وظیفۀ پزشک چیست وقتی بیمارانش فقیر، مجرم یا بددهن باشند؟

پزشکان در مقایسه با دیگران تجربۀ عجیبی از زندگی انسانی دارند. آن‌ها مردم را در آسیب‌پذیرترین موقعیت‌ها می‌بینند، در لحظاتی که هراسان و غم‌زده‌اند یا وقتی که آخرین دقیقه‌هایشان را می‌گذرانند. گاهی مردم پزشکان را متهم می‌کنند به اینکه احساساتشان از بین رفته، یا درد و مرگ برایشان عادی شده، اما وقتی در چشم یک پزشک بنشینیم، بهتر می‌فهمیم که برابردانستن ارزش همۀ انسان‌ها چه آزمون سختی است. آتول گاواندی در سخنرانی‌اش برای فارغ‌التحصیلان دانشکدۀ پزشکی از مسئولیت سنگین پزشک‌بودن گفته است.

 

آتول گاواندی، نیویورکر — می‌خواهم با یک خاطره شروع کنم. شبی در یکی از شیفت‌های جراحی‌ام در سال سوم پزشکی، همراه رزیدنت اصلی‌ام به قسمت ترومای بخش اورژانس رفتم. ما را احضار کرده بودند تا زندانی‌ای را ببینیم که نصف یک تیغ ریش‌تراشی را قورت داده بود و مچ دست چپش را با گوشۀ قسمت چین‌خوردۀ یک خمیردندان پاره کرده بود. حدوداً سی سال داشت، هیکلی ورزیده شبیه بوکسورها و گردنی خالکوبی‌شده، دستانش با دستبند به تخت چرخدار بسته شده بود و دور مچ دست چپش با گازی پوشانده شده بود که از لابه‌لای آن خون قرمز روشن خودنمایی می‌کرد.

 

اولین چیزی که از دهانش خارج شد، حرف‌های وحشتناکی دربارۀ آن خانم رزیدنت بود، یک زن آمریکاییِ آسیایی‌تبار. من نمی‌گویم چه گفت. فقط این را بدانید که موفق شد فقط با چند کلمه حرف‌هایی نژادپرستانه، جنسیت‌زده و تهدیدآمیز بزند. رزیدنت روی پاشنه‌هایش چرخید و تختۀ ثبت اطلاعات بیمار را به من داد و گفت «خودتی و خودت».

 

من به دو پلیسی که همراهش بودند نگاه کردم تا ببینم قرار است با او چه کنند. خودم هم نمی‌دانستم چه کار باید می‌کردند. سرش فریاد بکشند؟ کتکش بزنند؟ اما آن‌ها فقط نگاهی منفعلانه به من انداختند، شاید کمی هم برایشان جالب بود. خودم بودم و خودم.

 

خب حالا چه؟

 

حالا که از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده‌اید، از اینجا به هرکجا که بروید و هرکاری که بکنید، آزموده خواهید شد. و موضوع آزمونْ توانایی شما در حفظ اصولتان است. اصل بنیادین پزشکی که قدمتی چند صد ساله دارد این است: همۀ جان‌ها ارزشی برابر دارند.

 

این اصل ایده‌ای رادیکال دارد، ایده‌ای که به‌نحوی ابتدایی در قانون‌گذاری‌های بنیادین ملت ما حک شده است: همۀ ما مساوی آفریده شده‌ایم و باید به همین چشم نگریسته شویم. به‌نظرم صرفاً از سر تصادف نبوده است که در میان پنجاه و شش پدر بنیان‌گذار که اعلامیۀ استقلال آمریکا را امضا کردند، پزشکی به نام دکتر بنجامین راش هم حضور داشته است. او دقیقاً به‌خاطر باورش به همین اصل فردی انقلابی و مخالفِ پرشورِ برده‌داری بود.

 

ما در عرصۀ پزشکی همیشه براساس این اصل عمل نمی‌کنیم. مسئله تکاپو برای پرکردن شکاف میان آرزو و واقعیت بوده است. اما زمانی‌که این شکاف آشکار می‌شود -زمانی‌که معلوم می‌شود بعضی از آدم‌ها به‌علت بی‌پولی، نداشتن ارتباطات، سابقه، رنگ‌دانه‌های پوستی تیره‌تر یا یک کروموزوم ایکس اضافی، درمانی بدتر دریافت می‌کنند یا هیچ درمانی دریافت نمی‌کنند- دست‌کم شرمنده می‌شویم. ما باور داریم که یک مدیر عامل و یک رانندۀ تاکسی که بیماری قلبی یکسانی دارند، به یک اندازه استحقاق دارند زنده بمانند.

 

بیمارستان یکی از معدود مکان‌های باقی‌مانده است که شما در آن با تمام اقشار جامعه برخورد می‌کنید. وقتی در راهروها قدم می‌زنید، به‌مرور متوجه این می‌شوید که یک آمریکایی معمولی کسی است که دبیرستان را تمام کرده و درآمد سرانۀ سالانه سی هزار دلار دارد، که سی درصد از آن برای مالیات می‌رود و سی درصد دیگر خرج اسکان و هزینه‌های سلامت می‌شود. (درضمن به این آمریکایی‌ها گفته شده است که افرادی مثل آن‌ها، یعنی اکثریت جمعیت، جایی در اقتصاد دانش‌محور آینده ندارند، زیرا، ای آقا، اصلاً مگر از دست کسی کاری ساخته است؟) شما که در بخش سلامت شاغلید، این را نیز می‌دانید که ما بیش از هر کشورِ ازلحاظ اقتصادی توسعه‌یافته‌ای مردم را زندانی می‌کنیم؛ می‌دانید که سی درصد بزرگسالان سابقۀ بازداشت‌شدن دارند؛ می‌دانید که هفت میلیون نفر در حال حاضر زندانی‌اند، یا آزادی مشروط دارند یا حبس تعلیقی؛ و اینکه بخش بسیار بزرگ و نگران‌کننده‌ای از همۀ آن‌ها از لحاظ روانی ناسالم یا سیاه‌پوست‌اند.

 

اکثر آدم‌ها از این مزیت بزرگ بی‌بهره‌اند. همۀ ما توی حباب‌های خودمان زندگی می‌کنیم. اعتماد به دیگران، حتی همسایگانمان، در یکی از پایین‌ترین سطوح خود در تاریخ قرار دارد. بخش بزرگی از جامعه تبدیل شده است به صف سوارشدن به هواپیما، با حقوق و مزایای متفاوت برای مناطق یک تا نود و هفت که وابسته است به ثروت، تعداد کیلومترهای مکرر پروازی، رتبه‌بندی اعتباری، و نمره‌های اس.اِی.تی؛ و بسیاری از افراد این صف فکر می‌کنند -هرچند کسی دوست ندارد اعتراف کند- که بیش از آن‌هایی پشت سرشان ایستاده‌اند، مستحق آنچه دارند هستند. آنگاه مأمور صندلی‌ها، چند نفر را می‌گیرد که از منطقۀ هشتاد و چهار پریده‌اند جلوی افراد منطقۀ هفتاد و پنج و آشوب از راه می‌رسد.

 

 

 

اصرار به اینکه مردم به یک میزان مستحق احترام‌اند، به‌ویژه در روزگار ما ایده‌ای چالش‌برانگیز است. در حرفۀ پزشکی افرادی را می‌بینید که از هر لحاظی دردسرسازند: آدم‌های شاکی، با لحن‌های غیردوستانه‌، متعصب و بی‌اطلاع، همان کسانی که به‌قول معروف «تصمیم‌های بدی برای زندگی» گرفته‌اند. مردم می‌توانند غیرقابل‌اعتماد و یا حتی ترسناک باشند. زمانی‌که تهدیدی واقعی‌اند -همان‌طور که آن زندانی برای رزیدنت من بود- باید از آن‌ها دور شوید. اما همچنین آدم‌های زیادی را می‌بینید که ممکن است آن‌ها را بی‌ارزش قلمداد کرده باشید اما ثابت کنند که سخاوتمند، مهربان، کاربلد و باهوش‌اند. مجبور نیستید به همه اعتماد کنید و دوستشان داشته باشید تا باور کنید که جانشان ارزش حفظ‌کردن دارد.

 

ما جهان را به ما علیه آن‌ها -جمعیتی از آدم‌خوب‌ها که دائماً آب می‌روند دربرابر آدم بدها- تقسیم کرده‌ایم. اما این دوگانه درست نیست. مردم می‌توانند در بسیاری از شرایط عامل خیر باشند، و در شرایط دیگر عامل شر. این ماجرا دربارۀ همۀ ما صادق است. بهترین کاری که در زندگی کرده‌ایم توصیف جامعی از ما نیست و بدترین کاری هم که در زندگی کرده‌ایم، تعریف کاملی از ما ارائه نمی‌دهد. ما مجموعۀ این‌ها هستیم.

 

اینکه معتقد باشیم انسان‌ها جان‌هایی با ارزش برابر دارند یعنی تشخیصِ اینکه درون هر یک از آن‌ها هسته‌ای ذاتی از انسانیت وجود دارد. بدون گشودگی دربرابر انسانیت آن‌ها مراقبتِ مناسب از آدم‌ها غیرممکن است؛ مثلاً تضمین اینکه به آن‌ها قبل از عمل داروی بی‌حسی کافی داده‌اید. برای دیدن انسانیت آن‌ها باید خودتان را جای آن‌ها بگذارید. این کار مستلزم میل به پرسیدن این است که زندگی از چشم آن‌ها چگونه است. نیازمند کنجکاوی دربارۀ دیگران و جهانِ ورای منطقۀ صندلی خودتان در هواپیماست.

 

ما در برهۀ خطرناکی زندگی می‌کنیم زیرا هر نوع کنجکاوی با حمله روبه‌رو می‌شود؛ کنجکاوی علمی، کنجکاوی ژورنالیستی، کنجکاوی هنری، کنجکاوی فرهنگی. این اتفاق زمانی می‌افتد که خشم و ترس‌ به احساساتِ غالب ما تبدیل می‌شود. در زیر این خشم و ترس، اغلب، نگرانیِ مشروعِ نادیده‌گرفته‌شدن و شنیده‌نشدن خفته است. بسیاری از افراد، این احساس که دیگران به این اهمیتی نمی‌دهند که زندگی آن‌ها چگونه است. پس چرا باید دربارۀ هرکس دیگری کنجکاو باشند؟

 

به‌محض‌اینکه اشتیاق خود به فهمیدن -به شگفت‌زده‌شدن، گوش‌سپردن و شاهدبودن- را از دست بدهیم، انسانیت خود را باخته‌ایم. امروز یکی از مهم‌ترین استعدادهای شما، کنجکاوی‌تان است. باید از آن محافظت کنید، زیرا کنجکاوی سرآغاز همدلی است. وقتی دیگران می‌گویند کسی شرور یا دیوانه است، یا قهرمان یا فرشته است، اغلب در تلاش‌اند تا کنجکاوی را خاموش کنند. به آن‌ها این اجازه را ندهید. همۀ ما قادریم کارهای قهرمانانه یا شرارت‌بار انجام دهیم. هیچ‌کس و هیچ‌چیز که شما در زندگی و حرفه‌تان با آن برخورد می‌کنید صرفاً قهرمانانه یا شرورانه نخواهد بود. فضیلت در واقع نوعی استعداد است. همیشه می‌توان آن را از دست داد یا به دستش آورد. دلیل آنکه جان همۀ ما به یک اندازه می‌ارزد، داشتن همین پتانسیل است.

 

 

 

در حرفۀ پزشکی از شما خواسته می‌شود تا در مقابل زندگی و دیدگاه‌های دیگران گشوده باشید؛ در مقابل مردم و همچنین شرایطی که درک نمی‌کنید و احتمالاً درک نخواهید کرد. این بخشی از دلیل عشق من به این حرفه است. هدف از آن زنده نگاه‌داشتن ارزش‌های اساسی‌ای است که برای تمام جامعه اهمیت دارد.

 

اما حفظ آن ارزش‌ها کار دشواری است. زمانی‌که خاطره‌ام را شروع کردم، بنابه‌دلیلی جرم زندانی را به شما نگفتم، هرچند یکی از پلیس‌ها جرم او را به من گفته بود. مطمئن نبودم که آیا وقتی خودتان را در آن شرایط جای من می‌گذارید و می‌خواهید بدانید چه باید کرد، میزان گشودگی شما را تغییر خواهد داد یا نه.

 

علائم حیاتی مرد نرمال بود. هیچ دردی در ناحیۀ شکم نداشت. عکس‌برداری نشان داده بود که تیغ اندام‌های گوارشیِ او را سوراخ نکرده است. دستکش پوشیدم و گاز خون‌آلود را باز کردم. زخم‌‌های زیادی به خودش زده بود، اما هیچ‌کدام آن‌قدر عمیق نبود که به شاهرگ برسد. این را شنیده بودم که زندانی‌ها گاهی تیغ را در سلفون می‌پیچیند و می‌بلعند یا به خود زخم‌هایی می‌زنند که هرچند مرگبار نیست، اما آن‌قدر شدید هست تا به آن‌ها چند ساعت بیرون از زندان بودن را هدیه دهد. این مرد هر دو کار را کرده بود.

 

سعی کردم تا آن‌قدر کنجکاوی در خودم ایجاد کنم که بخواهم بدانم چه چیز باعث شده که به لبۀ این پرتگاه برسد، اما نتوانستم. تنها چیزی که می‌دیدم یک قلدر بود. درحالی‌که با بی‌میلی شروع کردم به بخیه‌زدن تکه‌های دراز پوست که از ساعدش آویزان بود، موجی از اهانت از او می‌شنیدم: دربارۀ بیمارستان، پلیس‌ها، کاری که من با نابلدی انجامش می‌دادم. من وقتی‌ تحقیر می‌شنوم خوب کار نمی‌کنم. این نیاز را در خود احساس کردم که به او بگویم تا خفه شود و کمی قدرشناس باشد. حتی به این هم فکر کردم که رهایش کنم.

 

اما او خودش را آن‌قدر کنترل کرده بود تا هنگام بخیه‌زدن من بی‌حرکت بماند. و ناگهان درس یکی از استادها دربارۀ کارکرد مغز را به یاد آوردم. آدم‌ها موقع حرف‌زدن فقط ایده‌هایشان را ابراز نمی‌کنند؛ بلکه بیشتر از ایده‌ها، احساساتشان را بیان می‌کنند. و آنچه که واقعاً می‌خواهند دیگران بشنوند، احساساتشان است. بنابراین من گوش‌دادن به کلمه‌هایی که آن مرد می‌گفت را رها کردم و تلاش کردم تا به احساساتش گوش کنم.

 

گفتم «فکر کنم خیلی عصبانی هستی، انگار بی‌احترامی کردن بهت».

 

گفت «آره، هستم. عصبانی‌ام و بهم بی‌احترامی کردن».

 

صدایش تغییر کرد. به من گفت که اصلاً نمی‌فهمم زندانی‌بودن یعنی چه. گفت دو سال مداوم در سلول انفرادی بوده. چشمانش کم‌کم پر از اشک شد. آرام شد. من هم آرام شدم. یک ساعت بعدی را فقط بخیه‌زدم و گوش‌دادم و تلاش کردم تا احساسات پشت کلماتش را بشنوم.

 

من او را درک نکردم و دوستش هم نداشتم. اما همۀ آنچه برای دیدن انسانیت او نیاز داشتم -برای اینکه بتوانم مداوایش کنم- فراهم‌کردن آن مقدار ناچیز گشودگی و کنجکاوی بود.

 

شما که حالا از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده‌اید، هزاران ساعت بی‌وقفه درس خوانده‌اید. به شما مجوزی داده خواهد شد تا بیماری‌ها را تشخیص دهید و گروهی از داروها و فرایندهای پزشکی را تجویز کنید. مهم‌تر از این‌ها، مردم به شما اعتماد می‌کنند تا انسان‌ها را در آسیب‌پذیرترین وضعیت‌هایشان ببینید و به آن‌ها خدمت کنید. به‌خاطر ارزش‌هایتان، تعهدتان به خدمت‌رسانی به‌ همه در مقام انسان‌های برابر و گشودگی‌تان نسبت به انسانیت افراد، به این اعتماد نائل شده‌اید. دلیل اینکه باید قدردان این جایگاه باشیم، تجدید این ارزش‌هاست؛ و بسیار سپاس‌گزار از اینکه شما این ارزش‌ها را بعد از ما زنده نگه خواهید داشت.