نسلی که در آفساید ماند!

روایتی از فراز و فرود رؤیاهای یک دهه شصتی

من اینجا به عنوان یک فرد موفق حضور نیافتم. تنها چیزی که باعث شد من در اینجا حضور یابم این بود که بتوانم نماینده یک نسل باشم و روایتی از آرزوهای تحقق نیافته یک نسل را به شما ارائه دهم. روایتی که فکر می کنم شنیدن آن برای شما، که نسل بعد از منید، لازم باشد.

من متولد سال ۱۳۶۶ هستم. سالی که سالها بعد فهمیدم سالی است که سرنوشت جنگ ۸ ساله ما در آن تغییر کرده است. سالی که تقریباً با یک پیروزی مهم به نام کربلای ۵ آغاز شد و با سقوط فاو به پایان رسید. مشتقّ نمودار روحیه و امید نظامی ایرانی ها احتمالا در همان ایام تولد من بود که در جایی پشت جبهه ها صفر شده بود؛ و این چیزی بود که احتمالاً جوانهای انقلابی و مخلصی مثل عموی ۱۷ ساله من که در فاو به شهادت رسیدند هیچ وقت از این مسأله مطلع نشدند.

درست است که جنگ را بخاطر ندارم، اما بقایای فضای دهه شصت را در کودکیم به خوبی حس کردم: از اینکه همه ما لباسهای گشاد خواهر و برادر های بزرگترمان را می پوشیدیم، اسباب بازی ها بیشتر دست ساز بود، داشتن توپ فوتبال رؤیا بود و داشتن لباس ورزشی یک اتفاق لاکچری محسوب می شد، دسته کردن و مرتب کردن کوپن ها یکی از تفریحات ما بود، از اینکه مجبور بودیم ساعت ها دست در دست مادرانمان در صفهای طولانی بایستیم و بعد از آن مهرهای ریز و درشت و رنگ و وارنگ توی شناسنامه مان را بشماریم و به هم نشان دهیم، صفحه ای از شناسنامه که حالا حذف شده و شما آنرا ندیده اید. از اینکه دفتر مشهای خواهر و برادرهای بزرگترمان را با پاک کنهای نارنجی-آبی پاک می کردیم تا در آنها دوباره بنویسیم، از اینکه ماشین بیشتر آدمها پیکان بود و بیشتر پیکان ها سفید یخچالی؛ کودکی ما هنوز در ادامه اقتصاد دهه شصت محسوب می شد. با اینحال فکر می کنم مشتق نمودار رفاه اقتصادی خیلی از خانواده ها در همان بچگی ما بود که صفر شد: تخت، کمد، مبل و تلویزیونهای رنگی بزرگتر از قوطیهای همیشه برفکی کوچک قبلی وارد خانه ها شد. ۱۰-۱۲ ساله بودم که زندگی داشت یک رنگ و بوی تازه ای پیدا می کرد.

کم کم می تی کومان و ای کیوسان رفتند و سوباسا اوزارا و آن شرلی و کارآگاه گجت از راه رسیدند و این در عالم کودکی ما یعنی دنیا در حال عوض شدن بود. یک روز بی خبر بابا با ویدیو به خانه آمد و این معنایش آن بود که همسایه مان که در خانه شان یواشکی ویدیو می دیدند دیگر آدمهای بدی به حساب نمی آمدند! ویدئو کلوپ ها آزاد شدند و میکرو و سگا که انقلابی در سرگرمی نسل من محسوب می شدند، از راه رسیدند.تلویزیون موسیقی شاد پخش می کرد، زنهای توی فیلمهای خارجی به طور ناگهانی بی حجاب شدند و توی خیابانها عکس گل و بلبل جای دیوارهای رنگ و رو رفته با جملات دراز انقلابی سبز می شدند. بعداً فهمیدم که اینها نشانه هایی بوده از اینکه مشتق نمودار دیگری هم در کودکی ما صفر شده بود که به آن می گفتند ایدئولوژی! وقتی با پیکان بابا از تبریز به تهران می آمدیم، فروشگاه رفاه دم حرم امام، بزرگراه های تهران با آن بیلبوردهای بزرگش، شبکه ۵ که دیجیمون و کبرا۱۱ و روبوکاپ پخش می کرد، باغ وحش و سیرک و پارک ارم با اون ترن هوایی معروفش که دل از ما برده بود و بعداً پارک آبی، تهران را به نقطه آمال و آرزوهای ما و قلب تپنده تغییراتی که بوی آینده از آن به مشام می رسید، تبدیل کرده بود.

نمی دانم چرا آن موقع که ما بچه بودیم، عجیب علم بهتر از ثروت بود! با اینکه توی کتابخانه های خانه هایمان پر بود از کتابهای زرد، قهوه ای، تکه پاره، قطع جیبی با خط های زشتی که روی بیشترش نوشته بود، اسلام، دیالتیک، تاریخ، مالکیت و اینطور چیزهای کسل کننده؛ مامان باباهای ما برایمان کتابهای به من بگو چرا، داستانهای ژول ورن، انواع و اقسام کتابهای رنگی و عکسدار علمی درباره نجوم و شیمی و فیزیک و ریاضی و الکترونیک و اینطور چیزها می خریدند. (کامپیوتر هنوز وارد خانه ها نشده بود). همینطور شد که قرار شد من هم مثل برادرم امتحان مدرسه تیزهوشان بدهم و بعد از آن بود که شدم دانش آموز مدرسه تیزهوشان تبریز. این جوّ آنجا خیلی شدیدتر بود بخصوص که مدام اخباری از مدرسه علامه حلی تهران به ما می رسید که به ما اینطور القا می کرد که انگار دارند در تهران آپولو هوا می کنند و ما اینجا در شهرستان به کلی از ولایت علم پرت افتاده ایم! در واقع با همین جوّ دانشمند شدن بود که چند سال بعد کنکور دادم، ولی از بد روزگار وقتی از دانشگاه بیرون آمدم فهمیدم که مشتق یک نمودار دیگر هم این وسط ها صفر شده! وقتی ما از دانشگاه فارغ التحصیل شدیم بدیهی بود که این ثروت است که از علم بهتر است و ما را می گویی انگار دیوانه ها که تازه از غار اصحاب کهف بیرون آمده ایم!

ناگهان شغل پدر از تبریز به تهران منتقل شد و من هم در عرض یک تابستان، شدم دانش آموز دبیرستان علامه حلّی تهران. در تبریز به اعتبار مادرم که شیرازی بود «فاس جَدَ» حساب می شدم و در تهران به اعتبار اینکه پدرم ترک بود و از تبریز آمده بودم «بادوم ترکه». برای من بعنوان یک بچه شهرستانی عاشق علم که معصومانه به ریاضی و فیزیک عشق می ورزیدم و خیال فتح قله های علم را در خودم می پروراندم، معلوم بود که باید رشته ریاضی-فیزیک را انتخاب کنم. با این حال جو داغ المپیاد و روبوتیک و بعداً کنکور در دبیرستان علامه حلی تهران، به تدریج حس دوگانه ای در من ایجاد کرده بود: آیا واقعاً بین درس خواندن و دانشمند شدن رابطه ای وجود داشت؟

بدون آنکه دلیل آنرا بفهمم، نه کلاس درس برایم جذابیت داشت و نه فعالیتهای فوق برنامه ای المپیادی و تنها دلخوشیم شد کتابخانه بزرگ مدرسه. از برادران کارامازوف داستا یوفسکی و جنگ و صح تولستوی و جان شیفته رومن رولان و دن آرام شولوخف تا پدر مادر ما متهمیم شریعتی و مدیر مدرسه آل احمد و من اوی امیرخانی و حتی هری پاتر که تازه همان سالها در حال انتشار بود، هرچه به دستم می رسید می خواندم. همینطوری به خاطر علاقه در المپیاد فیزیک شرکت کردم و با اینکه جزء تیم شاخ های المپیادی مدرسه نبودم، قبول شدم. در حالیکه فکر می کردم در المپیاد فیزیک قرار است چیزهایی درباره نظریه نسبیت یا کوانتوم یاد بگیریم، باشگاه دانش پژوهان جوان را یک آموزشگاه حل مسائل المپیادی دیدم و یکبار دیگر سرخورده شدم. بازگشتم به سر میز کنکور.

در کنکور سال ۸۴ رتبه ۲۵ کنکور شدم و دوست داشتم رشته فیزیک بخوانم، اما پدرم، مثل همه پدرها از من خواست که «مهندس» شوم. ترتیب انتخاب رشته هم که معلوم بود و طبق آن ترتیب مشخص ارزشگذاری رشته ها من باید برق شریف را انتخاب می کردم اما از سر لجبازی مکانیک شریف را انتخاب کردم، با اینکه علاقه ای هم به آن نداشتم.

با اینرسی رتبه بالای کنکور و المپیادی بودن یک سال اول را با شتاب پشت سر گذاشتم. بهترین نمره لیسانسم، ۲۰ ریاضی یک بود که مدتها با آن پز می دادم، تا همین اواخر که ناباورانه استاد آنرا در تلویزیون، با لباس آبی زندانی ها و یک کلت در کلانتری و دادگاه نشان داد. نمی دانم چرا ایشان متوجه نبود که با شلیک به همسرش، دارد همزمان به نشانه های افتخار روی سینه ی کلی نخبه مملکت شلیک می کند.

راستش را بگویم، اینکه این همه آمال و آرزو و رنج و سختی برای ورود به بهترین دانشگاه ایران، دوباره اینقدر زود به کلاس و درس و پاس کردن پشت سر هم و هول هولکی ۱۴۰ واحد درسی تنزل کرده بود، خیلی توی ذوقم خورد. اما دو تجربه قبلی در مواجهه با دبیرستان علامه حلی و المپیاد و باشگاه دانش پژوهان کمکم کرد که کمی واقع بینانه تر به موضوع نگاه کنم و راحت تر با ماجرا کنار بیایم. حالا کاملاً فهمیده بودم که مسیر علم و مسیر درس خواندن و تحصیل دو مسیر مختلف هستند و نباید آنها را با هم قاطی کرد. چند سال بعد وقتی سال پایینی های من، دیگر رشته ریاضی را کمتر انتخاب کردند، رشته های مهندسی از رونق افتادند و رشته های پزشکی روی بورس آمدند، متوجه شدم که دقیقاً بین همان سالهای ۸۵-۹۰ که من اعتمادم را به تصور رایج از تحصیلات از دست می دادم، بوده که مشتق اعتماد عمومی به ریلگذاری های نظام آموزشی ما هم در حال صفر شدن بود. فکر می کنم در این یک مورد نسل شما از نسل من خیلی جلوتر باشد که به جای جوگیری و دنباله روی از رفتار جمعی و اعتماد به مشهورات و تصمیمات دیگران، به این نتیجه –که ما خیلی دیر به آن رسیدیم- رسیده اید که این خود ماییم که در نهایت باید گلیممان را از آب بیرون بکشیم و توقعی از هیچکس دیگری نباید داشت.

توی دانشگاه یک مشکل مضاعف پیدا کردم و آن هم با کلمه «نخبه» بود. بنیاد نخبگان تازه تأسیس شده بود و حالا به جای کلمه قدیمی تر «تیزهوش»، نخبه صدایمان می کردند. این در حالی بود که من در چاردیواری دانشگاه هیچ حسی از بیرون، چه صنعت باشد یا اقتصاد یا جامعه یا توسعه یا سیاست، نداشتم، چه برسد به اینکه بخواهم «نخبه این کشور» باشم. مشکلم وقتی حادتر شد که فهمیدم اسم دانشگاه شریف به خاطر این شریف نیست که آدمهای شریفی مثل آقای شرافت سریال هیولا در آن رفت و آمد داشتند، بلکه در اصل بخاطر یک دانشجوی ورودی سال ۱۳۴۵ دانشگاه سلطنتی آریامهر است. دانشجوی مبارزی که قطعاً خودش خبر نداشت که در همان زمان شهادتش در سال ۱۳۵۴ مشتق قدرت رژیم پهلوی هم در حال صفر شدن بود.

نسل ما با دو کلمه «تیزهوش» و «نخبه» باد شده بود و حالا همین دو کلمه بلای جان من شده بودند. ضربه سوم را رهبر کشورمان زد وقتی از آرمان «تمدن شکوهمند اسلامی» سخن گفت. من که دوباره حسابی از قیل و قال کلاس و درس خسته بودم، معبدم شدم تشکلی به اسم بسیج دانشجویی که از نفس خمینی روییده بود و با خون شهدا آبیاری شده بود. از آن به بعد همه فکر و ذکر ما بعنوان دانشجوی بسیجی شد مطالعه و بحث کردن درباره پیشرفت کشور، و فکر کردن درباره ساختن دنیای بهتری برای مردم ایران و حتی جهان، آن هم در شرایطی که عمده انسانها در محاصره تأمین نیازهای اولیه شان اسیر هستند. انگار برقی به من وصل شده بود و همه انرژی ای که از آرزوهای دوران کودکی و نوجوانی در من جمع شده بود، از تصورات افتخارآمیزی که از گذشته شکوهمند علمی ایران و تمدن اسلامی داشتیم و شور انقلابی ای که آثار شریعتی در وجود من انداخته بود، به یکباره زنده شدند. عشق به علم، احساس مسئولیت نخبگی و شور انقلابی و فرهنگی جدید دست به دست هم داد و من را که داشتم به آتش بس متقاعد می شدم، نجات داد و کربلای پنجم را رقم زد. رشته تحصیلیم را عوض کردم و شدم جامعه شناس. مسیر زندگیم را تغییر دادم، جایی به نام اندیشکده مهاجر را در دانشگاه شریف برای فکر و کار در اینباره راه انداختیم و با امید و عزم به فعالیت مشغول شدیم.

اما از بد حادثه باز از پشت پرده تاریخ خبر نداشتیم. حوادث سال ۸۸ شروع شده بود و دقیقاً همان زمانی که ما برای فتح بصره کمربندهایمان را داشتیم سفت می کردیم، مشتق نمودار آرمانگریی و انقلابی گری صفر شده بود. ابرهای سیاسی آسمان کشورمان را تیره و تار کرد. بعدها وقتی اسم رؤسای تشکلمان را در روزنامه رسمی کشور سرچ کردم و دیدم دقیقا در همان زمان که ما مشغول فکر و کار روی پیشرفت ایران و الگوی قرار گرفتن در مسیر تمدن نوین اسلامی بودیم، دوستان ما هر کدام ۵ تا ۱۰ بیزینس خصوصی راه انداخته اند و در آنها هیئت مدیره هستند، تازه فهمیدم که این انگار رسم تاریخ است که در این مملکت انقلابی ها همیشه در آفساید می مانند!

من در سال ۱۳۶۶ به دنیا آمدم. سالی که مشتق نمودار اید و روحیه ایرانی ها در جنگ در همان سال بود که صفر شد. اینرا به شما بگویم که هر نموداری حتی اگر در افول خودش هم باشد، مدیون روزها و آدمهایی است که مشتق نمودار را با رنج های خود مثبت کرده اند. کسانی مثل همین دکتر حسینی عزیز معاونت فرهنگی دانشگاه شریف که وقتی بیشتر مدعیان از پایین تا بالای کشور تنها به فکر تضعیف فرهنگ و بهره برداری از آن به نفع گروه و باند خودشان بودند، پا پیش گذاشتند و هزینه دادند و دوره کوتاهی از رشد فرهنگی را در این دانشگاه به ارمغان آوردند و حالا همان آقایان از برکناری ایشان حرف می زنند.

دقت کنید که جهان از دو دسته نیروهایی مثبت و منفی تشکیل نشده، بلکه از دو دسته نیروها و اصطکاک ها تشکیل شده: یک عده حرکت هستند و یک عده فرسایش و رکود. یک عده تولید هستند و در مقابلشان یک عده مصرف. یک عده معدودی گاز هستند و تاریخ را به پیش می برند و یک عده زیادی ترمز که جلوی هر حرکتی را می گیرند تا رکودی که منافع و سلطه آنها را تضمین می کند، حفظ کنند. این حرف من نیست، حرف خداست:

حق مثل آب یا آتش است و باطل نه ضد آن که مثل کف روی آب یا آتش؛ فأمّا الزَّبدُ فیذهب جفاءاً و امّا ما ینفع الناس فیمکث فی الارض؛ همانا کف ها محو می شوند و آنی باقی می ماند که فایده ای به مردمان برساند. (رعد، ۱۷)

این شما هستید که می توانید تاریخ را بسازید، پس نگذارید که تاریخ شما را بسازد. از شمع وجودتان محافظت کنید و از قوه اراده، که جامعه می خواهد آکبند نگهش دارید، بیشتر استفاده کنید!