پیر کبیر
در ششم ربیعالاول سنهی ۶۰۴ ه.ق خموشی خانهی خانوار نامور سلطانالعلما را آوای گریستن نوزادی در هم شکست. این بدایت شکستنها به دست او بود و نهایتش نه. در ۶۸ سال زیست پـــربار خویش این مرد حصارهای بسیاری را شکست. با آنکه خودش را «خموش»، «خاموش»، و «خمش» میخواند، بیش از ۶۰ هزار بیت به جا نهاد. در پارسی صرف صائب تبریزی و حکیم ابوالقاسم فردوسی بیش از او قافیهاندیشی و ناظمی کردهاند. اسامی زیادی برایش آوردهاند؛ مولانا، مولوی، ملای رومی و پیغمبر عشق. عناوینی که خود من راغبم از این کلمات در خطاب به او بهره بجویم؛ مولا، امام المطهرین و پیر کبیر است. اسم کامل او محمد بن محمد بن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی است، جلالالدین محمد بلخی هم مخلص اسم اوست. در بلخ دیده به گیتی گشود و در سنین کودکی همراه با خانواده جلای وطن کرد. به حج رفت و سپس این بلخزاده در قونیه سکنا گزید. آنجا سجادهنشینی با وقار و مفتی صاحب نامی شد، در یک کلام؛ حق فرزندی سلطانالعلما را به نیکی به جا آورد. گر چند تا این وقت مقام علمی بلندی را فاتح شده بود و خلایق شهر بر گام گذاشتن در رکاب او فخر میکردند، اما بزرگی بود نظیر بزرگانی دیگر. آوردهاند که در چار مدرسه از مدارس آن شهر درس میگفت، اصحاب و مریدانی فراوانی داشت و به قول خودش صاحب منبری بود.
به تعبیر مرحوم همایی، مولوی تا قبل از رویارویی با شمس یک «غزالی» دیگر بود، اما نه بیشتر. یعنی هنوز حادثهای که نقش او را محکم بر صحایف تاریخ بزند به حدوث نرسیده بود. به روایت مناقبالعارفین شمس افلاکی و به نقل از دکتر محمدعلی موحد؛ این سجادهنشین با وقار روزی در «خوان شکرریزان» خود را در مواجهه با غریبی از تبریز، شمسالدین ملکداد تبریزی یافت. مواجههای که مولوی را حقیقتاً زیر و زبر کرد. زندهاش کرد و خندهاش کرد. زاهدی که دیگر ترانهگو، سر حلقهی بزم و بادهجو شده بود.
شمس شانزده ماه با مولوی ماند و این اهل شریعت و طریقت را به مرتبهی حقیقت رهنمون شد. آنگاه حسادت، کوتهنظری و قیل و قال مریدانی که شمس مولایشان را از ایشان ربوده بود، خُلق «شمس پرنده » را تنگ کرد و او راه شام در پیش گرفت. این غیبت، مولوی را بسیار آزرد. این زخمه زیر و زار مولا را تا آسمان بر افروخت . مولوی انقطاع از یاران و عزلت گزید و از خروش بماند. نامهای از شام برای مولانا آمد، از پیر او شمسالدین.
مولوی سلطان ولد فرزند ارشدش را به دنبال شمس فرستاد و چنان که از ابتدای نامه بر میآید پسر مولوی تمام راه را در رکاب شمس پیاده طی طریق کرده بود. شمس مدتی ماند و بعد با همان غربتی که رسیده بود برای همیشه رفت. در مبحث عاقبت شمس سخن بسیار است که در این مختصر نمیشود از آن گفت. مولا سرانجام با نبود شمس خو گرفت و عشقش را صرف شکرساز این شکر کرد. آخرالامر با فرمایش خلیفه و یاری که بر مولانا خورشیدی مینمود و خندان بودن گلهای گلستانها را از او میدانست، حسامالدین، شروع به سرایش مثنوی، همان قــرآن پارسی و گرانسنگترین اثر خویش کرد. به تعبیر مرحوم اقبال لاهوری، مولا با حرف پهلوی قرآن نگاشت. در شش دفتر و بیش از ۲۵ هزار بیت.
سرانجام این بزرگمرد عارف و این نی بریده شده در پنجم جمادیالثانی سال ۶۷۲ ه.ق، در ۶۸ سالهگی و در لیلهی العرس به نیستان خویش بازگشت. او اهمیت چندوجهی دارد. اگر چه دریافتن ریشههای زلال درخت تناور اندیشهی این مرد فلکپیما مجال بیشتری میخواهد اما مختصری را اینجا عارض میشوم. هر کدام این نکات را در فرصتی مبسوط بیشتر باز خواهم کرد.
مولفهی اول و بسی مهم آن بخشیدن وضوح کافی به مفهوم «عشق» در ادبیات عارفانه ماست. عشقی که مولوی حرفش را میزند اصلاً و ابداً یک عاطفهی انسانی مطبوعِ صرف نیست. یک تجربه است، یک تجربه معنوی نادر اما مولاناساز! البته این عشق احساسات عامیان و مهرورزی آدمیزاد نسبت به همنوع را هم احتوا میکند، اما به همانجا ختم نمیشود. بل مراتب رفیعتر را هم شامل میشود.
نکتهی دوم تحول بنیادینی است که او در تصوف تمدن ما پدید آورد. روی خوف و رعبی که غزالی به سالک تزریق میکرد خط بطلان کشید و گفت که عشق قرار است شما را منزه کند و از آلودهگی بپالاید. دریای طهور و طبیب جالینوس مانند شما عشق خواهد بود . این یعنی افزودن کیمیای عشق و آیین مهر در معجون جانبخش حقیقتجویی تصوف. سوم بحرالعلوم بودن اوست. این مرد در قرن هفتم هجری با چهار زبان بلدیت داشته است، فقیه بود، مفسر، محدث، مفتی و مدرس بزرگی بود. آرای درخشان در گسترهی منطق و یدی قوی در فلسفیدن داشت. شاعری که کمترین هنر اوست. بارها در آثار خود از آزاری که عروض و قواعد شعر میرساندش شاکی میشود.
نکتهی چهارم نگاه عاری از تعصب جهلآلود اوست. سر چشمهی مواج مطهر رود اندیشهی مولانا بارقههایی از پلورالیسم دینی در خود دارد که در آرای پارهای از رفرمیستهای نواندیش مسلمان نیز متبلور شدهاند.
نکتهی پنجم بصیرتها و باریکبینیهایی است که از چشم عالمان عوام همواره پوشیده ماندهاند. فیالمثل در غزل لطیف و زیبایی در دیوان کبیر که میگوید: «جان جهان دوش کجا بودهای؟» در بیتی از این غزل خداوند را آیینهی افراد میخواند، این نکتهی روانکاوانه که خدای هر کسی بازتابی ناخودآگاه از شخصیت خود اوست هم زیباست و هم دقیق. من دیدم بانو شافاک هم در کتاب جهانگیرش “ملت عشق” در میان قاعدات این نکته را به نیکی آوردهاند.
نکتهی ششم که مولانا به تعبیر شخص شخیص خودش از قرآن مغز را برداشت، پوست را هم به دونصفتان و سرکهفروشان گذاشت. مثنوی را بزرگانی بسیار قرآن پهلوی خواندهاند. کتابی از بهاالدین خرمشاهی با عنوان “قرآن و مثنوی” به تفصیل شارح این قصه شده است.
نکتهی هفتم این که مولانا آخرین خدمت شایانی است که این زادوبوم به فرهنگ جهانی کرده است. ادبا و بزرگان محلی بسیار بودهاند اما بعد از او: «چشمی چو چشم مستش، چشم جهان ندیده.» هماورد مولوی دیگر در این تمدن رو به انحطاط قد علم نکرد. حرف هشتم؛ کتاب او همیشه قرآنصفت فراتر از یک کتاب بوده است. در مجالس مثنویخوانی آن را با سوز دل و عشق همراه میکنند و میخوانند. برای من و بسی نظیر من رفیق و راهنما بوده است. سخن نهم که هیچکس دلالی و تبلیغ نکرده تا مولا تکریم شود، این گهر خودش بالا آمده است. حرف آخر هم این که مجال تنگ بود و فرصت آوردن ابیات جهت غنای نبشته فراهم نیامد. حق سخن ادا نشد. به هر رو هشتم مهر/ میزان روز بزرگداشت مردی از تبار آسمان، امام المطهرین، پیر کبیر همایون باد!