زندهگی «دختران مرده» در دل کوهها
اگر با واکاوی کلمه مرده شروع کنم، مرده/مرگ در معنای فلسفی پایان تجربه هستی و به فنا رفتن است. اگر این مردن را موسعتر تعریف کنیم و ابعاد مختلفی برایش در نظر بگیریم، پس تجربه نکردن حقوق انسانی، دانایی، آزادی انتخاب، آزادی مالی و اقتصادی و بالاخره تجربه نکردن فرادست و حاکم بودن، نیز میتواند مصداق پیدا کند. وقتی میگویم تجربه نکردن هستی و زندهگی، حواسم طرف صدها و هزارها دختری میرود که مردن موسع را تجربه میکنند. افغانستان سرزمینی است که اکثریت زنان روستایی مرده را در دل کوههای خود دفن کرده است. سوالی را باید مطرح کنم: چند ولسوالی افغانستان تحت حاکمیت گروه ایدیولوژیک طالبان است؟ اگر جوابش را میدانید، پس به چه تعداد دختران و زنانی هستند که زنده بودنشان را زندهگی نمیکنند؟
یکی از روزها بنا بر سفر کاری و رسمی، مجبوراً به یکی از ولسوالیهای بدخشان به نام ارغنجخواه با یک تعداد از همکاران رفتیم. ولسوال نامنهاد طالبان در همان ولسوالی، تضمینخطی به دفتر ما برای تامین امنیتمان فرستاده بود. آسمان گلویش بغض کرده بود و باد تندی میورزید. خانههای گلی مردمان ساده و بیآلایش را میدیدیم. دختربچههایی بودند که برای اولین بار خانمی را بدون چادری (برقع) میدیدند و با کنجکاوی دستهدسته به طرفمان میآمدند. حس ماجراجویی که دارم، وادارم میکرد تا با دختران صحبت کنم. سلام و آیا مکتب میروی، آغاز صحبت ما بود و صنف چند هستی، پایان آن. اکثر دختران با سوالم گیج میشدند، انگار برای اولین کلمه بار نام مکتب را میشنیدند، بناءً سکوت میکردند.
چند دختری که شاید هفت تا هشت سال سن داشتند، با اندوه گفتند که اینجا مجاهدین (طالبان) برای دختران اجازه نمیدهند که به مکتب بروند. خلیی متاثر و سرخورده شدم.
قرار شد شب هم بمانیم. هوا کمکم تاریک میشد. مرا برای گذراندن شب به سوی یک حویلی/خانه دعوت کردند و همکاران مردم به طرف مهمانخانه قومی رهنمایی شدند. نزدیک دروازه خانه، خانمی با کمر خمیده و پیشانی چینخورده به رسم استقبال آمد و بعد از احوالپرسی به اتاقی در گوشهای از حویلی رهنمایی شدم. خیلی دوست داشتم هر چه زودتر سر سخن را با ایشان باز کنم، ولی او تا بعد از نماز شام، تنهایم گذاشت.
دسترخوان هموار شد و نان شب را آوردند. انتظار داشتم دختران و زنان خانواده هم در وقت زنان به ما بپیوندند، ولی خبری از آنان نبود. سر سخن را باز کردم و از خود و خانواده برای آن خانم گفتم. یک بار با دقت تمام متوجه شدم که چشمانش پر از آب شده است. آه چهقدر درد داشت آن نگاه! گفتم خاله جان، شما از خود بگویید. گفت: دخترم، ای کاش دلم دروازه میداشت که برایت باز میکردم و میدیدی که چه میکشم. من از کجا شروع کنم؟ غمهای من پایانی ندارد. شوهرم خیلی وقت پیش فوت کرد. من سه فرزند داشتم، دو پسر و یک دختر. دخترم شش ماهه بود که پدرش را دیوار گرفت و فوت کرد. پسر کلانم دهقان بود و در زمینهای مردم کار میکرد تا در کنار من، چرخ روزگار را بچرخاند. پسر دومیام ۱۴ ساله بود که به کوهها بالا شد و مجاهد (طالب) شد. باربار گریه کردم که نرو پسرم، اما پسرم از دست رفت. ماهها خبری از او نداشتم. بعد از دو سال یک بار آمد و طرف خواهرش که تازه ۱۵ ساله شده بود، گفت تو باید با مولوی شریف نکاح کنی. خواهرش، برادرش و خودم سخت با این تصمیم مخالفت کردیم، سلاحش را به زمین کوبید و گفت فریده خانم مولوی صاحب شریف است و بس. بلند شد و رفت. ای کاش هرگز نمیآمد.
دو شب بعد با جمعی از طالبان مسلح به خانه آمدند. آمده بودند تا روز نکاح را تعیین کنند. دخترم را نتوانسته بودیم به این عروسی قناعت دهیم. وجدان خودم هم راحت نبود، ولی راه دیگری نداشتم. قرار شد که جمعهشب نکاح کنند. بعدازظهر جمعه، فریده از خانه فرار کرد. دنیا سر پسرم چپه شد و هر طرف طالبان را وظیفه داد تا پیدایش کنند. دخترم بیعقل بود. فرار کرده، ولی به خانه دختر خالهاش رفته بود. پیدایش کردند.
اشکهای مادر میریخت. پایان داستان را کمکم دانستم، ولی گذاشتم گریهاش تمام شود و دوباره شروع کند. با گوشه چادر سفیدش، گونههای نمناکش را پاک کرد و ادامه داد: آوردنش، فکر کردم نکاحش را بسته میکنند. نزدیک مسجد یک درخت چهارمغز است. به جای اینکه نکاح خواهرش را بسته کند، خود او را به درخت بست و با مرمی فیر کرد. به صدای بلند خطاب به دختران قریه میگفت جزای کسی که از خانه فرار میکند و دیوث میشود، همین است. من دیگر نفهمیدم که چه شد. صدای جیغم را شنیدم و از خود بیخود شدم. وقتی بیدار شدم، دیدم پسر کلانم هم سوراخسوارخ شده و کنار خواهرش افتاده است. گناهش فقط «نکن» گفتن بوده است. کاش جان مرا هم همان وقت میگرفت.
خطاب به من گفت: دخترم، تو نمیدانی چهقدر سخت است وقتی توته جگرت دو تا جگرگوشهات را همزمان در بین مردم با مرمی بکشد و نامش را بگذارد اسلام.
اشکهای من هم جاری شد و او دیگر ادامه نداد.
دختران این سرزمین، برای انتخابشان به گلوله بسته میشوند. این فقط یک نمونه بود. دختران این سرزمین مردهاند، مرده تجربه نکردنها و نداشتنها. مرده نداشتن حق، صدا، نام، انتخاب مکتب و…
صدها و چه بسا هزاران دختر مرده در دل کوههای این سرزمین، «زندهگی» میکنند!