مشکلات ذهن‌آگاهی

سه سال پیش وقتی سرگرم تحصیل در دوره‌ی کارشناسی ارشد فلسفه در دانشگاه کمبریج بودم، بحث درباره‌ی ذهن‌آگاهی رایج بود. گروه آموزشی روان‌کاوی مشغول تحقیقی در مقیاس وسیع بود تا در همکاری با بخش خدمات مشاوره‌ی دانشگاه تأثیرات ذهن‌آگاهی را بررسی کند. هر کسی که می‌شناختم به نظر به نوعی در این برنامه مشارکت داشت: یا در کلاس‌های منظم ذهن‌آگاهی شرکت و وظیفه‌شناسانه نظر‌سنجی‌ها را پر می‌کرد یا مانند من، بخشی از یک گروه کنترل بود که در کلاس‌ها شرکت نمی‌کردند اما مجذوب این ماجرای پرهیجان بودند. ما در خانه‌های افرادی که نمی‌شناختیم جمع می‌شدیم تا در ساعاتی نامعمول مراقبه کنیم و مشتاقانه به گفتگو درباره‌ی تجارب مرتبط با مراقبه می‌پرداختیم. دوران عجیبی بود.

 

من که در نیوزیلند و سری‌لانکا به عنوان یک بودایی بزرگ شده بودم، تجربه‌ای طولانی از مراقبه داشتم ــ هر چند، مثل بسیاری از «افرادی که از نظر فرهنگی کاتولیک هستند» مشارکت من در این کار اغلب بسیار سطحی بود. هر بار در کودکی والدینم مرا به معبد می‌کشاندند، به شکلی کلافه‌کننده حوصله‌ام سر می‌رفت. اما در دانشگاه برای کنار آمدن با اضطراب‌های محیط دانشگاهی به روان‌درمانی روی آوردم. تعجبی نداشت که خود را مجذوب مکاتب یا رویکرد‌هایی یافتم که مشخصاً متأثر از فلسفه‌ی بودایی و مراقبه بودند، که یکی از آنها ذهن‌آگاهی بود. در سال‌های گذشته، در طول امتحانات کمبریج و پیش از آن، درمانگران، زرادخانه‌ای از فنون آگاهی را به من آموزش داده بودند. من آموزش دیده‌ام که نسبت به تنفس خود هشیار باشم، بدن خود را پیمایش کنم و گستره‌ی حساسیت آن را بازبینی کنم و بازی افکار و عواطف خود را در ذهنم تحت نظر بگیرم. این توان‌مندی آخر معمولاً مستلزم توانایی تصور بصری است، که در آن از شخص خواسته می‌شود که افکار و عواطف خود را به شکل ابرهایی در آسمان یا برگ‌هایی در جریان یک رودخانه در نظر بگیرد. حتی، یک فعالیت پرطرفدار (هر چند هرگز آن را خودم امتحان نکرده‌ام) خوردن یک کشمش در حالت آگاهی است، که در آن باید با دقت تجربه‌ی حسی خود را از ابتدا تا انتها تحت نظر بگیرید، از جمله تغییراتی که در بافتار و بوها و مزه‌های مختلف به وجود می‌آید.

 

در پایان پژوهش دانشگاه کمبریج، احساس کردم که آرام‌تر شده‌ام، سکون بیشتری دارم و بهتر می‌توانم از احساسات سراسیمه‌کننده‌ فاصله بگیرم. تجربه‌ی من در یافته‌های تحقیق نیز منعکس شده بود که بر مبنای نتایج آن ذهن‌آگاهی‌ منظم استرس را کاهش می‌دهد و در شخص مقاومت ایجاد می‌کند. با این حال، دسته‌ای از احساسات که نمی‌توانستم کاملاً آنها را تشخیص دهم، مرا آزار می‌داد. به نظر می‌رسید که دیگر نمی‌توانم معنای عواطف و افکار خود را درک کنم. آیا این فکر که مقاله‌ی تازه‌‌نوشته‌ام مقاله‌ی بدی است، به این دلیل بود که استدلال مقاله چندان صحیح نبود، یا صرفاً به دلیل نزدیک شدن مهلت تحویل مقاله مضطرب بودم؟ چرا این‌قدر احساس کمبود می‌کردم؟ آیا دچار سندرم خود‌کم‌بینی یا افسردگی بودم یا به سادگی برای این نوع از تحقیق مناسب نبودم؟ نمی‌توانستم تشخیص بدهم که آیا افکار و احساساتی معین را صرفاً به این دلیل تجربه می‌کنم که همیشه تسلیم افکار بیش از حد احساساتی می‌شوم یا این که واقعاً دلیل خوبی برای چنین احساسات و افکاری وجود دارد. در روالی که بر مبنای ذهن‌آگاهی در خود پرورش داده بودم و در نحوه‌ای که با احساسات خود مواجه می‌شدم، چیزی وجود داشت که باعث افزایش احساس غریبگی با خود و با زندگی‌ام می‌شد.

 

در سال‌های گذشته، همواره دل‌مشغول این تجربه بوده‌ام ــ تا جایی که تحصیل در حیطه‌ای کاملاً متفاوت از فلسفه در سطح دکترا را رها کردم و خود را در فرایند پرزحمت پذیرشِ مجدد در یک برنامه‌ی دکترای دیگر انداختم، صرفاً به این دلیل که می‌خواستم بدانم که چه اتفاقی افتاده است. شروع به دنبال کردن رشته‌ای کردم که از متون باستانی بودایی آغاز می‌شد و به کتاب‌های متأخر درباره‌ی مراقبه می‌رسید؛ تا بفهمم که این ایده‌ها چگونه به جنبش آگاهی معاصر نقل مکان کرده‌اند. یافته‌های من درباره‌ی این که ذهن‌آگاهی ما را به چه نوع ارتباطی با افکار، احساسات و حتی حس خویشتن خود تشویق می‌کند، نتایجی نگران‌کننده در بر دارد.

 

اروپایی‌ها و اهالی آمریکای شمالی که زمانی برای فهم خویشتن به دین و فلسفه مراجعه می‌کردند، اکنون به طور فزاینده روان‌درمانی و هم‌خانواده‌های آن را به جای آنها پذیرفته‌اند. جنبش آگاهی مثال مهمی از تغییر عادات فرهنگی مرتبط با درک خویشتن و بازبینی خویش است. به جای اشتغال به تأمل درباره‌ی خویشتن‌، آن‌چه میان شگرد‌های ذهن‌آگاهی مشترک است شیوه‌ای خاص از توجه به وقایع حال حاضر است ــ که معمولاً با تعبیر «شیوه‌ی ذهن‌آگاهیِ خالی از قضاوت درباره‌ی لحظه‌ی کنونی» از آن یاد می‌شود. کسانی که این شیوه‌ها را به کار می‌گیرند، از نگاه نقادانه یا داوری درباره‌ی تجارب خود منع می‌شوند و اغلب صریحاً از آنها خواسته می‌شود که محتوای افکار خود را نادیده بگیرند.

 

مثلاً در زمان خوردن یک کشمش، تمرکز شخص بر فرایند خوردن آن است، نه این که درباره‌ی دوست داشتن و نداشتن کشمش فکر کند و یا جعبه‌های کوچک قرمز کشمش را که در تغذیه‌ی دوران مدرسه‌ی خود به همراه داشته به یاد آورد. به نحوی مشابه، وقتی بر تنفس یا پیمایش بدن تمرکز می‌کنید، باید بر فعالیت جاری تمرکز کنید نه این که رشته‌ی افکار خود را دنبال کنید یا تسلیم احساس ملالت یا دلزدگی شوید. هدف این نیست که در نهایت هیچ فکر یا احساساتی نداشته باشید بلکه این است که هر چه بر می‌آید را مورد توجه قرار دهید و اجازه دهید با سبُکی‌باری از لحظه عبور کند.

 

منتقدان می‌گویند که ‌قضاوت‌گریزی ذهن‌آگاهی در واقع با مراقبه‌ی بودایی در تضاد است زیرا طی مراقبه‌ی بودایی از افراد خواسته می‌شود که فعالانه تجارب خود را در پرتو تعالیم بودایی ارزیابی کنند.

یکی از علل جذابیت ذهن‌آگاهی این است که خود را طوری جلوه می‌دهد که گویی بار ارزشی ندارد. جان کابات‌زین، یکی از بنیان‌گذاران جنبش آگاهی معاصر درکتاب خود با عنوان هر کجا که می‌روی(۱۹۹۴) ادعا می‌کند که ذهن‌آگاهی «با هیچ نوع اعتقادی در تضاد نخواهد بود… ــ چه دینی و چه (به همان میزان) علمی ــ و نمی‌خواهد که چیزی (به‌ویژه یک نظام اعتقادی یا ایدئولوژی) به شما بفروشد». کابات‌زین و پیروانش ادعا می‌کنند که ذهن‌آگاهی نه تنها می‌تواند از استرس بکاهد بلکه حتی می‌تواند درد جسمانی را کاهش دهد، بیماری‌های روانی را درمان کند، کارآمدی و خلاقیت را افزایش دهد، و به ما کمک کند که خویشتن «واقعی» خود را درک کنیم. ذهن‌آگاهی به چیزی تبدیل شده است که پاسخی درخور-همه-کس برای گروه بزرگی از بیماری‌های مدرن است، چیزی حائز معصومیت ایدئولوژیک که با زندگی هر کسی با هر پیشینه و اعتقاد و ارزشی تناسب دارد.

 

با این حال، ذهن‌آگاهی منتقدانی دارد. طرز ارتباط ذهن‌آگاهی با دین بودایی، به‌ویژه شیوه‌های مراقبه‌ی آن، این روزها مورد مناقشه است. پژوهشگران بودایی جنبش آگاهی معاصر را به اتهامات گوناگون متهم کرده‌اند، از سوءتعبیر دین بودایی گرفته، تا رقیق کردن آن برای انطباقش با فرهنگ رایج. کابات‌زین با این ادعا که ذهن‌آگاهی نمایان‌گر واقعیت آموزه‌های اصلی بودایی است، این آب را گل‌آلودتر می‌کند. اما منتقدان می‌گویند که ‌قضاوت‌گریزی ذهن‌آگاهی در واقع با مراقبه‌ی بودایی در تضاد است زیرا طی مراقبه‌ی بودایی از افراد خواسته می‌شود که فعالانه تجارب خود را در پرتو تعالیم بودایی ارزیابی کنند.

 

برخی دیگر از منتقدان اشاره می‌کنند که اهداف روان‌درمانی و ذهن‌آگاهی با تعالیم محوری بودایی در تناسب نیست: برای مثال، در حالی که روان‌درمانی ممکن است در پی کاستن از رنج‌های افراد باشد، دین بودایی رنج را چنان عمیق و ریشه‌دار می‌داند که در نتیجه هدف فرد باید خروج کامل از چرخه‌ی تیره‌روزانه‌ی تناسخ باشد. جبهه‌ی سومِ حملات به این شیوه را می‌توان در عبارت «مک‌آگاهی» [ارجاع به کلمه‌ی مک‌دونالد، فروشگاه زنجیره‌ای پرشهرت آمریکایی. م.] می‌توان خلاصه کرد. منتقدانی مانند دیوید فوربس، نویسنده، و رونالد پرسر، استاد مدیریت، استدلال می‌کنند که با انتقال ذهن‌آگاهی از حوزه‌ی درمان به کاربردهای عمومی‌تر، در اثر کالایی‌شدن و بازاری‌شدن، نسخه‌هایی رقیق شده و نامرغوب از آن ایجاد شده است که از طریق اپ‌های تلفن‌ همراه مانند Headspace و Calm در دسترس مشتریان قرار گرفته و به عنوان دوره‌هایی درسی در مدارس، دانشگاه‌ها و ادارات تعلیم داده می‌شود.

 

مشکلات من با ذهن‌آگاهی از گونه‌ای دیگر، گرچه مرتبط، است. ذهن‌آگاهی با این ادعا که درمانی چند‌منظوره و متناسب با کاربران مختلف برای همه‌ی موقعیت‌ها ارائه می‌کند، تلاش دشوار برای فهم خویشتن را بیش از حد آسان جلوه می‌دهد. این شیوه به شکلی کاملاً درخور با فرهنگ ترمیم‌ با شگردهای ساده، جواب‌های آسان و عیب‌یابی خانگی مشکلات تطابق دارد، به طوری که گویی همه‌ی ما می‌توانیم با دست‌کاری مختصری در محتویات ذهن خود، مشکلات را حل کنیم و نیازی نیست که در ابتدا ارزیابی کاملی از علت نارضایی خود از زندگی خویش انجام دهیم. اما چنانچه من نیز از تجربه‌ی خود دریافتم، کافی نیست که افکار و احساسات خود را زیر نظر بگیریم. برای فهم این که چرا ذهن‌آگاهی به شکلی منحصربه‌فرد برای درک واقعی خویشتن مناسب نیست، باید به تفحص در پیش‌فرض‌های بیان‌نشده‌ای درباره‌ی ماهیت خویشتنِ افراد بپردازیم که مبنای ذهن‌آگاهی به شمار می‌رود.

 

برخلاف مدعیات بزرگ کابات‌زین در ارتباط با همگانی بودن این شیوه، ذهن‌آگاهی واقعاً «دارای بار مابعدالطبیعی» است زیرا مبتنی بر پذیرش مواضع‌ مشخصی از سوی عاملان است در حالی که شاید آنها در اصل با این مواضع موافق نباشند. به طور خاص، ذهن‌آگاهی مبتنی بر آموزه‌ی بودایی آناتّا یا «بی‌خویشتنی» است. آناتّا انکار مابعدالطبیعی وجود خویشتن است و به معنای دفاع از این فکر است که چیزی از قبیل روح، روان یا ماهیتی مانند آن‌ها که مبنای هویت فردی باشد، وجود ندارد. این دیدگاه منکر آن است که هر یک از ما کنش‌گرِ بنیادینِ تجارب خویش است. به عکس، مابعدالطبیعه‌ی غربی معمولاً بر این اساس استوار است که (علاوه بر وجود هر نوع افکار، احساسات و محسوسات جسمانی) ماهیتی وجود دارد که همه‌ی این تجارب به آن راجع می‌شوند و معقول است که این ماهیت را «من» بخوانیم. اما بر اساس فلسفه‌ی بودایی، هیچ «خود» یا «من»ی وجود ندارد که این پدیده‌‌ها به آن راجع شوند.

 

میان راهبرد‌هایی که بودایی‌ها برای آشکار کردن «واقعیت» آناتّا به کار می‌گیرند و نحوه‌ی انجام ذهن‌آگاهی در میان کسانی که آن را به کار می‌گیرند، زمینه‌های مشترک چشمگیری وجود دارد. مثلاً، یکی از روش‌های موجود در دین بودایی شامل ارزیابی افکار، احساسات و حواس جسمانی است و ملاحظه‌ی این که همه‌‌ی آنها، چه از نظر فردی و چه از نظر جمعی، ناپایدار هستند. افکار و احساسات ما به سرعت تغییر می‌کنند و محسوسات مادی در واکنش به محرک‌ها برمی‌آیند و می‌روند. به این ترتیب (آنها چنین می‌اندیشند که) این چیزها نمی‌توانند ماهیتی باثبات در طول زندگی باشند و خویشتن هر چه که باشد، نمی‌تواند مانند این پدیده‌ها زود‌گذر و کوتاه‌مدت باشد. همچنین خویشتن نمی‌تواند تجمیع این پدیده‌ها باشد زیرا آنها همه به یکسان ناپایدار هستند. بوداییان اشاره می‌کنند که چیزی جز این پدیده‌ها وجود ندارد که بتوان آن را خویشتن دانست. بنابراین، هیچ خویشتنی وجود ندارد. در نتیجه‌ی درک این بی‌ثباتی، شما بصیرت دیگری نیز کسب می‌کنید و آن این که این پدیدارها غیرشخصی هستند؛ اگر چیزی به عنوان «من» وجود ندارد که پدیدارهای گذرا مانند افکار بتواند به آن منتسب شود، پس گفتن این که این افکار به «من» تعلق دارد هیچ معنایی ندارد.

 

عاملان ذهن‌آگاهی معاصر مانند اسلاف بودایی خود بر این خصوصیات زودگذر و غیرشخصی بودن تأکید می‌کنند. تمرینات به طور مکرر توجه را به زود‌گذر بودن ماهیت آن‌چه در لحظه‌ی کنونی مشاهده می‌شود، جلب می‌کنند. دستورات مستقیم («ببین چگونه به نظر می‌آید که افکار سر می‌کشند و بعد ناپدید می‌شوند») و تصور بصری («تصور کن که افکارت ابرهایی هستند که در آسمان دور می‌شوند») ایده‌های گذرا بودن را تقویت می‌کنند و ما را تشویق می‌کنند که خود را از درگیر شدن بیش از حد با تجارب خود منقطع کنیم («شما افکار خود نیستید؛ شما رنج خود نیستید» وِرد‌هایی معمول برای تکرار هستند).

 

ذهن‌آگاهی، که ریشه در آناتّا دارد، تنها این اندیشه‌ی تکراری را عرضه می‌کند که «من با احساساتم یکی نیستم.»

من علت احساس از خود بیگانگی و سردرگمی خود را ارتباط نزدیک ذهن‌آگاهی با آناتّا می‌دانم. در فقدان هر گونه آموزه‌ی مرتبط با خویشتن، ما نه تنها فهم آشنای خود از خویشتن را کنار می‌گذاریم بلکه این ایده را نیز رها می‌کنیم که پدیدارهای ذهنی مانند افکار و احساسات متعلق به ما هستند. با این کار، درک این که چرا این گونه فکر یا احساس می‌کنیم برایمان سخت‌تر می‌شود، و دشوارتر می‌توانیم داستانی وسیع‌تر درباره‌ی خویشتن و زندگی خود بگوییم. نیاز به درک خویشتن ظاهراً با این اعتقاد گره خورده است که چیزی برای فهمیده شدن وجود دارد ــ نه لزوماً در سطحی مابعدالطبیعی بلکه بیشتر به شکل فهم ماهیتی معمولی و پایدار، مانند شخصیت یا هویت یک شخص. معمولاً چنین تصور نمی‌کنیم که افکار و احساسات ما وقایعی از هم گسسته و گذرا هستند که فقط اتفاقاً در ذهن ما وقوع می‌یابند بلکه آنها را متعلق به خود می‌دانیم زیرا به نوعی به ما راجع هستند. برای مثال، کسانی که نگران ابتلا به اختلالات عصبی هستند احتمالاً مبنای این نگرانی‌شان احساس مکرر ناامنی و اضطراب یا گرایش‌شان به وسواس است. آنها سرچشمه‌ی این احساسات را این واقعیت می‌دانند که ممکن است شخصیت یا خصوصیت خاصی داشته باشند.

 

البته معمولاً به لحاظ عملی مفید است که از اندیشه‌ها و احساسات نگران‌کننده‌ی خود فاصله بگیریم. نگریستن به آنها به منزله‌ی برگ‌هایی که دور می‌شوند، می‌تواند به ما کمک کند که از گرماگرم احساسات خود فاصله‌ای مشخص بگیریم تا الگوهای آنها را درک کنیم و محرک‌هایشان را بشناسیم. اما بعد از مرحله‌ای معین، ذهن‌آگاهی به شما اجازه نمی‌دهد که مسئولیت احساسات خود را بر عهده بگیرید و آنها را تحلیل کنید. برای تشخیص و ارزیابی توجیهات رقیبی که توضیح می‌دهند چرا ممکن است احساس یا فکر خاصی داشته باشید، این شیوه‌ی مراقبه چندان مفید نیست. همچنین این شیوه روشن نمی‌کند که این افکار و احساسات چه چیزی را درباره‌ی شخصیت شما آشکار می‌کنند. ذهن‌آگاهی، که ریشه در آناتّا دارد، تنها این اندیشه‌ی تکراری را عرضه می‌کند که «من با احساساتم یکی نیستم.» جعبه‌ابزار مفهومی آن اجازه‌ی عبارت‌هایی را که حاکی از مواجهه‌ای بیشتر با این احساسات باشند، نمی‌دهد، مثلاً «من احساس ناامنی می‌کنم»، «اینها احساسات آکنده از اضطراب من هستند» یا حتی «من ممکن است مبتلا به اختلال عصبی باشم». بی‌آن‌که احساسات و افکارمان را تا حدی متعلق به خود بدانیم، مشکل می‌توان مسئولیت آنها را بر عهده گرفت. ارتباط میان فرد و پدیدارهای ذهنی او ارتباط مهمی است، و پرسش‌هایی درباره‌ی مسئولیت و سوابق شخصی دربر دارد. چنین مسائلی را نباید به آسانی کنار گذاشت.

 

ذهن‌آگاهی، علاوه بر این که رابطه‌ی میان شما و افکار و احساساتتان را قطع می‌کند، به طریق دیگری فهم خویشتن را هم مشکل می‌کند. با دست کشیدن از خویشتن، ما آن را از محیط خود جدا می‌کنیم و بنابراین بستر ویژه‌ای که آن را توجیه‌ می‌کند را نادیده می‌گیریم. هم اکنون که در حال نوشتن این مطلب هستم، مدت یک ماه است که روزها را در وضعیتی نسبتاً تیره‌روزانه گذرانده‌ام. اگر سرگرم ذهن‌آگاهی بودم، ملاحظه می‌کردم که احساس غم و بی‌پناهی و افکار اضطراب‌آمیزی دارم. هر چند ذهن‌آگاهی ممکن است به طور غیرمستقیم به من کمک کند که چیزی درباره‌ی محتواهای تکرار‌شونده‌ی افکار خود دریابم اما بدون داشتن تصوری از خویشتن که جدا اما مستقر در بستری اجتماعی است، چندان نمی‌توانستم به بصیرت‌های بیشتری دست پیدا کنم. سلسله‌ی افکار و احساسات به خودی خود هیچ راهی در اختیار ما نمی‌گذارند که تشخیص دهیم آیا نسبت به یک اتفاق کوچک در زندگی خود واکنشی بیش از حد شدید نشان می‌دهیم یا آن‌طور که در مورد من بود، نسبت به وقایعی غم‌انگیز واکنشی متناسب داریم.

 

برای یافتن توجیهاتی عمیق‌تر درباره‌ی این که چرا به شکلی مشخص فکر یا احساس می‌کنید، لازم است خود را یک شخص متمایز تلقی کنید که در بستری معین عمل می‌کند. نیاز دارید که داستانی درباره‌ی خویشتن خود داشته باشید زیرا این داستان است که مشخص می‌کند چه چیزی واکنشی نسبت به بستر زندگی‌ است و چه چیزی از خود شما نشئت می‌گیرد. می‌دانم که در من گرایشی به نگرانی‌های عصبی و بیش از حد فکر کردن به چیزهای ساده وجود دارد. این که خود را فردی در یک بستر مشخص تلقی کنم به من اجازه می‌دهد که تشخیص دهم آیا منبع این نگرانی‌ها در شخصیت درونی من است یا این که صرفاً در حال واکنش نشان دادن نسبت به موقعیت‌های بیرونی هستم. اغلب پاسخ ترکیبی از هردوی اینهاست اما حتی درک این ابهام نیز نه تنها نیازمند مداقه در افکار و احساسات خویش است بلکه این مداقه باید بستری را که این افکار و احساسات در آن پدید آمده‌اند در نظر بگیرد.

 

ذهن‌آگاهی با گرایش به عکس آن‌چه گفته شد و در پرانتر گذاشتن بستر افکار و احساسات، تنها درک ما از خویشتن را محدود نمی‌کند. این گرایش همچنین چالش‌های ذهنی ما را به شکلی خطرناک غیرسیاسی می‌سازد. به‌رغم وجود متون فزاینده‌ای که به جستجوی دلایل بنیادی مسائل مرتبط با بیماری‌های روانی می‌پردازند، سیاست‌گذاران برای حل مشکل طیف وسیعی از مراجعه‌کنندگان، به راه‌حل‌هایی کم‌خرج، و بنابه‌فرض، همگانی اتکاء دارند. تمرکز معمولاً تنها بر محتوای ذهن فرد و کاهش اضطراب اوست، به جای این که شرایط اجتماعی-اقتصادی و سیاسی بنیادی‌تری که در اصل به این اضطراب انجامیده است، بازبینی شود. برای مثال، نسبت افسردگی در افراد پیر معمولاً زیادتر است اما رسیدگی به این موضوع معمولاً از طریق شیوه‌های دارویی یا درمانی انجام می‌گیرد، به جای آن که برای مثال انزوای اجتماعی یا فشارهای مالی بر این افراد در نظر گرفته شود. ذهن‌آگاهی از این روند ساده‌سازی و فردی‌سازی تبعیت می‌کند. پیش‌فرض‌های درونی‌اش درباره‌ی خویشتن آن را به طور خاص بدان سو گرایش می‌دهد که ملاحظات وسیع‌تر را نادیده بگیرد زیرا این مفروضات تصوری از فرد را که متأثر از جامعه‌ی بزرگ‌تر است و در آن ادغام شده‌ را مجاز نمی‌شمارند.

 

منظور من این نیست که هر کسی به ذهن‌آگاهی می‌پردازد مانند من از افکار خود بیگانه می‌شود یا این که لزوماً توانایی‌اش برای فهم خویشتن کاهش می‌یابد. این شیوه می‌تواند وسیله‌ی مفیدی برای کمک به ما باشد تا از بحران‌های تجربه‌ی درونی‌مان تا حدی فاصله بگیریم. مشکل گرایش کنونی این است که مراقبه‌ را نوش‌دارویی برای همه‌ی بیماری‌های مدرن جلوه می‌دهد.

 

من هنوز، البته به‌ندرت، به ذهن‌آگاهی می‌پردازم. ممکن است وقتی روز سختی در سر کار داشته‌ام یا وقتی که مشکل خواب دارم، به جای مراقبه‌ی عادی به ذهن‌آگاهی بپردازم. به‌رغم نوید‌هایی که برای ارائه‌ی همه ‌گونه کمک به همگان می‌دهد، اشتباه جنبش آگاهی این است که شیوه‌ی غیرشخصی آگاهی را به عنوان شیوه‌‌ای برتر و همگانی عرضه می‌کند. ریشه داشتن آن در آموزه‌ی بودایی آناتّا به این معناست که نوعی تفکر عمیق و تأمل‌آمیز را کنار می‌گذارد، تفکری ضروری که به ما کمک می‌کند بفهمیم کدام افکار و احساسات ما منعکس‌کننده‌ی خویشتن ماست، کدام‌ واکنشی نسبت به محیط است و (از همه سخت‌تر) در خصوص آن چه باید کرد.