یادی از نرگس‌های افغانستان و ایران، همراه با ژیلا بنی یعقوب

نگاه نو_ با دست و پای خیس و یخ‌زده، «ژیلا بنی یعقوب»، لحظاتی را پای صحبت‌های «شعله»، زن ایرانی ساکن هرات، می‌نشیند که نموری و سرمای این اتاق درهفت زمستان تا اعماق جانش را لرزانده است.

«همسرم شاگرد مغازه‌ی قصابی پدرم بود. من راضی به ازدواج با او نبودم اما پدرم مجبورم کرد. می‌گفت آدم خوبی است. راست می‌گفت. اصلاً آدم بدی نیست و دراین هفت سال اذیتم نکرده اما من می‌خواستم درایران زندگی کنم نه درهرات…»( ص. ۲۳۱)

شوهر شعله درخیابان‌های هرات با یک چرخ‌دستی میوه‌فروشی می کند. یک سالی بوده که نه برنج خورده بودند و نه گوشت تا این که در یکی ازعیدهای مذهبی گروهی از کارمندان ایرانی چند کیلو برنج، آرد، روغن و گوشت برایشان می‌فرستند.

در همین محله «زهرا»، زنی از تربت جام مشهد زندگی می‌کند. یازده ساله بود که پدرش او را به یک مرد ۴۷ ساله‌ی افغانستانی شوهر داد.«آن قدر کم سن وسال بودم که اصلاً نمی فهمیدم شوهر یعنی چه؟‌ پدرم از بی‌پولی و فقرِ زیاد بود که این بلا را سر من آورد. شوهرم در برابر ازدواج با من صد هزارتومان به پدرم داد». … تربت جام فاصله‌ی زیادی با هرات ندارد اما زهرا ده سال است که در حسرت دیدن خانواده و زادگاهش زندگی می‌کند « نه پول کرایه‌ی ماشین دارم، نه پولِ گرفتن ویزا برای بچه‌ها. حتی پولی ندارم به مادر بیچاره‌ام تلفن بزنم…».(ص.۲۳۴)

مشاهدات «ژیلا بنی یعقوب» در سفرهایش به شهرهای گوناگون افغانستان در فاصله‌ی سال‌های ۱۳۸۳ تا ۱۳۸۵، در کتاب « افسوس برای نرگس‌های افغانستان» در سال ۱۳۹۷ در ایران منتشر شده است. در بخش مربوط به «دختران ایران درهرات» گزارش‌های تلخی از زندگی زنان ایرانی که با مردان افغانستانی ازدواج کرده و مجبور به ترک ایران شده‌اند، می‌خوانیم. آمار دقیقی از تعداد این زنان که با همسران افغانستانی خود در فقر و تنگدستی درهرات زندگی می‌کنند وجود ندارد. مسئولان کنسولگری تا سال ۱۳۸۵، سال تهیه‌ی این گزارش، رقم ۳۰۰ زن را ثبت کرده‌اند. اما آمار محلی حاکی از این است که تعداد آنها بسی بیش از این رقم است و در سال‌های اخیر روندی فزاینده داشته است. بسیاری از این زنان به اجبار پدران‌شان با مردان افغانستانی ازدواج کرده‌اند و درواقع به دلیل فقر خانواده درمقابل مبلغ ناچیزی به این مردان فروخته شده‌‌اند. عروس‌های ایرانی شهر هرات اغلب از خانواده‌های پرجمعیت و فقیر ایرانی هستند که به امید کاستن از «یک نان‌خور» به «خانه‌ی بخت»‌ فرستاده شده‌اند!

اما در کنار این ازدواج‌های اجباری، به نمونه‌های نادری از ازدواج‌‌ عاشقانه‌ی زنان ایرانی با مردان افغانستانی هم برمی‌خوریم:

«همین که ازدواج کردیم خانواده‌ام با ما قطع رابطه کردند و من هم بی‌آن‌که به آنها خبر بدهم، همراه همسرم و خانواده‌اش به هرات آمدم. فقط شش ماه اول از زندگی‌ام رضایت داشتم. آن قدر عاشق بودم که فلاکت زندگی‌ام را در افغانستان نمی‌دیدم.» (ص.۲۲۸) «الهه»‌ی عاشق به حرف‌های پدرش که می‌گفت «دخترم! تاب زندگی در افغانستان را نمی‌آوری» در دل می‌خندید. اما ظاهراً بعد از شش ماه اول کمبود مایحتاج زندگی و فقر او را مصمم به بازگشت می‌کند ولی به دلیل این که نه گذرنامه دارد و نه شناسنامه قادر به بازگشت نیست و همچنان به دنبال راهی برای بازگشت است.

درمقابل، عشق «مهری» دانشجوی ۲۰ ساله‌ی اصفهانی به همسر افغانش همچنان پابرجاست. « برادر بزرگم همین که موضوع خواستگار را شنید،‌ یک قمه‌ی بزرگ برداشت و تهدید کرد که هم مرا می‌کشد و هم او را. برادر دیگرم چاقوی بزرگی از آشپزخانه برداشت و می‌خواست مرا بکشد. پدرم چاقو و قمه برنداشت اما با فریاد گفت اگر با یک افغان ازدواج کنم، برای همیشه طردم می کند {…} پنهانی عقد شرعی کردیم و به افغانستان آمدیم. به هرات که رسیدیم به مادرم تلفن زدم و گفتم دنبالم نگردید، من ازدواج کرده‌ام. هم زندگی‌ام خوب است، هم همسرم و خانواده‌اش». (ص.۲۳۶) مهری اصلاً از ازدواجش پشیمان نیست اما زندگی در خانه‌ای که مهری و شوهرش با ۱۱ نفر از اعضای خانواده‌ی او زندگی می‌کنند بسیار سخت است. این خانه مثل دیگر خانه‌های هرات برق ندارد و از تنها چراغ خانه هم برای روشنایی، هم برای گرما وهم برای پخت‌و‌پز غذاهای بی‌رمق استفاده می‌شود. «من خیلی ترسیده بودم وهمین ترس، هم من و همسرم را آواره کرد هم خانواده‌اش را. آن بیچاره ها در ایران زندگی و درآمدشان بد نبود، اما حالا اینجا خیلی از روزها معطل یک تکه نان هستند. حالا دیگر به خانواده‌ی همسرم ویزای ایران نمی دهند {…} مسئولان کنسولگری ایران گفته‌اند تنها به همسرم، آن هم به خاطر من که ایرانی‌ام، می‌توانند ویزای شش ماهه بدهند.» (ص.۲۳۷)

از ژیلا بنی یعقوب درباره‌ی وضعیت فعلی زنان ایرانی درهرات می‌پرسم: «درست است که این سفر قدیمی است اما دراین فاصله من چند بار به افغانستان سفرکردم و وضعیت همان بوده که هست و بدتر هم شده وهمچنان زنان ایرانی‌ای را داریم که به خاطر حل نشدن مشکل تابعیت همسر و بچه‌‌هایشان مجبور شدند که همان جا بمانند. و این مشکلات هنوز وجود دارد و لایحه‌ی تابعیت هم که تصویب نشده».

آن قدر کم سن وسال بودم که اصلاً نمی فهمیدم شوهر یعنی چه؟‌ پدرم از بی‌پولی و فقرِ زیاد بود که این بلا را سر من آورد. شوهرم در برابر ازدواج با من صد هزارتومان به پدرم داد

زنان ایرانی در حسرت دیدن زادگاه خود منتظر گشایشی در قوانین تابعیت و بازشدن مرزها هستند اما وضعیت دختران «رد مرز شده»‌ی افغانستانی نیز ناهنجاری‌های زندگی زنان افغان را دربازگشت اجباری به کشورشان نشان می‌دهد. در بخش «برخوردهای خشن در مناطق مرزی» گلایه‌های به‌جای افغانستانی‌ها را می‌خوانیم. « پولیس ایران دختران افغان را که به خاطراقامت غیرقانونی در شهرهای مختلف ایران بازداشت می‌کند، بدون هماهنگی با خانواده‌هایشان به افغانستان بازمی‌گرداند. چنین دخترانی مدتی در این سوی مرز( خاک افغانستان) در کمپ‌های خارجی می‌مانند و سپس به شهرهایشان فرستاده می‌شوند» (ص.۲۲۴)

«رویا» دانشجوی جوان افغان می‌گوید: « آیا مقامات ایران هرگز به این موضوع فکر کرده‌اند که وقتی دختران ده دوازده ساله را بدون هماهنگی و حتی گاهی بدون اطلاع خود شخص به افغانستان عودت می‌دهند، چه سرنوشتی در انتظار اوست؟ آنها پس از زندگی در کمپ حتی دیگر نمی‌توانند کنار خانواده و بستگان‌شان زندگی خوبی داشته باشند. حتی هموطنان‌شان نیز پس از این،‌ به آنها همچون مجرم نگاه خواهند کرد. کاش لااقل چنین دخترانی را فقط همراه والدین‌شان به افغانستان بازگردانند. بعضی از آنها پس از این همه سال زندگی درایران، حالا کسی را اینجا ندارند و سرگردان و آواره می‌شوند.»(همان)

در این بخش با سرنوشت مشابه گروه بزرگی از زنان افغانستانی و ایرانی آشنا می‌شویم. زنانی از دو کشور همسایه و همزبان، یکی ناچار سرزمینش را ترک کرده و به اجبار بازگردانده می‌شود و دیگری به ناگزیر قرار بوده که خانه‌ی بختش را در ویرانه‌های سرزمین دیگری بنا کند که این هم برایش میسر نیست. هر دو گروه به دلایلی متفاوت چشم به مرزهای این کشور دوخته‌اند.

 ژیلا بنی یعقوب درباره‌یس وضعیت زنان افغانستانی درایران و مشکل «رد مرز» می‌گوید:

«تعدادی از دختران افغان که در ایران بزرگ شده و رد مرز شده بودند در هرات حتی دست به خودسوزی زدند چون یک‌باره زندگی‌شان متفاوت شده بود. چند ماه پیش یک دختر ۲۵ ساله‌ی افغان که در ایران دانشجوست برای سفر به هرات رفت و مهمان خانواده‌ی پدرش بود. وقتی برگشت شدیداً از فاصله‌ی شدید فرهنگی در ارتباط با زنان اذیت شده بود چون در هرات از طرف فامیل خیلی کنترل می‌شده و اجازه نداشته از خانه تنها بیرون برود و باید حتماً یکی از مردان خانه همراهش می‌رفته. هر چند در تهران هم با خانواده‌ی افغانستانی خودش زندگی می‌کند اما نسبت به او سخت‌گیری نمی‌کنند. خوب بخشی از این کنترل‌ها هم به خاطر امنیت است. اینجا در تهران حتی شب هم دخترها می‌توانند بیرون بروند و احساس ناامنی نکنند اما در افغانستان بعد از ساعت ۴ و۵ بعد از ظهر دیگراصلاً تنها بیرون نمی‌روند چون امنیت نیست. هرچند اینجا هم در جنوب شهر زندگی می‌کنند اما اینجا امنیت بیشتر است و خانواده‌ها کمتر سخت‌گیری می‌کنند. در افعانستان بعد از تاریکی هوا که چه عرض کنم حتی در ساعت ۴ و ۵ هم بیرون نمی‌روند. ولی خوب فقط این نیست، تفاوت‌های فرهنگی خیلی زیاد است. دخترانی که از افغانستان به ایران می‌آیند، می‌گویند اینجا احساس راحتی بیشتری می‌کنند، آزادی و امنیت بیشتری دارند، برای حضور در جامعه امنیت بیشتری دارند اما مشکلات‌شان تبدیل به چیزهای دیگری می‌شود. از جمله این که قوانین به شدت به ضرر مهاجرین است و اگر سال‌ها هم در ایران زندگی کنند نمی‌توانند اقامت بگیرند، نمی‌توانند تابعیت بگیرند و در کاریابی به شدت مشکل دارند.»

«آن دسته از دانشجویان افغان که تحصیلات مدرسه و دبیرستان را در ایران پشت سر گذاشته‌اند، امروز در دانشگاه موجب افتخار هستند. بهترین دانشجویان ما کسانی هستند که درایران دیپلم گرفته‌اند، آنها ‌تقریباً در همه‌ی درس‌ها از ما جلوترند، به‌ویژه در ریاضی. البته آنها در یک درس خیلی ضعیف هستند و آن زبان انگلیسی است و من نمی‌فهمم چه دلیلی دارد که سطح آموزش همه‌ی درس‌ها درایران این‌قدر بالاست و سطح آموزش زبان انگلیسی این‌قدر پایین. شما می‌دانید؟» (ص.۲۱۷) هلالی ریشه این ضعف را در مخالفت جمهوری اسلامی با فرهنگ غرب می‌داند اما بنی یعقوب بر ناکارآمدی نظام آموزش و پرورش در ایران تأکید می‌کند. هلالی اما قانع نشده و می‌گوید: «ما که از دبیرستان‌های افغانستان فارغ‌التحصیل شده‌ایم در حد قابل‌قبولی قادر به صحبت کردن به زبان انگلیسی هستیم اما دوستان ما که درایران دیپلم گرفته‌اند،‌ به راحتی نمی‌توانند چند جمله به انگلیسی بگویند.» (همان) نقدهای آموزشی در کنار نقدهایی در نوع برخورد ایرانی‌ها با پدیده‌ی مهاجران افغان و نیز نحوه‌ی حضور و کمک‌رسانی دولت ایران بعد از حمله‌ی آمریکا به افغانستان از جمله نقدهایی است که در بخش «ایرانی‌ها در نگاه مهاجران افغان»،‌ به آن پرداخته شده است.

در مقایسه میان گلایه‌های زنان افغانی و ایرانیِ ساکن افغانستان نکات مشابهی در مورد نگاه به‌شدت سنتی جامعه‌ی افغانستان به زن و نیز فضای ناامن شهرها، به،ویژه هرات، برای زنان وجود دارد. به نظر بنی یعقوب،«علی‌الاصول نمی‌شود مقایسه کرد چون دختران ایرانی که به افغانستان می‌روند اغلب از خانواده‌های خیلی فقیرند که با مردان افغان ازدواج کردند. اما آنها هم خیلی از نظر فرهنگی و اقتصادی دچار محدودیت شدند. هر چند این دختران اکثراً از مناطق فقیرنشین ومحروم هستند اما وقتی به افغانستان می‌روند بازهم دچار شکاف و گسست فرهنگی می‌شوند، یعنی فاصله‌ی فرهنگی در ایران و افغانستان، به‌ویژه در حوزه‌ی زنان، خیلی زیاد است. در افغانستان، حتی در مقایسه با مناطق دورافتاده‌ی ایران، نگاه به زن سنتی‌تراست. ایرانی‌ها حتی در شهرهای خیلی کوچک آزادی بیشتری به دخترهای‌شان می‌دهند، مشخصاً برای حضور در اجتماع، و برای رفت و آمد در ساعات مختلف روز و شب. اما در افغانستان محدودیت خیلی بیشتراست. البته ممکن است استثنا وجود داشته باشد اما عموماً این طوری است.»

ژیلا بنی یعقوب، در پایان گفت‌وگو جمله‌ی معترضه‌ای هم در مذمت استفاده از صفت نسبیِ «افغانی» می‌گوید:

«همان‌طور که خودت در کتاب دیدی، من هیچگاه از واژه‌ی “افغانی” استفاده نکردم و نمی‌کنم. افغان‌‌ها خیلی روی این موضوع حساس هستند، مخصوصاً آنهایی که درایران بودند وهستند. به خاطر نحوه‌ی مواجهه با این کلمه اصلاً دوست ندارند که با این صفت شناخته شوند. خودشان می‌گویند: افغانی واحد پول ماست. ما افغان یا افغانستانی هستیم».