چطور زندگی به رقابتی هولناک و بی‌پایان تبدیل شد

من در تابستان سال ۱۹۸۷ از یک دبیرستان دولتی در آستین، در ایالت تگزاس، فارغ‌التحصیل شدم و برای تحصیل در دانشگاه ییل به شمال شرقی آمریکا رفتم. سپس حدود ۱۵ سال در دانشگاه‌های گوناگون ــ مدرسه‌ی اقتصاد لندن، دانشگاه آکسفورد، هاروارد، و سرانجام دانشکده‌ی حقوق ییل ــ درس خواندم و مدرک گرفتم. اکنون در دانشکده‌ی حقوق ییل تدریس می‌کنم، جایی که دانشجویانم به طرز تکان‌دهنده‌ای به جوانی خودم شباهت دارند: اکثر آنها والدینی متخصص دارند و در دانشگاه‌های سطح بالا درس خوانده‌اند. من همان امتیازاتی را در اختیار آنها می‌گذارم که استادانم به من عطا کردند. من و آنها رفاه و طبقه‌ی اجتماعی خود را مدیون شایسته‌سالاری هستیم.

 

دو دهه‌ی قبل وقتی نوشتن درباره‌ی نابرابری اقتصادی را شروع کردم، شایسته‌سالاری بیشتر نوعی راه حل به نظر می‌رسید تا یکی از علل نابرابری. نخستین مدافعان شایسته‌سالاری هوادار تحرک اجتماعی بودند. برای مثال، در دهه‌ی ۱۹۶۰، رئیس دانشگاه ییل، کینگمَن بروستر پذیرش دانشجو را مبتنی بر شایسته‌سالاری کرد چون می‌خواست نخبگیِ توارثی را از بین ببرد. فارغ‌التحصیلان ییل مدت‌ها بود که فکر می‌کردند تحصیل در ییل حق مادرزادیِ پسرانشان است؛ اما از آن به بعد قرار بود که پذیرش دانشجویان مشروط به دستاورد خودشان باشد و نه تربیت خانوادگی‌شان. شایسته‌سالاری، برای مدتی، غیرخودی‌های مستعد و سختکوش را جایگزین خودی‌های تن‌پرور کرد.

 

شایسته‌سالاران کنونی هنوز ادعا می‌کنند که به لطف استعداد و تلاش خود پیشرفت کرده‌اند و همان ابزاری را به کار برده‌اند که همگان به آن دسترسی دارند. اما در عمل، اکنون شایسته‌سالاری جز اقلیتی از نخبگان همه را حذف می‌کند. دانشجویان هاروارد، پرینستون، استنفورد و ییل در مجموع بیشتر عضو خانواده‌هایی هستند که در بالاترین صدک درآمدی جای گرفته‌اند و نه خانواده‌هایی که به ۶۰ درصد پایینیِ جامعه تعلق دارند. مزایای نادرست متقاضیان ثروتمند ورود به این دانشگاه‌ها ناشی از خویشاوندسالاری، پیوندهای خانوادگی با فارغ‌التحصیلان سابق این دانشگاه‌ها و تقلب محض است. اما علل اصلی گرایش به پذیرش ثروتمندان را می‌توان ناشی از شایسته‌سالاری دانست. به طور میانگین، کسانی که درآمد سالانه‌ی پدر و مادرشان بیش از ۲۰۰ هزار دلار است در آزمون ورود به دانشگاه ۲۵۰ امتیاز بیشتر از کسانی به دست می‌آورند که درآمد سالانه‌ی والدین‌شان بین ۴۰ تا ۶۰ هزار دلار است. از هر ۲۰۰ متقاضیِ عضو فقیرترین سه دهک خانواده‌های آمریکایی تنها یک نفر به میانگین نمره‌ی آزمون ورودی ییل دست پیدا می‌کند. در همین حال، مهم‌ترین بانک‌ها و شرکت‌های حقوقی، و دیگر کارفرماهای مشاغل پردرآمد، کارمندان خود را تقریباً فقط از میان فارغ‌التحصیلان چند دانشگاه ممتاز انتخاب می‌کنند.

 

غیرخودی‌های سختکوش دیگر واقعاً فرصتی ندارند. بر اساس یافته‌های یک تحقیق، از هر ۱۰۰ کودک متولد در فقیرترین پنجک خانواده‌ها تنها یک نفر، و از هر ۵۰ کودک متولد در پنجک میانی کمتر از یک نفر به پنج درصد بالایی جامعه خواهد رسید. تحرک اقتصادی مطلق هم در حال کاهش است ــ احتمال این که درآمد فرزند یک خانواده‌ی طبقه‌ی متوسط بیشتر از والدینش شود از نیمه‌ی قرن گذشته بیش از پنجاه درصد کاهش یافته است ــ و میزان این کاهش در میان طبقه‌ی متوسط بیشتر از طبقه‌ی فقیر است. شایسته‌سالاری این محرومیت را معلول ناتوانیِ خود فرد جلوه می‌دهد و نمک بر زخم می‌پاشد زیرا توهین اخلاقی را به صدمه‌ی اقتصادی می‌افزاید.

 

خشم مردم از نابرابری اقتصادی اغلب نهادهای شایسته‌سالار را هدف می‌گیرد. بر اساس نظرسنجی «مرکز پژوهشی پیو»، تقریباً سه پنجم از جمهوری‌خواهان عقیده دارند که کالج‌ها و دانشگاه‌ها به آمریکا آسیب می‌رسانند. عصبانیت شدید و گسترده‌‌ی چند ماه قبل مردم از رسوایی پذیرش کالج‌ها جلوه‌ای از این نارضایتی عمیق و فراگیر بود. این خشم موجه است اما مسئله را تحریف می‌کند. عصبانیت از خویشاوندسالاری و دیگر شکل‌های شرم‌آور سوءاستفاده‌ی نخبگان به معنای باارزش شمردن تلویحیِ آرمان‌های شایسته‌سالارانه است. اما شایسته‌سالاری خودش مشکل بزرگ‌تری است و رؤیای آمریکایی را نقش بر آب کرده است. شایسته‌سالاری رقابتی را ایجاد کرده که، حتی در صورت پایبندی همه به قواعد، تنها ثروتمندان می‌توانند در آن پیروز شوند.

 

اما ثروتمندان دقیقاً چه چیزی را برده‌اند؟ حالا حتی افراد ذی‌نفع در شایسته‌سالاری هم از مطالبات آن رنج می‌برند. شایسته‌سالاری درست همان طور که دیگران را محروم می‌کند، ثروتمندان را هم به دام می‌اندازد زیرا کسانی که با چنگ و دندان راه خود را باز کرده‌ و به صدر رسیده‌اند باید به شدت بکوشند تا با سوءاستفاده‌ی بی‌امان از تحصیلات پرهزینه‌ی خود سودی به دست آورند.

 

لازم نیست کسی برای ثروتمندان گریه کند. اما صدماتی که شایسته‌سالاری به آنها می‌زند واقعی و مهم است. اگر بفهمیم که شایسته‌سالاری چطور به نخبگان آسیب می‌رساند، نسبت به یافتن راه حل امیدوار می‌شویم. ما عادت داریم فکر کنیم که کاهش نابرابری مستلزم این است که باری به دوش ثروتمندان بگذاریم. اما چون نابرابریِ شایسته‌سالارانه در عمل به نفع هیچ‌کس نیست، فرار از دام شایسته‌سالاری عملاً به سود همه است.

 

از هر ۱۰۰ کودک متولد در فقیرترین پنجک خانواده‌ها تنها یک نفر، و از هر ۵۰ کودک متولد در پنجک میانی کمتر از یک نفر به پنج درصد بالایی جامعه خواهد رسید.

نخبگان از همان اوایل دوران کودکی با فشارهای شایسته‌سالاری مواجه می‌شوند. والدین بچه‌هایشان را در مهدکودک‌هایی ثبت‌نام می‌کنند که نه به تجربه‌اندوزی و بازی بلکه به انباشت مهارت، یا سرمایه‌ی انسانی، بها می‌دهند، یعنی همان چیزی که برای پذیرش در دانشگاه‌های ممتاز و، در نهایت، استخدام در شغل‌های سطح بالا، لازم است ــ پدر و مادرها گاهی با اکراه این کار را انجام می‌دهند اما احساس می‌کنند که راه دیگری ندارند. والدین ثروتمند در شهرهایی مثل نیویورک، بوستون و سانفرانسیسکو معمولاً برای ثبت‌نام در ۱۰ مهدکودک تقاضا می‌دهند ــ مهدکودک‌هایی که به شیوه‌های گوناگون کودکان چهار ساله را ارزیابی می‌کنند. مدارس ممتاز ابتدایی، راهنمایی و متوسطه‌ هم رنج و عذاب مصاحبه، مقاله‌نویسی و شرکت در جلسات ارزیابی را بر کودکان تحمیل می‌کنند. کودکان اشراف از مزایای خود لذت می‌بردند اما کودکان شایسته‌سالار برای آینده‌ی خود برنامه‌ریزی می‌کنند ــ با آمیزه‌ای از بلندپروازی و بیم و امید به شعائر و مناسک گوناگون تن در می‌دهند تا خود را معرفی کنند.

 

مدارس دانش‌آموزان را به این کار تشویق می‌کنند. برای مثال، در یک مدرسه‌ی ممتاز ابتدایی در شمال شرقی آمریکا معلمی «مسئله»ی روز را مطرح کرد تا دانش‌آموزان قبل از به خانه رفتن آن را حل کنند، هر چند وقت اضافه‌ای برای حل این مسئله وجود نداشت. هدف از این کار این بود که کلاس پنجمی‌ها یاد بگیرند که چطور با انجام چند کار همزمان یا چشم‌پوشی از زنگ تفریح، چند دقیقه‌ صرفه‌جویی کنند.

 

چنین مطالباتی عوارضی دارد. اکنون دانش‌آموزان مدارس ممتاز راهنمایی و متوسطه باید هر روز سه تا پنج ساعت صرف انجام تکالیف کنند؛ همه‌گیری‌شناسان «مراکز کنترل و پیشگیری از بیماری‌ها» درباره‌ی بی‌خوابیِ ناشی از تکلیف مدرسه هشدار داده‌اند. میزان اعتیاد به الکل و مواد مخدر در میان دانش‌آموزان ثروتمند بیشتر از دانش‌آموزان فقیر است. علاوه بر این، آنها سه برابر همسالان خود در سراسر کشور از افسردگی و اضطراب رنج می‌برند. تحقیق جدیدی درباره‌ی دبیرستانی در سیلیکان ولی نشان داد که ۵۴ درصد از دانش‌آموزان به افسردگی متوسط یا شدید و ۸۰ درصد از آنها به اضطراب متوسط یا شدید مبتلا هستند.

 

با این همه، این دانش‌آموزان مجبورند که به خود فشار بیاورند. دانشگاه‌های ممتازی که همین چند دهه‌ی قبل ۳۰ درصد از متقاضیان را می‌پذیرفتند، اکنون کمتر از ۱۰ درصد از آنها را راه می‌دهند. این تغییر در بعضی از دانشگاه‌ها چشمگیرتر بوده است: در سال ۱۹۹۵ دانشگاه شیکاگو ۷۱ درصد از متقاضیان را می‌پذیرفت اما این رقم در سال ۲۰۱۹ کمتر از شش درصد بود.

 

رقابت میان شایسته‌سالاران در محیط کار شدیدتر است. کسی که ثروت و منزلتش متکی بر سرمایه‌ی انسانی‌اش است به هیچ وجه نمی‌تواند در انتخاب شغل، علایق و احساسات خود را در نظر بگیرد. او باید کار را فرصتی برای بهره‌برداری از سرمایه‌ی انسانیِ خود بداند، به‌ویژه اگر بخواهد درآمدش آن‌قدر باشد که بچه‌هایش هم به همان مدارس و دانشگاه‌هایی بروند که نخبگی‌اش را تضمین کرده‌اند. او باید خود را وقف معدودی از مشاغل پردرآمد در یکی از حوزه‌های سرمایه‌گذاری، مدیریت، حقوق و پزشکی کند. زمانی اشراف خود را طبقه‌ی تن‌پرور می‌دانستند اما شایسته‌سالاران با شدتی بی‌سابقه کار می‌کنند.

 

در سال ۱۹۶۲، زمانی که درآمد بسیاری از وکلای ممتاز تقریباً یک سوم امروز بود، «کانون وکلای آمریکا» اعلام کرد که یک وکیل معمولی «هر سال تقریباً ۱۳۰۰ ساعت کار می‌کند.» در سال ۲۰۰۰، یک شرکت حقوقی مهم با همان اطمینان اعلام کرد که «نامعقول نیست» که بگوییم یک وکیل معمولی «اگر به درستی مدیریت کند» می‌تواند ۲۴۰۰ ساعت کار کند. در واقع، این همه کار «ضروری است تا بتواند امیدوار باشد که به یکی از شرکای شرکت بدل شود.» به عبارت دیگر، چنین وکیلی باید شش روز در هفته از هشت صبح تا هشت شب، بدون تعطیلات یا مرخصی استعلاجی، کار کند. در بخش مالی، «ساعات کاری بانکداران» ــ که از قرن نوزدهم تا میانه‌ی قرن بیستم ۱۰ صبح تا ۳ بعدازظهر روزهای کاری بود و بعداً در اشاره به هر گونه کار سبکی به کار می‌رفت ــ‌ جایش را به «۹ تا ۵» داده است، یعنی از ۹ صبح یک روز تا ۵ صبح روز بعد. زمانی مدیران ممتاز، «آدم‌های سازمان» بودند و خیالشان راحت بود که تمام عمر در سلسله‌مراتب شرکتی جای دارند که به سابقه‌ی کار بیش از عملکرد بها می‌دهد. امروز هر قدر کسی در سلسله‌مراتب یک سازمان بیشتر ترقی کند، از او انتظار دارند که بیشتر کار کند. بر اساس «اصول رهبری» آمازون، مدیران باید همیشه «موازین سطح بالا» را رعایت کنند و «دستاورد داشته باشند.» این شرکت به مدیران می‌گوید که هر گاه در کار «خسته و کوفته شدید» تنها راه حل این است که «بر خستگی غلبه کنید.»

 

آمریکایی‌هایی که هفته‌ای بیش از ۶۰ ساعت کار می‌کنند، می‌گویند که، به طور میانگین، ترجیح می‌دهند که هر هفته ۲۵ ساعت کمتر کار کنند. علتش این است که با «کمبود وقتی» مواجه می‌شوند که، بر اساس تحقیقی در سال ۲۰۰۶، به روابط محکم آنها با همسر و فرزندان، خانه‌داری و لذت بردن از روابط جنسی آسیب می‌رساند. یکی از پاسخ‌دهندگان به نظرسنجیِ اخیر دانشکده‌ی بازرگانی هاروارد از مدیران با افتخار گفت «۱۰ دقیقه وقتی که شب به بچه‌هایم اختصاص می‌دهم یک میلیون برابر بهتر از ۱۰ دقیقه کار است». ده دقیقه!

 

توانایی تحمل این ساعت‌های کاری با ادب و متانت، یا دست‌کم ترش‌رویی، به یکی از معیارهای موفقیت شایسته‌سالارانه تبدیل شده است. یکی از مدیران ارشد یک شرکت مهم، در مصاحبه با آرلی راسل هاچشیلد در کتابش قید زمان، می‌گوید که مدیران بلندپروازی که مهارت‌ها و احساس تعهد خود را نشان داده‌اند در معرض «حذف نهایی» هستند: «بعضی‌ها درخشش خود را از دست می‌دهند و عجیب و غریب می‌شوند چون دائماً کار می‌کنند…بالایی‌ها خیلی باهوش‌اند، دیوانه‌وار کار می‌کنند و از درخشش باز نمی‌مانند. آنها می‌توانند سلامتی ذهنی و زندگیِ خانوادگی خود را حفظ کنند. آنها در این مسابقه برنده می‌شوند.»

 

کسی که از سرمایه‌ی انسانی‌اش کسب درآمد و منزلت می‌کند، خودش را در اختیار دیگران می‌گذارد ــ‌ خودش را مصرف می‌کند. دانشجویان نخبه به شدت از ناکامی می‌ترسند و به شدت به کسب نشانه‌های متعارف موفقیت علاقه دارند، هر چند به کاذب بودن معیارهای «موفقیت» و «چیزهای پرزرق‌وبرق» پی‌برده‌اند و در ظاهر به چنین چیزهایی می‌خندند. کارمندان نخبه بیش از پیش درمی‌یابند که نمی‌توانند علایق اصلی خود را دنبال کنند یا کاری بامعنا و ارزشمند انجام دهند. شایسته‌سالاری کل نسل‌ها را به دام ترس‌های تحقیرآمیز و جاه‌طلبی‌های کاذب می‌اندازد: همواره گرسنه می‌مانند بی‌آن‌که بدانند چه چیزی اشتهایشان را برطرف می‌کند.

 

بانکداری را که هفته‌ای صد ساعت کار می‌کند نمی‌توان متهم کرد که ثروتش بادآورده است. بنابراین، بهتر است که ثروتمندان را متقاعد کنیم که آن همه زحمتی که می‌کشند مقرون به صرفه نیست.

نخبگان نباید ــ‌ حق ندارند که ــ انتظار داشته باشند که افراد محروم از امتیازات و مواهب طبقه‌ی ممتاز با آنها همدلی کنند. اما نادیده گرفتن ظلم و ستم شایسته‌سالاری به ثروتمندان، اشتباه است. اکنون ثروتمندان نه به لطف تنبلی بلکه به علت سختکوشی بر جامعه تسلط دارند. استدلال‌های رایج علیه نابرابری اشراف‌سالارانه را نمی‌توان در مورد نظام اقتصادی‌ای به کار برد که به تلاش و مهارت پاداش می‌دهد. بانکداری را که هفته‌ای صد ساعت کار می‌کند نمی‌توان متهم کرد که ثروتش بادآورده است. بنابراین، بهتر است که ثروتمندان را متقاعد کنیم که آن همه زحمتی که می‌کشند مقرون به صرفه نیست.

 

شاید متقاعد کردن آنها ساده‌تر از آن باشد که فکر می‌کنید. چون شایسته‌سالاری خودِ نخبگان را اسیر کرده است، ثروتمندان هم دارند علیه نظام حاکم به پا می‌خیزند. صدای شکایت از به هم خوردن تعادل میان کار و زندگی بلندتر از همیشه است. حدود دو سوم از کارمندان نخبه می‌گویند اگر ترفیع محتاج صرف انرژی بیشتر برای شغل جدید باشد آن را رد خواهند کرد. لری کرِیمِر، زمانی که رئیس دانشکده‌ی حقوق استنفورد بود، به فارغ‌التحصیلان هشدار می‌داد که وکلای شرکت‌های مهم در چرخه‌ی بی‌پایانی گیر می‌افتند: افزایش حقوق محتاج افزایش ساعت‌های کاری است، و افزایش ساعت‌های کاری هم محتاج افزایش حقوق است تا اضافه کار توجیه شود. او با لحنی گلایه‌آمیز می‌پرسید، این نظام به نفع کیست؟ آیا واقعاً کسی این نظام را می‌خواهد؟

 

فرار از دام شایسته‌سالاری آسان نخواهد بود. نخبگان طبیعتاً در برابر سیاست‌هایی که امتیازات آنها را کاهش می‌دهد، مقاومت می‌کنند. اما کسب درآمد از سرمایه‌ی انسانی تنها در صورتی ممکن است که خودتان را استثمار کنید و از غنای زندگی درونیِ خود بکاهید. شایسته‌سالارانی که هم خدا را می‌خواهند و هم خرما را خود را فریب می‌دهند. تنها راه کاستن از فشارها و نگرانی‌هایی که نخبگان را به دودستی چسبیدن به جایگاه خود وامی‌دارد ایجاد جامعه‌ای است که در آن طیف گسترده‌تری از مردم به تحصیلات و شغل‌های خوب دسترسی داشته باشند- به طوری که دیگر دستیابی به بالاترین پله‌های نردبان این‌قدر مهم نباشد.

 

چطور می‌توان چنین کاری کرد؟ تحصیلات-که منافعش عمدتاً نصیب فرزندان به‌شدت آموزش‌دیده‌ی والدین ثروتمند شده-باید در دسترس همه باشد. مدارس و دانشگاه‌های خصوصی نباید از مالیات معاف باشند مگر این که دست‌کم نیمی از دانش‌آموزان و دانشجویانشان عضو خانواده‌هایی باشند که در دو سوم پایینیِ توزیع درآمد قرار دارند. برای تشویق مدارس به این کار می‌توان از پرداخت یارانه‌های دولتی استفاده کرد.

 

در عین حال باید با حمایت از کالاها و خدمات تولیدشده به دست کارکنان بی‌بهره از تحصیلات مبسوط یا مدارک پرزرق‌وبرق، نظام کاری را هم اصلاح کرد. برای مثال، نظام بهداشتی و درمانی باید بر سلامتی عمومی، پیشگیری از بیماری، و دیگر اقداماتی تأکید کند که عمدتاً از عهده‌ی پرستاران برمی‌آید و به روش‌های پیچیده‌ی پزشکان متخصص احتیاج ندارد. نظام حقوقی باید از «تکنیسین‌های حقوقی»ای استفاده کند که لازم نیست همگی دکترای حقوق داشته باشند. این افراد می‌توانند امور عادی، از جمله معاملات املاک، تنظیم وصیت‌نامه‌های ساده، و حتی تنفیذ طلاق‌های بدون مخالف را بر عهده گیرند. در بخش مالی، با استفاده از قوانین و مقرراتی که مهندسی مالیِ عجیب‌وغریب را محدود و از بانک‌های محلی یا منطقه‌ای حمایت می‌کند، می‌توان شغل‌ها را در دست کارمندانی با مهارت‌های متوسط متمرکز کرد. در مدیریت هم باید به روش‌هایی روی آورد که اداره‌ی امور را از انحصار مدیران عالی‌رتبه خارج می‌کند و به همه‌ی کارکنان شرکت قدرت می‌بخشد.

 

مانع اصلیِ رفع نابرابریِ شایسته‌سالارانه امری فنی نیست بلکه سیاسی است. اوضاع کنونی عامل نارضایی و بدبینیِ گسترده‌ای است که به ناامیدی پهلو می‌زند. یکی از متخصصان علوم سیاسی به نام جفری اِی. وینترز در کتاب الیگارشی با بررسی تاریخ بشر از دوران باستان تا قرن بیستم به طور مستند نشان می‌دهد که چه بر سرِ جوامعی می‌آید که در آن ثروت و درآمد در دست اقلیتی از مردم متمرکز می‌شود. تقریباً در همه‌ی موارد، رفع نابرابری با فروپاشی اجتماعی همراه بوده است؛ برای مثال، می‌توان به شکست نظامی (در امپراتوری رم) یا انقلاب (در فرانسه و روسیه) اشاره کرد.

 

با این همه، می‌توان امیدوار بود. در تاریخ مثال بارزی از رفع نابرابری به شیوه‌ای منظم و مرتب وجود دارد: در دهه‌ی ۱۹۳۰، آمریکا در پاسخ به «رکود بزرگ» به «طرح تازه»ای روی آورد که سرانجام طبقه‌ی متوسط نیمه‌ی قرن بیستم را ایجاد کرد. مهم این که نیروی محرکه‌ی اصلی این روند، بازتوزیع دولتی نبود. رفاه گسترده‌ی ناشی از این طرح عمدتاً ثمره‌ی نظام اقتصادی و بازار کاری بود که برابری اقتصادی را به سلسله‌مراتب ترجیح می‌داد ــ‌ از طریق افزایش چشمگیر دسترسی به تحصیلات (لایحه‌ی جی‌آی) و سپس تمرکز بر نقش محوریِ کارکنان نیمه‌ماهر طبقه‌ی متوسط در تولید.

 

امروز نسخه‌ی روزآمدی از این تدابیر موجود است؛ گسترش دوباره‌ی تحصیلات و تأکید مجدد بر شغل‌های طبقه‌ی متوسط می‌توانند یکدیگر را تقویت کنند. نخبگان می‌توانند در ازای از دست دادن بی‌دردسر بخشی از درآمد و منزلت خود، اوقات فراغت خویش را بازیابند. در عین حال، طبقه‌ی متوسط می‌تواند دوباره به درآمد و منزلت خود دست یابد و در کانون زندگی آمریکایی جای گیرد.

 

بازسازی نظم اقتصادیِ دموکراتیک دشوار خواهد بود. اما منافع همگانیِ حاصل از دموکراسیِ اقتصادی به زحمتش می‌ارزد. اگر دست روی دست بگذاریم فروپاشی خشونت‌باری رخ خواهد داد. پس چاره‌ای جز این نداریم که تلاش کنیم.

 

 

 

برگردان: عرفان ثابتی