چگونه جنگهای بیپایان را پایان دهیم؟
سال ۱۹۵۳ بود که شاعر اتریشی اینگِبورگ باخمَن نوشت، «جنگ دیگر اعلام نمیشود، فقط ادامه مییابد». دریغا که این سخن امروز نیز صادق است. هجده سال پس از آغاز حملههای هوایی ایالات متحده علیه القاعده (۷ اکتبر ۲۰۰۱)، ایالات متحده هنوز هم در افغانستان درگیر است. این جنگ با ۱۴ هزار سربازی که هنوز در آنجا مستقرند از جنگ ویتنام پیشی گرفته و طولانیترین جنگ در تاریخ آمریکا به شمار میرود. درست در همین اواخر بود که هشتمین دور گفتگوهای صلح میان ایالات متحده و گروه طالبان بدون نتیجه خاتمه یافت.
جرج دابلیو. بوش در سخنرانیاش در کنگره سه روز پس از حمله به مرکز تجارت جهانی هدف از جنگ با ترور را تعریف کرد. به گفتهی او این جنگ «با القاعده شروع میشود اما به آن خاتمه نمییابد. پایانش زمانی خواهد بود که تمام گروههای تروریستی در دورترین نقاط جهان کشف شده و شکست خورده باشند.» او در این مورد راست گفته بود. تقریباً دو دهه بعد، هنوز القاعده هم تسلیم نشده است، چه رسد به «تمام گروههای تروریستی در دورترین نقاط جهان»، و جنگ ادامه دارد. در مقابل، کمتر از چهار سال پس از حمله به پِرل هاربر ژاپن و آلمان بیقیدوشرط تسلیم متفقین شدند.
جنگهای بدون پایان معین، البته، فقط مخصوص ایالات متحده نیست؛ این جنگها همیشه بر ضد جنگجویان غیرمحلیِ بیدولت نبوده است. سوریه و سومالی سالهاست که از جنگهای داخلی رنج میبرند، و درگیریهایی که دهههاست ادامه یافتهاند در مناطق بسیاری، از کشمیر تا کرانهی باختری رود اردن پراکندهاند. ژنرال آویو کوخاوی، رئیس جدید ستاد کل ارتش اسرائیل، نقشههایی را برای «میزگرد پیروزی» سهروزهای به فرماندهان ارشد ارتش اعلان کرد. هدف از آن روشن کردن دقیق این مطلب بود که پیروزی در جنگ بعدی کشور اسرائیل به چه معنایی میتواند باشد. خود این امر که چنین بحثی باید اصلاً وجود داشته باشد نشانهای گویا از این عصر جدید ستیز دائمی است. ژنرالها به طور سنتی، بالاتر از هر چیز، دربارهی چگونگی پیروزی در جنگ میاندیشند، نه این که چطور بفهمند که آیا در جنگ پیروز شدهاند یا نه.
به عبارت دیگر، مفهوم پیروزی اکنون مسئلهای است که در یک میزگرد به بحث گذاشته میشود، و نه واقعهای که با پرچم سفیدی در میدان جنگ به سادگی تشخیص داده شود. جنگها چه بسا همچنان همانطور آغاز شوند که همیشه میشدند اما دیگر مثل قبل پایان نمییابند. به گفتهی گابریلا بلوم، پژوهشگر حقوق بشر و حقوق بشردوستانهی بینالمللی (قانون درگیری مسلحانه)، «ستیزههای معاصر مرزهای سنتی میان جنگ و صلح را تیره و تار میکنند.» آنها «وضعیت روشنی برای پایان جنگ ندارند.»
اخیراً انتقادات جدیدی از سوی طیفهای مختلف فکری به ابهام در سیاست ایالات متحده وارد شده است. دونالد ترامپ پیشنهاد عقبنشینیِ سربازان از سوریه و نیز افغانستان را داده است اما تا کنون موفق به این کار نشده است. برنی سندرز و الیزابت وارن، نامزدهای دموکرات ریاست جمهوری، نیز به همین ترتیب خواستار خاتمهی جنگ در افغانستان شدهاند. در حالی که این درخواستها آتش بحث را روشن کرده و سبب شده است که در محافل خبری به سیاست خارجی ایالات متحده بیشتر توجه شود، مباحثهی عمومی ما دربارهی جنگ همچنان دچار فقدان چارچوب روشن و مشترکی برای فکر کردن دربارهی چگونگی خاتمهی جنگ است. پرسشهای دشوار میزگرد کوخاوی به صورت حاشیهای و حلنشده باقی مانده است، به عبارتی: اگر نتوانیم پیروزی را آشکارا اعلام کنیم، و اگر نخواهیم شکست را بپذیریم، چه وقت و چگونه جنگ را خاتمه دهیم؟
این مسئلهای است نه تنها برای سیاستمداران و نظامیان بلکه برای فیلسوفان و عالمان اخلاق. نبودِ علم اخلاقی که اصولی برای پایان ستیزه تعیین کند نقصانِ فلسفی مهمی است، علم اخلاقی که مانع از آن شود که سیاست مدنی با قدرتش دربارهی این داوری کند که آیا یک ستیزه خاتمه یافته یا باید خاتمه یابد. این نقصان یکی از اصول بنیادیِ دموکراسی را سست و بیاعتبار میکند: نظارت مدنی بر ارتش. فقدان ایدههای روشنی دربارهی اهداف مشروع در جنگ و پیروزی یا شکست به رهبران سیاسی و نظامی اجازه میدهد که به آسانی تصویری گمراهکننده ترسیم کنند، و برای رأیدهندگان این امر را دشوارتر میکند که دربارهی این که آیا تداوم جنگ از نظر اخلاقی موجه است یا نه داوری کنند.
در ارزیابیهای سیاسی یا نظامی اغلب ملاحظات اخلاقی را نادیده میگیرند. دست بالا، آنها را ملاحظات «انساندوستانه» مینامند، که خود یکی از ملاحظات بسیاری است که تصمیمگیران باید در نظر گیرند. اما این خطاست، خطایی که شهروندان را از زبان اخلاقی مورد نیازشان برای خواست عدالت در جنگ محروم میکند. چون فشار جدید متمرکز بر پایان دادن ستیزه در افغانستان است، شهروندان باید نه تنها به سیاستمداران و ژنرالها بلکه باید به فیلسوفان و کارهای جدید آنان هم توجه کنند.
در ارزیابیهای سیاسی یا نظامی اغلب ملاحظات اخلاقی را نادیده میگیرند. دست بالا، آنها را ملاحظات «انساندوستانه» مینامند، که خود یکی از ملاحظات بسیاری است که تصمیمگیران باید در نظر گیرند
فیلسوفان و متألهان مسیحی از حدود دو هزار سال پیش روی چهارچوبی کار کردهاند که بتوانند با آن جنگها را از نظر اخلاقی بررسی کنند. نظریهی جنگ عادلانه ــ مؤثرترین منبع هدایت عینی برای تعقیب جنگها از حیث اخلاقی ــ به طور سنتی به آمبروز (حدوداً ۳۳۹ تا ۳۹۷ بعد از میلاد) و آگوستین (۳۵۴ تا ۴۳۰ بعد از میلاد) نسبت داده میشود. نهصد سال بعد، توماس آکوئیناس شالودههای الهیاتی نظاموار وجدان بنیادی را تأسیس کرد که میتوانست جنگی را موجه کند. نظرات آکوئیناس به الگویی برای پژوهشگران بعدی تبدیل شد، محققانی که نظریهی جنگ عادلانه را فراسوی شالودههای مسیحیاش عمومیت دادند، و به آن شکل دیگری دادند بر حسب آنچه در جنگها میان دولت-ملتهای مدرن مجاز یا ممنوع است.
نظریهی جنگ عادلانهی معاصر به دو مکتب تقسیم میشود ــ سنتگرایانه و تجدیدنظرطلبانه. بهترین نمایندهی اردوی سنتگرایانه کتاب تأثیرگذار مایکل والزر جنگهای عادلانه و ناعادلانه(1977) است که از توجیه غیردینی دفاع ملتها از خود، برابری جنگاوران، و امنیت غیرنظامیان دفاع میکند. در همین دههی اخیر، اردوی تجدیدنظرطلبی، که اثر جف مکماهان به آن خط میداد، در این اصول نظریهی جنگ عادلانهی سنتی شک و شبهه کرد. کتاب مکماهان، کشتن در جنگ (2009)، بحث فلسفی دربارهی اخلاق جنگ را با تردید کردن در جایگاه اخلاقی دولتها و توجیه دفاع ملتها از خود به عنوان علتی منصفانه برای جنگ منقلب کرد، در مفهوم امنیت غیرنظامیان چون و چرا کرد، و به نحوی نظاموار به بحث والزر در مورد برابری اخلاقی جنگاوران حمله کرد ــ به جای آن، مکماهان ادعا کرد که جنگاورانی که برای علتی غیرمنصفانه میجنگند حق کشتن ندارند.
از نظر تاریخی، نظریهپردازان جنگ عادلانه میان دو مرحله از ستیزه تمایز قائل شدند: محدودیتهای توسل به جنگ (jus ad bellum)، و قید و بندهای هدایت جنگ (jus in bello). در بیست سال گذشته فلاسفه در هر دو اردو ــ سنتگرایان و تجدیدنظرطلبان ــ به دفاع از افزودن الزامات پس از جنگ (jus post bellum) به عنوان شاخهی سومی از نظریهی جنگ عادلانه پرداختهاند. این شاخهی سوم راهی است برای فراهم آوردن راهنمایی دربارهی دِینی که پس از پایان یافتن ستیزه باقی میماند. برای مثال، طرح معاهدههای صلح و بازسازی دولتها مسائل دشواری را دربارهی مجازات و انتقام و آنچه میتوان از شکستخوردگان طلب کرد مطرح میکند.
تازه در همین اواخر است که توجه فیلسوفان به شکاف میان قید و بندهای هدایت جنگ (jus in bello) و الزامات پس از جنگ (jus post bellum) جلب شده است. همانطور که سیسیل فِیبر میگوید، «کار چندانی در مورد انتقال از جنگ به صلح، و به طور مشخصتر دربارهی اخلاق پایان جنگ انجام نشده است.» فلاسفه به معنای دقیق کلمه این بحث را آغاز کردهاند که اصول اخلاقیِ حاکم بر پایان ستیزههای مسلحانه نیازمند نظام جدیدی در نظریهی جنگ عادلانه است، که یا الزامات نتیجهی جنگ (jus ex bello) (به تعبیر دارل مولندورف) نامیده میشود، یا الزامات پایان (justerminatio) (به تعبیر دیوید رودن). هفتهی آینده دانشگاه نظامی ایالات متحده در وست پوینت کنفرانسی دربارهی این موضوعات برگزار میکند، «چگونه جنگ را پایان دهیم: صلح، عدالت، و اصلاح».) همانطور که رودن میگوید، چنین چهارچوبی باید «چهارمین مؤلفهی مستقل اخلاق جنگ باشد که در راستای محدودیتهای توسل به جنگ، قید و بندهای هدایت جنگ، و الزامات پس از جنگ قرار میگیرد.»
با این همه، تعریف چهارچوبی برای راهنمایی دربارهی خاتمهی جنگها کار آسانی نیست. برای مثال، ممکن است کار را صرفاً با بازرسی مدام شرایط مورد نیاز برای آغاز جنگ شروع کنید. (محدودیتهای توسل به جنگ [Jus ad bellum] نیازمند برآورده شدن شش معیار متمایز است.) هنگامی که دلایلی که توسل به زور را موجه میسازد دیگر به کار نیاید، آن چهارچوب میگوید که جنگ باید خاتمه یابد. اما این منظر کار ما را بیش از حد ساده میکند. نخست، خود این امر که جنگ آغاز شده است موقعیت اخلاقی را تغییر داده است. برای مثال، کسانی هستند که پیشاپیش در جنگ جان خود را از دست دادهاند، فجایع جدیدی که دشمن طراحی کرده است ممکن است کشف شود یا چه بسا هزینههای جدید غیرقابلپیشبینی، علاوه بر هزینههای خاتمه دادن به جنگ، به وجود آید. کاربردهای مکانیکی اصول توسل به جنگ [ad bellum] میتواند به موقعیتهایی بینجامد که از نظر اخلاقی انحرافی هستند زیرا شرایط محیط باعث تغییر قضایا میشود.
دوم، و به طرزی تعیینکننده، شرایط توسل به جنگ [ad bellum] به تنهایی شالودهی اخلاقی بودن جنگ نیستند. آنها کاربرد اصول اخلاقی در شرایط خاصاند، که در آن شرایط دو هدف رقیب ــ که به قربانی اجازهی استفاده از نیروی دفاعی را میدهد در حالی که آسیب جنگ را کمینه میسازد ــ سبک و سنگین میشوند. به قول آمارتیا سِن در ایدهی عدالت (۲۰۱۱) ، کار یک نظریهی اخلاق در پایان دادن به جنگها در «منع بیعدالتی آشکار در جهان، و نه جستجوی کمال عدالت» است. برای پیشرفت در پیریزی چنین نظریهای، باید بفهمیم که تفاوتهایی در ارزیابی اخلاقی میان توسل به زور و پایان دادن به استفاده از زور وجود دارد.
القاعده یا طالبان چه بسا از نظر محلی شکست بخورند اما دستگاه سیاسی آنها میتواند بسیار دور از میدان جنگ باشد، و از جنگ در امان ماند. بنابراین، تضمین دفاع در مقابل تجاوز ناممکن میشود زیرا حتی شکست نظامی کامل چه بسا پیامد سیاسی چندانی نداشته باشد زیرا کنشگران غیردولتی اصولاً در صدد تغییر تصور عمومیاند، و نه پیروزی در جنگها
اما حتی اگر شرایط توسل به جنگ [ad bellum] شرایط اصلی نباشند، اغلب اهمیت عملی زیادی دارند. به این دلیل، استفاده از آنها به عنوان تخمینِ نخست در اینباره که آیا جنگ هنوز عادلانه است یا ناعادلانه شده، مفید است. پس اکنون به طور خلاصه توضیح میدهم که این شش معیار توسل به جنگ [ad bellum] چیستاند. نخست، علت منصفانه معمولاً به معنای دفاع ملتی از خود در مقابل تجاوز است. نیت درست تقریباً به این معناست که ملتی که جنگی عادلانه به راه انداخته است باید چنین کاری را به خاطر علتی منصفانه انجام داده باشد و نه به دلایل منافع خود یا عظمتطلبی، مثلاً به بهانهی گسترش سرزمین خود. عمل جنگ فقط در صورتی مطابق با اصل ضرورت است که از حیث اخلاقی راه بهتری برای رسیدن به هدف عادلانه وجود نداشته باشد. جنگی عادلانه همچنین لازم است توسط مرجعیتی مشروع آغاز شود (در کل، حکومتی که نمایندهی شهروندانش باشد و ملتهای جهان آن را به رسمیت بشناسند). متناسب بودن به این معناست که استفاده از زور باید متناسب با تحقق علت منصفانه باشد. و دستیافتنی بودن به این معناست که باید شانس معقولی وجود داشته باشد که کارزارِ تحقق یافتنِ اهدافِ موردانتظار پیروز خواهد شد.
تعیینکنندهترین الزامات برای تداوم استفاده از نیروی دفاعی ــ و، بنابراین، برای پایان دادن به جنگ ــ عبارتاند از علت منصفانه، ضرورت، متناسب بودن، و دستیافتنی بودن. نخست، علت منصفانه: اگر جنگی علت منصفانه نداشته باشد، نمیتواند ضروری و متناسب باشد. اما بدون دانستن معنای «دفاع از خود» در ستیزههای معاصر (در زیر بیشتر به این مطلب خواهیم پرداخت)، ناممکن است بفهمیم که آیا استفاده از زور برای دستیابی به آن ضروری است یا نه، آیا مقدار آن نیرو متناسب است یا نه، و آیا این مقصد حقیقتاً دستیافتنی است یا نه. بنابراین ضرورت، متناسب بودن، و دستیافتنی بودن شرایط منتجهینظریهی جنگ عادلانهاند ــ شرایطی که میخواهند به ما بگویند که آیا استفاده از زور همچنان ضروری، متناسب، و دستیافتنی است یا نه. تنها با تحلیل دقیق این شرایط میتوانیم بگوییم که آیا جنگ دفاعی هنوز عادلانه است یا نه.
بنابراین، چگونه ممکن است این شرایط در تحلیل این امر به کار رود که جنگ چه موقع باید خاتمه یابد؟
نخست، توجه کنید که در ستیزههای معاصر ــ آنجا که ترجمهی پیروزی نظامی به پیروزی سیاسی بسیار دشوار و پیچیده است ــ ارزیابی این محدودیتها و الزامات بیش از پیش دشوار میشود. فقط چند تا از ستیزههای معاصرند که با الگوی دولت-ملتِ ترسیمشده توسط نظریهی جنگ عادلانهی سنتی مطابقت دارند. بیشتر ستیزههای معاصر میان یک دولت و یک کنشگر غیردولتی، یا میان دو کنشگر غیردولتی است. در چنین ستیزههایی، خشونت کمکم ضعیف میشود و جای خود را به آتشبسهای بیثبات میدهد. این واقعیت که دشمنِ شکستخورده ممکن است به منزلهی یک جنبش سیاسی مؤثر باقی بماند سبب میشود که تعریف دقیق علت منصفانه و ضرورت به طور خاص دشوار شود.
سازمانهای غیردولتی فعال در سطح جهانی، از قبیل القاعده یا طالبان، را در نظر بگیرید. چنین سازمانهایی چه بسا از نظر محلی شکست بخورند اما دستگاه سیاسی آنها میتواند بسیار دور از میدان جنگ باشد، و از جنگ در امان ماند. بنابراین، تضمین دفاع در مقابل تجاوز ناممکن میشود زیرا حتی شکست نظامی کامل چه بسا پیامد سیاسی چندانی نداشته باشد زیرا کنشگران غیردولتی اصولاً در صدد تغییر تصور عمومیاند، و نه پیروزی در جنگها. آنها میخواهند از حیث سیاسی قدرتمند شوند، که این میتواند هم بر اثر خسارت نظامی روی دهد و هم بر اثر پیروزی. از این رو، محاسبهی معمول دولت ــ پیروزی نظامی پیروزی سیاسی به همراه میآورد ــ ضرورتاً معتبر نیست، و شرط ضرورت مبهم است. فقط به موارد زیادی فکر کنید که در طی سالها ژنرالهای ایالات متحده در میدان جنگ در افغانستان ادعای موفقیت کردهاند در حالی که بر این امر پافشاری میکنند که هر مقدار عقبنشینی سربازان همچنان برای امنیت ملی فاجعهبار است.
هدف اصلی از متناسب بودن توسل به جنگ [ad bellum] شرح دادن دلایل موافق و مخالف توسل به زور است. رهبران سیاسی باید فوایدی جمعی را که انتظار میرود از توسل به زور نتیجه شود در مقابل ضررهایی جمعی که انتظار میرود از آن حاصل شود بسنجند. تنها در این صورت است که میتوانیم نتایج قابلدفاعی را دربارهی این که کدام گزینهها ضروری، متناسب و دستیافتنی است ترسیم کنیم. برای توضیح این امر، بار دیگر افغانستان را در نظر بگیرید. اگر هدف ایالات متحده در سال ۲۰۱۹، برای مثال، پیروزی نظامی بر طالبان باشد، آنگاه تقریباً مسلم است که، عمدتاً به سبب هزینههای اخلاقی، دستیابی به آن به شیوهای متناسب امکانپذیر نیست. این واقعیت را ترامپ به وضوح نشان داد هنگامی که ماه گذشته گفت که ایالات متحده «میتوانست به سرعت آن جنگ را ببرد اگر من حاضر بودم ۱۰ میلیون نفر را در آنجا به کشتن بدهم … اما من حاضر نیستم.»
عقبنشینی تدریجی اسرائیل از غزه را به دنبال عملیات تیغهی حفاظتی در ۲۰۱۴ در نظر بگیرید. در آغاز کارزار، نسبتاً آسان بود که با تلفات غیرنظامی کمی به حماس حمله کرد زیرا نیروی امنیتی ارتش اسرائیل توانسته بود «بانک هدف» را شناسایی کند، به عبارتی محلهای مهمی را که میشد بدون ایجاد تلفات غیرنظامی سنگین بمباران کرد. اما به تدریج که بانک هدف به ته رسید، دستیابی به اهداف باقیمانده دشوارتر شد. بعضی از آنها اهداف خیلی مهمی بودند که از میان بردنشان هزینههای بالایی داشت ــ برای مثال، پناهگاه زیرزمینی رهبر حماس در زیر یک بیمارستان بزرگ قرار داشت ــ در حالی که بعضی دیگر اهدافی کماهمیت بودند ــ مثل چند جنگجوی حماس که در یک ساختمان غیرنظامی مخفی شده بودند.
باید از خود بپرسیم این است که چگونه این واقعیت که کسی در جنگ مرده است میتواند مرگ حتی یک سرباز دیگر را که اکنون زنده است موجه کند؟ حتی اگر گاه موجه باشد که عدهای بمیرند تا عدهی بیشتری بیهوده نمیرند، مسئلهی بعدی ما باید این باشد که چه کسی باید هزینه را بپردازد، و آیا حدی برای شمار مجاز مرگهای آینده وجود دارد یا نه
اهداف نظامی مطلوب در هر دو مورد ــ ایالات متحده در افغانستان و اسرائیل در غزه ــ از حیث عملی دستیافتنی هستند اما آنها در عین حال هر دو بسیار نامتناسباند. در ستیزه با کنشگران غیردولتی، همانطور که ایال بِنوِنیستی (Eyal Benvenisti)، پژوهشگر حقوق بینالملل، گفته، ناممکن است که «میدان جنگ را تقسیم کرد و اهداف نظامی را از اهداف غیرنظامی با وضوح کافی جدا کرد،» و به این ترتیب، نمیتوان گفت «که آیا تلفات غیرنظامیِ جانبی و همزمان نسبت به تلاشی که برای دستیابی به اهداف نظامی صورت میگیرد زیاده از حد است یا نه.»
پس متناسب بودن ارتباطی ژرف با دستیافتنی بودن دارد. به یاد آورید که دستیافتنی بودن تقریباً به معنای آن است که باید این امکان معقول وجود داشته باشد که کارزار نظامی برای دست یافتن به علت منصفانه توفیق یابد. اما همانطور که دیدیم، معیار کهنهی پیروزی ــ تسلیم آشکار یک دولت یا ارتش معین ــ دیگر کاربردی ندارد. این معیار در ابهام اهداف بیپایان متغیر، که اغلب بر ضد دشمنان بینامِ بیمکان است، حل و ناپدید میشود. همانطور که موشه هالبِرتال، فیلسوف و عالِم اخلاق، میگوید، «در یک جنگ عادی، نابودی ارتش دشمن رویدادی کمابیش روشن است؛ اما در یک جنگ نامتقارن، پیروزی هیچگاه نهایی نیست ــ این مأموریت بیشتر به نظر میرسد نوعی تغییر جهت است تا پایان.» فرض کنید که در طول جنگ روشن شود که هدف اولیه ــ مثلاً نابودی القاعده و طالبان ــ دیگر دستیافتنی نیست. آیا این بدان معناست که جنگ باید پایان یابد؟ یا این که موجه است که بگذاریم جنگ ادامه یابد تا به بخشی از علت منصفانهی اولیه ــ مثلاً نابودی طالبان ــ یا حتی هدفی متفاوت دست یابیم؟
در مورد ستیزههای سرراست و آشکار، مسئلهی دستیافتنی بودن کاملاً ساده به نظر میرسد: اگر پیروزی نظامی دستنیافتنی باشد، در این صورت جنگ باید بیچون و چرا متوقف شود. اما این منظر خطاست. به جای تفسیر کردن شرطِ دستیافتنی بودن به عنوان معیار همه-یا-هیچ، به نظر من باید آن را با این سنجه ارزیابی کرد: به کدام بخش از هدفِ از نظر اخلاقی ارزشمند اولیه هنوز میتوان دست یافت، و با چه هزینهی اخلاقیای؟ اگر به این نحو تفسیر کنیم، شرط دستیافتنی بودن میتواند احکام اخلاقی را با تدوین بحث علت منصفانه و متناسب بودن بر اساسی نسبی پیش بَرد. شرط قاطعِ دستیافتنی بودن احکام اخلاقی را با محدود کردن قلمرو اهداف مشروعی که رهبران سیاسی ممکن است آن را پیشینی ــ پیش از هر بحثی دربارهی متناسب بودن آنها ــ بشمرند پیش میبرد.
الزام متناسب بودن همچنین بر ضد مسئلهی هزینههای اخلاقی برگشتناپذیر (مستهلکشده) مداخله میکند. در چهارچوب نظریهی جنگ عادلانه، اگر قدری هزینهی اخلاقی به بار آمده باشد و بتوان با هزینهای کمی بیش از آنچه در آغاز متناسب فرض میشد به هدف اولیه رسید، ممکن است خواست توقف نامعقول به نظر برسد. همانطور که آبراهام لینکلن در خطابهی گتیسبورگ میگوید، «به احترام این مردگان ما با شور و علاقه به آن آرمانی سرمیسپاریم که آنها در اینجا تا آخرین قطرهی خون خود را نثار آن کردهاند.» روشن است که هزینههای پیش از این داده شده میتواند نتایج ضمنی مهمی برای اخلاقِ پایان دادن به جنگ داشته باشد.
مسئلهی هزینههای برگشتناپذیر از جمله دشوارترین مسائل است، همانطور که جنگ در افغانستان به درازا کشیده شده است. برای مثال، در سال ۲۰۱۵ جان مککین از تصمیم اوباما برای عقبنشینی تدریجی سربازان انتقاد کرد و گفت: «همهی ما میخواهیم که جنگ در افغانستان پایان یابد، اما پس از چهارده سال پیشرفتهای به دست آمده در جنگی سخت، تنها با تصمیماتی که هماکنون میگیریم تعیین خواهیم کرد که آیا پیشروی ما دوام خواهد داشت و آیا فداکاریهای ما به هدر خواهد رفت یا نه.»
هر چند محل بحث و مناقشه است که آیا از حیث اخلاقی اصلاً موجه است که هزینههای اخلاقی برگشتناپذیر را در جنگ مورد ملاحظه قرار دهیم یا نه، اما مسئلهی حیاتیای که باید از خود بپرسیم این است که چگونه این واقعیت که کسی در جنگ مرده است میتواند مرگ حتی یک سرباز دیگر را که اکنون زنده است موجه کند؟ حتی اگر گاه موجه باشد که عدهای بمیرند تا عدهی بیشتری بیهوده نمیرند، مسئلهی بعدی ما باید این باشد که چه کسی باید هزینه را بپردازد، و آیا حدی برای شمار مجاز مرگهای آینده وجود دارد یا نه. برای مثال، من نمیتوانم بفهمم که چرا جبران هزینههای اخلاقی برگشتناپذیر باید اصلاً آسیب به غیرنظامیان بیگناه بیشتری را موجه کند ــ و در افغانستان، آسیب اضافیِ تداومِ جنگ تا حد زیادی بر غیرنظامیان وارد میشود. امسال، ارتش آمریکا به این علت که بیش از طالبان در قتل افغانیهای غیرنظامیِ دست داشته است ــ از جمله حملهی پهباد اخیر که بیش از سی غیرنظامی را کشت ــ مقصر شناخته شده است. این بهتنهایی، از نظر من، به این معنا است که هزینههای اخلاقی برگشتناپذیر، در مورد افغانستان و احتمالاً در بیشتر درگیریهای معاصر، نباید بر تصمیمات ما در مورد ادامهی جنگ تأثیر بگذارد.
جاناتان گلاوِر فیلسوف زمانی نوشت که «مشکلات عظیم گاهی باعث ازکارافتادگی غیرعقلانی تخیل میشوند.» در واقع، تصمیم در مورد این که آیا و چگونه جنگ را پایان دهیم و نیروهای آمریکا را از افغانستان بیرون بکشیم بسیار پیچیدهتر از مثلاً تصمیم به بازگرداندن نیروها در زمانی است که ژاپن و آلمان در جنگ جهانی دوم تسلیم شده بودند. اما در علم اخلاق کمتر چیز سادهای وجود دارد، و این مسئلهی اخلاقی دشوار که کِی جنگ را پایان دهیم نیز در زمرهی آنهاست. برای رویارویی مؤثرتر با مسائل بغرنجی که امروزه با آنها دست و پنجه نرم میکنیم، جامعهی سیاسی باید راهی برای فهمیدن مخاطرات اخلاقی جنگ و همهی گزینههای آن داشته باشد.
به نظرم، دلایلی برای خوشبینی وجود دارد. برای مثال، در نظر بگیرید که در دموکراسیهای لیبرال معاصر، به نحوی فراگیر پذیرفته شده است که فقط جنگهایی موجهاند که دفاع از خود در مقابل هجوم نظامی، و، شاید، مداخلهی انساندوستانه باشند. این نگرش، هر چند امروزه برداشت رایجی است، به هیچوجه قدیمی نیست: این امر نتیجهی تحول نظریهی جنگ عادلانهی سنتی در ۱۵۰ سال گذشته و رژیمهای قانونی بینالمللیِ الهامگرفته از آن است. پیش از این زمان، جنگ معمولاً حق انحصاری حاکم و فرمانروا شمرده میشد ــ «تداوم فعالیت سیاسی با ابزار دیگر» به گفتهی کارل فُن کلازوویتس، ژنرال پروسی ــ و به غیرنظامیان دشمن یا سربازان دشمن اهمیت داده نمیشد. تنها با ایجاد آمیزهای از امر اخلاقی (نظریهی جنگ عادلانهی مدرن)، امر حقوقی (قانون مربوط به استفاده از زور و قانون انساندوستانهی بینالمللی)، و امر اجتماعی-سیاسی (چه جنگهایی را عموم مردم میپذیرند) بود که دیدگاه عموم مردم دربارهی اخلاقی بودنِ جنگ تغییر کرد. انگیزهی بنیادی در این قضیه تغییر شرایط و فهم نوظهور ارزشهای جامعه بود.
همین امر امروزه در حال وقوع است. همانطور که فناوری، استراتژی نظامی، چگونگی حکومت، و سرشت ستیزه تغییر میکند، نظریههای اخلاقی و قانونی ما دربارهی پایان یافتن جنگ نیز تغییر میکند. جامعهی آرمانی نمیتواند بدون راهنمایی برای جلوگیری از درگیریها و خاتمه دادن به آنها حفظ شود، درگیریهایی که به نظر میرسد بُعدی اجتنابناپذیر از تجربهی انسانی است. به نظرم، تحقیق دربارهی اخلاقِ پایان دادن به جنگ میتواند با روشن کردن رفتارها و اهداف مشروع در برابر جوامع دیگر به طور کلی، نه ضرورتاً در طول درگیری مسلحانه، بینشی برای جامعهی آرمانی در زمان صلح به دست دهد. به قول دِرِک پارفیت در دلایل و اشخاص (1984)، هنگامی که علم اخلاق به پای واقعیت ما برسد، داشتن امیدهای بزرگ غیرعقلانی نیست.
برگردان: افسانه دادگر