آخرین طالب

روزی که هرات سقوط کرد و طالبان از ترس جنگنده‌های امریکایی فرار را بر قرار ترجیح دادند، قرار بود در خانه ما در هرات یک مجلس بزرگ برپا شود. عروسی پسر کاکای پدرم بود و ما نزدیک‌ترین خانواده او در هرات بودیم.

وقتی اول صبح از خواب بیدار شدم و دروازه سرای را باز کردم، کوچه فضای دیگر داشت؛ آدم‌هایی که می‌گذشتند، سریع‌تر از روزهای قبل گام برمی‌داشتند و در سیما و حرکات‌شان نوعی هیجان دیده می‌شد. خانه ما به خیابانی که شهر را به میدان‌هوایی هرات وصل می‌کند، نزدیک است. شب قبل از آن، این خیابان ناآرام بود و سروصداهای غیرمعمولی از آن به گوش می‌رسید. روزها و شب‌های پیش از آن هم ما از فراز بام خانه، شاهد هجوم جنگنده‌های امریکایی بر مواضع نظامی در هرات بودیم که از گوشه دور در آسمان، نقطه‌ای را هدف می‌گرفتند و آتشی برپا می‌شد. همان طیاره‌هایی که بعد از چند روز بسته‌های غذایی را به شهر رها می‌کردند و بازار پر شده بود از غذاهای رنگارنگ. چه می‌دانم، شاید این بسته‌ها را برای طالبان فراری می‌ریختند تا در کوه‌ها و بیابان‌ها از گرسنه‌گی هلاک نشوند.

آن روز صبح (صبح روز عروسی) آشنایی با عجله از کوچه در حال عبور بود. از او پرسیدم چه شده؟ چرا این قدر عجله داری؟ خیلی سریع گفت:

– طالبا بَجِستن؟

و هیجان کوچه به من نیز منتقل شد. به سرعت وارد خانه شدم و فریاد زدم: طالبا بَجِستن! طالبا بَجِستن! همه ناگهان به سمت من چرخیدند و پدربزرگم پرسید:

– از کجا خبر شدی؟

پاسخ دادم:

– بچه فلانی گفت.

آن روز برعلاوه خانواده، تعداد زیادی از فامیل‌های نزدیک نیز به دلیل مراسم عروسی در خانه ما بودند و من و شوهر عمه‌ام طوری که پدر و پدربزرگم متوجه نشوند، از خانه بیرون شدیم و به سمت مرکز شهر حرکت کردیم.

روبه‌روی کوچه ما در هرات، رودخانه‌ای بود که آن روزگار بیش‌تر از دریای کابل آب داشت و این روزها  فاضلاب در آن جریان دارد. آن سوی رودخانه یک منطقه نظامی به نام «چَونی» است که در گذشته‌ها فرماندهی ژاندارم هرات در آن‌جا موقعیت داشته است. به یاد دارم، پدربزرگم که سال‌های زیادی در ژاندارمری کار کرده بود، خاطرات زیادی از آن نقل می‌کرد؛ از میدان سوارکاری آن، تا دوستان و آشنایان فراوانی که در آن روزگار هم‌کارشان بودند.

برای رسیدن به خیابانی که به فاصله نه چندان زیادی در امتداد رودخانه کشیده شده است، از سراشیب تند کوچه در حال پایین‌شدن بودیم که مردی سراپا کنده خود را به کوچه زد. موهای ژولیده و درازی داشت و لباسش حین گذر از رودخانه تا کمر تر شده بود. گوشه دستار سیاهش را در دست داشت و ادامه دستار تا چند متر عقب‌تر به دنبال او می‌دوید و پر از لای و لجن شده بود. ظاهراً از طالب‌های «چَونی» بود که پا به فرار گذاشته بود و به دنبال سرپناهی برای نجات جانش می‌گشت. به ما که رسید، با نگاه ملتمسانه و لهجه‌ غلیظ طلب کمک کرد:

– به ما پناه بِدن!

درست به خاطر ندارم که چیزی به او گفتیم یا نه؛ اما به یاد دارم که با ترس و به سرعت از او فاصله گرفتیم و از کوچه به خیابان زدیم. آن روز از ذهنم گذشت که نمردم و آخرین طالب را هم دیدم.

شهر همراه آدم‌ها به هر سو می‌دوید و آدرنالین ترشح می‌کرد. به نظر می‌آمد که حتا کوچه‌های خالی با حرکت سریع و نامنظم به هر سو می‌دوند. هنوز شوک ناشی از این اتفاق بزرگ به شدت در ما وجود داشت که خودمان را روبه‌روی فرماندهی پولیس هرات پیدا کردیم؛ با دروازه‌ چهارطاق و آدم‌هایی که دویده و دست خالی وارد و با تفنگ‌هایی بر شانه از آن‌جا بیرون می‌شدند و ما ایستاده بودیم و تماشا می‌کردیم. هر کسی که داخل می‌شد، چند دقیقه بعد با تفنگ یا تفنگ‌هایی بر شانه به کوچه می‌زد و می‌گریخت و کم کم سلاح‌ها کهنه و کهنه‌تر به نظر می‌رسید. عاقبت، کار به تفنگ‌های قدیمی کشید که دیگر در میدان نبرد جایی نداشت.

بالاخره، آخرین آدم‌ها هم در حال بیرون‌شدن از قوماندانی بودند که ما به سمت خانه حرکت کردیم. آن سال‌ها موبایل نبود. اگر کسی بی‌خبر به جایی می‌رفت، باید منتظر می‌نشستی تا خودش برگردد. به نزدیک خانه که رسیدیم، پدربزرگم مقابل دروازه ایستاده بود و تا چشمش به ما افتاد با قهر گفت:

– در این روزی که سگ صاحبش را گم می‌کند، کجا رفته بودید؟

کو جرأتی برای پاسخ دادن! ولی می‌دانستم سکوت حتا می‌تواند از راست‌گویی خطرناک‌تر باشد. گفتم:

– رفته بودیم ببینیم در شهر چه خبر است.

پس از چند لحظه که پدربزرگ آرام شد، پرسید:

– چه خبر بود؟

و ما به عنوان اولین راویان فامیل با شور و شوق هر چه را دیده بودیم، رنگ‌ولعاب بیش‌تری دادیم و تعریف کردیم. هرچند امروز می‌بینم آن ماجرا نیازی به هیچ اغراقی نداشت و در پایان دوباره به داستان آخرین طالب برگشتیم که به کوچه ما پناه آورده بود.

در فاصله‌ای که ما به سیاحت و مکاشفه سقوط رفته بودیم، مردان فامیل راهی حمام محل شده بودند و بازگشت‌شان با انفجار خنده ساکنان خانه همراه شد؛ ده پانزده مرد که تا ساعاتی پیش هرکدام یک وجب ریش داشتند، با ریش‌های «چپه تراش» وارد خانه شدند. حتا با کمی اغراق می‌شد از تک تک آن‌ها نام‌شان را پرسید تا هویت‌شان مشخص شود؛ مردانی که سال‏ها چهره‏شان با ریش انبوهی گره خورده بود و امروز پوست‌هایی به سپیدی برف داشتند. آن‌هایی که چهره گندمی‌تری داشتند، مانند این بود که قسمتی از صورت‌شان را با جراحی سپیدتر کرده باشند.

از صدقه این تحول، ظهر همان روز که قرار بود هفت‌صد هشت‌صد مهمان در جشن عروسی شرکت کنند، فقط کسانی در مراسم حضور داشتند که شب گذشته در خانه ما مهمان بودند؛ همراه دو سه فامیل از خانواده عروس.

قرار بود موتر «بنز» یکی از فامیل‌ها را برای این مراسم گل بزنیم و دنبال عروس برویم. اما در آن روز چگونه می‌شد موتر را از آن سر شهر بیاوریم؟ در آن روزگار پدرم یک فولکس نارنجی قدیمی داشت، چیزی شبیه به عکسی که برای این خاطره انتخاب کرده‌ام -اما کهنه‌تر- و آن روز خوشبختانه این فولکس نازنین ناجوانی نکرد و زودتر از قبل روشن شد و پدرم همراه داماد به دنبال عروس رفتند که خوشبختانه خانه‌شان چندان دور از ما نبود و مسیر رفت‌وآمد از مناطق مرکزی شهر نمی‌گذشت و ما مقابل دروازه خانه در انتظار بازگشت نشستیم.

موتر نوع فولکس

دیری نپایید که فولکس نارنجی از پیچ کوچه پیچید و رقصان رقصان به سوی ما آمد و از دروازه گشوده وارد سرای شد. هرچند آن روز مهمان‌های عروسی نبودند؛ اما دف‌ و ساز و آواز پس از سال‌ها پرده از رخسار برداشته بودند و سرور برپا شد.

تا نزدیک ظهر هم نمی‌دانستیم در این روز طوفانی ممکن است چه تعداد از مهمان‌ها بیایند، از همین‌رو آشپز همه غذایی که از قبل پیش‌بینی شده بود را در دیگ‌ها ریخته بود و چاشت فقط سر یکی دو دیگ‌ باز شد و با غذای باقی‌مانده تا چند روز پس از عروسی بر سفره ما و همسایه‌ها گوشت و پلو بود.

شب که رسید، پس از صرف غذا، دوباره جوان‌ها وارد میدان شدند؛ جوان‌هایی که اصلاً توقع نداشتند در این عروسی بدون هیچ هراسی صدای موسیقی را بالا کنند و پای بکوبند. مراسم اوج گرفته بود که دروازه سرای صدا کرد و پدربزرگ رو به من گفت:

– برو در را باز کن!

دویده در را باز کردم و ناگهان خشکم زد. هوا تاریک بود و در نور رکابی چندین مرد مسلح مانند اشباح به چشمم خوردند و صدایی به گوشم رسید که گفت:

– برو آمر صاحب را صدا کن!

در آن سال‌ها سرای ما حدود یک جریب بود. دویده به سمت خانه‌های انتهای سرای رفتم و به پدر بزرگ گفتم:

– چند مرد مسلح آمده‌اند و شما را می‌خواهند.

ناگهان ساز خاموش شد و فضا را سکوت فتح کرد. پدربزرگ گفت:

– هیچ‌کس بیرون نشود.

و خودش آرام از خانه بیرون شد و به سمت دروازه رفت. چند دقیقه نفس‌گیر گذشت که با مردان مسلح وارد خانه شد و گفت:

– نگران نباشید برای امنیت ما آمده‌اند.

کلان‌شان که از مردم منطقه بود، خطاب به پدربزرگم گفت:

– آمر صاحب بی‌غم تا صبح ساز کنید؛ خبر شدم عروسی دارید، بچه‌ها را آورده‌ام نگهبانی کنند.

دوباره سفره غذا پهن شد و مردان مسلح پس از خوردن نان بیرون رفتند و وعده امنیت دادند و ساز از نو شروع به غمازی کرد.

این خاطره سال‌های سال یکی از شیرین‌ترین خاطرات زنده‌گی من بود تا این‌که کم کم فهمیدم آن مرد ژولیده آخرین طالب نبود.