.

روزهای اول سال ۲۰۲۱ میلادی (اواخر جدی/دی ۱۴۰۰ خورشیدی) است و به ختم تحصیلات شیدات چیزی نمانده است. این روزها برای او پرمشغله‌ترین روزها است؛ زیرا قرار است پس از چندین مرحله آماده‌گی، وظیفه‌ای را در دولت انجام دهد؛ اما ختم تحصیل او، داستان متفاوت‌تری را آغاز می‌کند. شیدات قرار است پس از آموزش‌های عملی به‌عنوان وکیل جنایی وظیفه اجرا کند. بنابراین، او به کمک پدرش برای اجرای کار عملی چندین بار به محل آموزش‌های نظامی می‌رود که در آن‌جا افسران کشورهای مختلف برای سپری کردن دوره‌های آموزش نظامی هندوستان آمده‌اند. رحیم، اهل افغانستان، نیز جزو کسانی است که در حال آموزش در این پایگاه شب‌وروز سخت تلاش می‌‌کند.

شیدات او را چندین بار در حال اجرای تمرین‏‌های سخت رزمی می‌بیند؛ اما هیچ‌گاهی با او هم‌کلام نمی‌شود. بعد از چند دوره، روزهای پایانی کار عملی شیدات است و دیگر قرار نیست دقیقه‌هایش را صرف تماشای پسر افغان حین تمرین کند. این پایان کار او در پایگاه نیست؛ بلکه جدایی از نگاه‌های دوخته‌شده به رحیم است. شیدات روزهای آمدن به پایگاه را دوست دارد؛ زیرا آن‌جا کسی است که برایش متفاوت‌تر از هر کسی جلوه دارد و برای رفتن در آن‌جا لحظه‌شماری می‌کند. چند ماهی از پایان کار او در پایگاه نظامی می‌‌گذرد، اما هنوز به یاد آن روزها است و تصویر رحیم از پیش چشم‌هایش محو نمی‌شود. گاهی دلش می‌خواهد دوباره آن روزها تکرار شود و بار دیگر عازم شهر دهلی شود؛ جایی که رحیم است.

روزها به همین منوال می‌گذرد. شیدات بیشتر غرق در کارهایش است و تصویر رحیم نیز کم‌کم از ذهنش پاک می‌شود؛ اما مانند این‌که رحیم نیز در جست‌وجوی او است و او را دورتر از مسافت‌ها حس می‌کند. هرازگاهی شیدات در فراغت‌، کاربران صفحات مجازی را بررسی می‌کند. در حین بررسی ناگهان نگاهش به کاربری می‌‏افتد که همانند پسر سخت‌کوش همان پایگاه است. دستش از حرکت روی صفحه باز می‌‏ماند و چشمانش از حدقه بیرن می‌زند. بار دیگری او را در فضای مجازی می‌یابد. با خود می‌گوید: «محال است که او باشد!» دستش را تکان می‌دهد و نمایه او را نشانه می‌گیرد. با دو بار ضربه به صفحه گوشی‌اش، مشخصات او را می‌یابد. بله! نام او رحیم و اهل افغانستان است. جایی دورتر از هند با فرهنگ و عادت‌های متفاوت و مهم‌تر از همه با مذهب دیگری زاده شده است. عکس‌‌های او را یکی پس از دیگری می‌بیند و ضربان قلبش تند‌تند می‌زند.

در حیرت است و نمی‌داند چه کند. صفحه موبایلش را خاموش می‌کند و زیر لب زمزمه می‏‌کند: «مگر دیوانه‌ای!» چند روز به همین منوال می‌گذرد، اما ذهن شیدات بار دیگری درگیر رحیم است و نمی‌داند چه کند. دلش تاب نمی‌آورد و دستش را به صفحه گوشی کشیده، نام رحیم را دوباره جست‌وجو می‌کند. او را می‌یابد و می‌خواهد برایش پیام بگذارد. بیشتر از ده‌ها بار جمله‌ای می‌نویسد و پاک می‌کند، تا این‌که کلمه «سلام» را می‌فرستد و زود از پیام‌گیرش بیرون می‌شود.

سه روز می‌گذرد و از جواب پیام او خبری نمی‌شود. شام روز چهارم، صدای گوشی او پیامی را برایش گوش‌زد می‌کند. او بی‌تفاوت گوشی را برمی‌دارد و فکر می‌کند پیامی از دوستانش دریافت کرده است، اما چنین نیست. این بار پیام رحیم برایش رسیده است. او باور نمی‌کند و چند بار دقیق می‌بیند. سراسیمه شده و نمی‌داند چگونه پاسخ بدهد؛ چون او با طرز حرف‌ زدن افغانی‌ها آشنایی ندارد. مختصر جمله‌ای می‌نویسد و جویای احوال او می‌شود. چون رحیم نیز پس از مدت‌ها در حال فراغت است و زود جواب پیام او را می‌دهد، با هم چند پیامی ردوبدل می‌کنند. شیدات برای اطمینان از جعلی نبودن حسابش، صدایی می‌فرستد. رحیم نیز او را واقعی می‌یابد.

روزها به همین شکل می‌گذرد و هر دو بیشتر با‌هم تماس می‌گیرند، یک‌دیگر را می‌شناسند و به هم عادت می‌کنند. شیدات و رحیم اکثر اوقات بیکاری‌شان را با گفت‏وگو از طریق شبکه‌های مجازی می‌گذرانند و بیشتر در مورد فرهنگ یک‌دیگر بحث می‌کنند. این صحبت‌ها باعث می‌شود که شیدات بیشتر به او وابسته شود. بالاخره هر دو تصمیم می‌گیرند که در نخستین فرصت یک‌دیگر را ببینند. رحیم در دهلی است و شیدات در اوتارپرادش زنده‌گی می‌کند؛ مسافتی زیاد از هم‌دیگر. برای این‌که یک‌دیگر را ببینند، رحیم باید دست‌کم دو یا سه روز وقت داشته باشد تا سفری در پیش گیرد. پس از بارها تلاش، بالاخره تصمیم این دو دل‌داده نهایی می‌شود.

نخستین دیدار آنان برابر با روزهایی است که برای رحیم نه کشوری مانده و نه هم مکانی برای زنده‌گی. چون در اسد ۱۴۰۰ خورشیدی در حالی که رحیم آخرین دوره آموزش‌اش را سپری کرده و می‌خواسته به کشورش برگردد، خبر آمدن طالبان به او می‌رسد. طالبان با خاک کشور، آرزو و هدف او را نیز تصرف کرده‌اند. رحیم به دلیل این‌که نظامی است، دیگر نمی‏تواند به وطنش برگردد و نمی‌داند چگونه وعده با‌هم بودن را به شیدات بدهد؛ زیرا حالا او زخمی‏ و شکست‌خورده است. احساس عضو لشکری را دارد که بدون ورود به جنگ، میدان را باخته باشد. بالاخره پس از دگرگونی وضعیت، رحیم تصمیم می‌گیرد در ۸ جنوری سال جاری با شیدات ملاقات کند. قرار بود رحیم در نخستین دیدار، آرزوها و خواسته‌هایش را به شیدات بازگو کند؛ اما متردد است و نمی‌داند شیدات با مردی که نه خانه دارد، نه کشور و نه دارایی، می‏‌ماند یا خیر.

سال جدید ۲۰۲۲ میلادی فرا رسیده و روزها یکی پس از دیگری غروب می‌کند و شیدات هنوز هم در کنار پنجره است. او هنوز غروب این روزها را در تقویمی که روی میز اتاقش گذاشته، یکی پس از دیگری خط می‏کشد. او از هر لحظه این روزها استفاده می‌کند و برای نخستین ملاقات با رحیم در حالی که بسیار هیجان‌زده است، تحفه‌های زیادی خریده و آماده می‌کند؛ اما مهم‌تر از همه او یک قاب عکس‏ ساخته که در آن عکس‌های متعددی از تماس‌های ویدیویی خودش با رحیم است. او هر روز منتظر غروب شام است تا پایان روزهای انتظار را از پشت پنجره تماشا کند. شام ۷ جنوری است و شیدات به رسم عادت هر روزش، باز هم کنار پنجره اتاق با پیاله‌ای مملو از قهوه آخرین غروب روز انتظار را بدرقه می‌کند. او این بار قلمی را که روزها را یکی پس از دیگری سیاه می‌کرد، کنار گذاشته و با چشم‌هایش با آفتابی که او را به منزل مقصود می‌رساند، خداحافظی می‌کند. آفتاب اشعه‌اش را یک‌یک به سمت خود فرا می‌خواند و آسمان کم‌کم رنگ عوض می‌کند. با این تبدیلی رنگ و سپری شدن دقیقه‌ها، غوغایی در دل شیدات برپا می‌شود و با تک‌تک هر دقیقه، تپش قلب او نیز تندتر می‌شود. بالاخره آفتاب ۸ جنوری بر آسمان اوتارپرادش هند طلوع می‏کند. این همان طلوعی است که شیدات چند هفته پیش برایش آماده‌گی گرفته بود.

آفتاب گرم هند روی صورت شیدات تابیده و او را از آغاز بهترین روز زنده‌گی‌اش خبر می‌دهد. از شدت هیجان دست از پا نمی‌شناسد و برمی‌خیزد. زود حمام می‌کند و صورتش را به بهترین شکل ممکن، اما ساده، می‌آراید. موهایش را با وسیله‌ای پیچ‌وتاپ می‌دهد. از هیجان نمی‌داند کدام لباس و با چه رنگی را بر تن کند. بالاخره لباسی را می‌پوشد که خودش نیز دوست دارد؛ به رنگ سفید گل‏گلی.

صبح‌گاهی است و شهر همانند هر روز پر از ازدحام مردم. او سری به نزدیک‌ترین گل‌فروشی شهر می‌زند تا در کنار تحفه‌ها، گل تازه نیز بگیرد. در میان انبوهی از گل‌ها قرار دارد و نمی‌داند کدام‌یک را انتخاب کند. سرانجام گلی به رنگ پیراهنش را برمی‌گزیند. تا رسیدن به ایستگاه قطار، دست‌کم دو ساعت راه است. به تاکسی دست تکان می‌دهد و به راننده می‌گوید که هر‌چه زودتر او را به ایستگاه قطار برساند.

جاده‌های هند مانند همیشه مزدحم است و او به فکر این‌که مبادا دیرتر برسد. چندین بار به راننده پیشنهاد می‌کند که از راه‌های کوتاه‌تری برود. در جریان راه بیش از هر وقتی هیجان‌زده است؛ زیرا قرار است پس از مدت‌ها او را فراتر از دنیای مجازی ببیند. در موتر بعضی از واژه‌ها و جمله‌های فارسی که آموخته است را پشت سر هم تمرین می‏کند تا با رحیم فارسی صحبت کند. همین‌طور با ذهنش درگیر است که ناگهان صدایی به گوشش می‏رسد: «رسیدیم خانم».

این‏جا ایستگاه قطار و نخستین مکان رویارویی شیدات و رحیم است. سروصدا از چهار طرف بلند است. یکی به بدرقه عزیزی آمده و دیگری برای خوش‌آمدگویی. تاکسی‌ها هم قطار کشیده‌اند و مردم را به سمت خود دعوت می‏کنند. شیدات در جای بلندتری می‏ایستد تا حین ورود رحیم را ببیند. نیم ساعت از آمدن او در ایستگاه قطار می‏گذرد، اما از رحیم خبری نیست. گوشی‌اش را در دست گرفته در حالی که دستانش می‏لرزد، به رحیم زنگ می‏زند. با هر بار زنگ خوردن گوشی، ضربان قلبش نیز تندتر از پیش، می‌زند. از پشت موبایل صدایی بلند می‏شود و نام او را می‏گیرد و می‏گوید: «من تو را می‏بینم.» شیدات از تعجب لحظه‏ای دهنش قفل می‏شود و چهار طرفش را می‏بیند، اما نمی‏تواند او را بیابد.

رحیم برای این‌که او را متوجه کند، می‏گوید مرتفع‌ترین نقطه‏ پل را ببیند. او به پسری خیره می‏شود که بلوزی به رنگ سرمه‌‌ای بر تن دارد و بلندی قامتش از دور نمایان است. صدایی به گوشش می‏رسد که از او می‏پرسد: «شناختی؟» او مطمین نیست و با دلهره‏گی می‏گوید: «نمی‏دانم». رحیم دستش را بالا می‏برد تا شیدات از دیدن او مطمین شود. شیدات لبخندی می‏زند و گوشی‌اش را قطع می‏کند. رحیم پیشتر از شیدات خود را به محل دیدار رسانده و از دورها آمدن شیدات را نظاره‏ می‏کند. او شیدات را حین ورود به ایستگاه می‏شناسد. رحیم از پله‌های زینه پایین می‏شود و با هر قدمی به شیدات نزدیک‌تر می‏شود. در مقابل شیدات قرار می‏گیرد و با لبخندی که دارد، به او سلام می‏دهد و جمله زیبایی که همیشه برای او می‏گوید را یک بار دیگر در رویارویی با او تکرار می‏کند: «رفیق روحم».

شیدات این جمله را خیلی دوست دارد و با لبخندی در جواب او سلام می‏دهد؛ اما جملاتی که در ذهنش جا داده بود، از هیجان زیاد فراموشش می‏شود. لبخند رحیم و رنگ چشمانش زیباتر از آن است که او تصور می‏کرد. چون رحیم در این شهر بیگانه است و از او می‏خواهد تا جایی برای نشستن، انتخاب کند. شیدات او را به یکی از هوتل‌های شهر اوتارپرادش که آن‏جا را دوست دارد، می‏برد. او در مورد رفتارش متردد است و نمی‏داند چگونه نظر به فرهنگ افغانی رفتار کند. اما در مورد غذا با‌هم اختلافی ندارند؛ زیرا هر دو مسلمان‌اند. پس از صرف غذا، شیدات او را به شهرش می‏برد و جاهایی که دوست دارد را نشانش می‏دهد. رحیم نیز جایی که او زنده‌گی می‏کند را می‏پسندد.

وقت در حال سپری شدن است و شیدات باید از او خداحاظی کند؛ چون خانواده‌اش سنتی است و بیش از یک ساعت حق ندارد از خانه دور شود. امروز اما شیدات بیشتر از چند ساعتی بیرون از خانه بوده است. به همین دلیل از رحیم خداحافظی می‌کند و تحفه‌هایی که آماده کرده بود را برایش تقدیم می‌کند. رحیم از میان همه تحایف، قاب عکس را بیشتر می‏پسندد. هر دو از یک‌دیگر خداحافظی می‌کنند و رحیم دوباره راهی دهلی می‏شود. نخستین دیدار آنان زود می‏گذرد و شیدات ناگفتنی‌های زیادی در دل داشته که بازگو نکرده است. به همین شکل رحیم نیز با انبوهی از ناگفته‌ها به دهلی برمی‏گردد. در نخستین دیدار، شیدات او را بیشتر از همیشه می‏پسندد و رحیم نیز حس متقابل دارد.

پس از ملاقات، آن‏ها بیشتر برای هم‌دیگر وقت می‏گذارند و ساعت‌ها با‌هم صحبت می‏کنند. رحیم با این‌که شیدات بارها به او می‏گوید که او را با هر گونه شرایطی که دارد می‏پسندد، اما رحیم هنوز هم متردد است؛ به این دلیل که او اکنون هیچ ‏چیزی ندارد، نه خانه، نه وطن و نه هم پول. به همین دلیل آن‏ها گاهی با‌هم گفت‌وگو می‏کنند و شیدات از این‌که بارها به او تذکر داده که به جز خودش هیچ چیزی برایش مهم نیست، حتا مذهب او را نیز پذیرفته است، کاسه صبرش لبریز می‏شود و بدون اطلاع به رحیم راهی دهلی می‏شود تا بار دیگری او را در همان پایگاه نظامی که برای نخستین بار دیده بود، ملاقات کند. هرچند رحیم مانند گذشته در آن‏جا تمرین نمی‏کند، زیرا دلیلی برای این کار ندارد، اما در همین محوطه شب خود را روز می‌کند.

رحیم می‏خواست پس از آموزش‌های نظامی به ارتش کشورش ملحق شود و در کنار هم‌سنگرانش با دشمنان وطن بجنگد، اما اکنون ارتش کشور او متفرق شده و او به جرم نکرده‏اش هنوز کنار دوستان خود در همان پایگاه نظامی در هند باقی مانده و در جست‌وجوی راهی برای بیرون‌رفت است.

صبح روز سه‌شنبه‏ است و شیدات در مقابل دروازه ورودی پایگاه ظاهر می‏شود. از محافظان آن‏جا می‏خواهد تا او را نزد رحیم ببرند. از آن‌جایی که شیدات پیش از این نیز چندین بار به این پایگاه آمده بود، برای کسی عجیب نبود؛ اما این‌که او به دیدن رحیم آمده بود، شوکه‌کننده بود. همه با یک‌دیگر می‏گویند که او با این پسر افغانی چه کار دارد. سرانجام او را نزد رحیم می‏برند و رحیم از دیدن شیدات متعجب می‌شود. در حالی که زبانش بند آمده و صدایش می‏لرزد که مبادا افسر هندی او را مواخذه کند که با دختر هندی چه کار دارد، چندین بار می‏پرسد: «شما این‌جا آمدید؟»

شیدات می‌خواهد که با‌هم صحبت کنند. او فوراً قبول می‌کند و از میان صدها چشمی که آنان را محاصره کرده است، نجات می‏یابد. شیدات برای این آمده است تا اطمینان دهد که او را با همه شرایطش قبول دارد. رحیم در ابتدا ناراحت است که چرا بدون خبر این‌همه مسافت را طی کرده و برای خبری که می‏توانست در صحبت تلفنی با او بگوید، این‌جا آمده است؛ اما ناراحتی‌اش به‌زودی فروکش می‏کند و از این‌که شیدات بیشتر از هشت ساعت چیزی نخورده، ابراز نگرانی می‌کند. با همکاری دوستانش در همان‌جا بهترین غذاها را برایش آماده می‏کند. هر دو به همین بهانه ساعت‌ها با‌هم صحبت می‏کنند و همه ناگفته‌های‌شان را به هم‌دیگر می‌گویند. این دو عاشق از حسی که نسبت به هم دارند، اطمینان حاصل می‏کنند.

شیدات پس از پایان سخنانش دوباره به شهرش بر‌می‏گردد و رحیم نیز اطمینان پیدا می‏کند که برای روزهای سخت، همدمی یافته است. رحیم او را به خانواده‌اش که در کابل است، معرفی می‏کند و از خانواده‌اش نیز می‏خواهد که شیدات را به‌عنوان عروس بپذیرد. شیدات با پدر، مادر و خواهر رحیم از طریق شبکه‌های مجازی آشنا می‏شود و کم‏کم با‌هم صحبت می‏کنند. شیدات پس از آن، هر چیزی که متعلق به رحیم است را می‏پذیرد و شروع به آموزش فرهنگ، نوع غذا و زبان فارسی می‏کند. او توانسته است با واژه‌ها و بعضی از جمله‌های فارسی آشنایی پیدا کند و حین صحبت با خانواده رحیم از این واژه‌های فارسی استفاده کرده است.

روزهای او دیگر یک‌سان نمی‏گذرد و رحیم برایش فرهنگ و رفتار افغانی را آموزش می‏دهد و برعکس او برای رحیم. شیدات هر روز تغییرات جدیدی در رفتارش ظاهر می‏شود. مادرش از این‌که دخترش بسیار تغییر کرده، شوکه می‏شود و به همین دلیل بیشتر متوجه رفتار او است. تا این‌که او را حین صحبت با رحیم می‏بیند. اکنون زمان این است که او همه چیز را به مادرش بگوید؛ اما گفتنش آسان نیست. او از واکنش مادرش می‏ترسد. سرانجام به مادرش در مورد رابطه‌اش با رحیم می‏گوید.

مادرش قرار تصوری شیدات، سخت مخالفت می‌کند و او را «بی‏پروا» می‏خواند. مادر شیدات برقراری این رابطه و پیوند را خلاف فرهنگ و مذهبش می‏داند و به دخترش هشدار می‏دهد که در مورد پسر افغانی نزد پدرش چیزی نگوید. شیدات در دوراهی سختی قرار گرفته است و نمی‏داند چگونه والدینش را راضی کند و چطور به رحیم بگوید که مادرش شدیداً مخالف ازدواج این دو دلداده است. او چند روزی آنلاین نمی‏شود و روزهایش در فکر این‌که چگونه به رحیم این موضوع را بگوید، می‏گذرد.

رحیم از این‌که چند روزی نتوانسته با شیدات صحبت کند، نگران شده و بیشتر از صدها بار وضعیت آنلاین بودن او را برسی می‏کند. چند مدتی از این وضعیت می‏گذرد و شیدات تصمیم می‏گیرد با رحیم صحبت کند. در حالی که دلش از بغض آکنده است، به رحیم زنگ می‏زند و همه چیز را بازگو می‌کند. رحیم با این‌که از گفته‌های او خیلی ناامید می‏شود، اما دست‌بردار این قضیه نشده و برای راضی ساختن والدین شیدات به شهر آندراپرادش که نزدیک به اوتارپرادش است، نقل مکان می‏کند.

او با این کار، شیدات را مصمم‏تر می‏کند تا با هر قیمتی، خانواده‌اش را برای ازدواج راضی بسازد. چندین بار با مادرش صحبت می‏کند و در مورد خوبی و جوان‌مردی رحیم و این‌که او به خاطرش تا حال جایی نرفته و در هند مانده است، می‏گوید و چندین بار عشق رحیم نسبت به خود را به مادرش ثابت می‏کند. اما ترس مادر او از بیگانه بودن فرهنگ و مذهب رحیم است و بارها به شیدات می‏گوید که آنان طبق فرهنگ‌شان می‏توانند چندین بار ازدواج کنند. شیدات اما به او از این موضوع اطمینان می‏دهد.

چند هفته‏ به همین شکل می‏گذرد و از این‌که رحیم نزدیک‏تر آمده است، آنان بیشتر با‌هم دیدار می‏کنند و گاهی مادر شیدات نیز او را می‏بیند.

از این‌که رحیم خیلی به شیدات علاقه نشان می‏دهد و متوجه او است، مادرش تا حدی رضایت نشان می‏دهد؛ اما هنوز تردید دارد. در این جریان رحیم رابطه خود و شیدات را با همه دوستانش در هند آشکار می‏کند و به همه می‏گوید که قرار است آنان با‌هم ازدواج کنند. دوستان او نیز همانند بسیاری، از این‌که هر دو از کشورهای متفاوت و از مذاهب متفاوتی هستند، بارها به او هشدار می‏دهند که ازدواج آنان عاقبت خوبی ندارد. او اما از تصمیمش برنمی‏گردد.

پس از گذشت چند ماه، پدر شیدات نیز از علاقه پسر افغانی نسبت به دخترش آگاه می‏شود. او سخت مخالف است و مقررات سخت‏گیرانه‏ بر رفت‌وآمد دخترش وضع می‏کند. شیدات چند هفته از حال رحیم بی‌خبر می‏ماند و نمی‏داند او در کجا است و چه می‏کند. شیدات در این روزها دشوارترین لحظات را سپری می‏کند و به همین دلیل سخت بیمار می‏شود. رحیم از وضعیت او باخبر می‌شود و برای دیدنش مسیر اتارپرادش را پیاده طی می‏کند، اما پدر شیدات مانع دیدار آنان می‏شود.

رحیم خواهش می‏کند که برایش اجازه دهد فقط یک بار صورت شیدات را ببیند و برگردد، اما پدر شیدات این اجازه را نمی‏دهد. پدر شیدات نیز از این‌که رحیم افغان و دارای مذهب شیعه است و مهم‌تر از همه کشورش به حالت دگرگونی قرار گرفته است، دلیل خوبی برای رد این پیوند دارد. این بار مادر شیدات از این‌که دخترش حالت خوبی ندارد، با شیدات هم‌نظر می‌شود و سعی می‏کند شوهرش را به این پیوند راضی بسازد.

پدر شیدات پس از گذشت ماه‏ها، از این‌که علاقه بیش از حد دخترش را به پسر افغان می‏بیند، راضی می‏شود تا هر دو با‌هم ازدواج کنند؛ اما از رحیم می‏خواهد که دخترش را جایی دیگر به جز از افغانستان ببرد. رحیم از این‌که پدر شیدات نیز راضی شده است، به‌شدت خرسند می‌شود و هر دو تلاش می‌کنند پیش از مراسم ازدواج‌شان راهی برای سفر به کشورهای اروپایی دریابند تا هم جان رحیم محفوظ بماند و هم والدین شیدات نگرانی نسبت به دخترشان نداشته باشند.

شیدات از این‌که توانسته مرز بین کشورها و مذهب‏ها را بشکند و با کسی که دوست دارد ازدواج کند، خوشحال است. او می‏گوید‌: «وقتی کسی را دوست داشته باشی، دیگر فرق نمی‏کند که او از کدام فرهنگ، مذهب و با چه چهره‌ای است. تنها چیزی که مهم است، بودن در کنار او است.» شیدات اکنون با دنیا یک‌جا شده و در کنار رحیم برای دادخواهی توقف نسل‌کشی هزاره‌ها کارزاری را به راه انداخته است تا بیشتر مرز بین تفاوت‌ها را بشکند.