پرترهها: اومبرتو اکو، سول اشتاینبرگ، و آلدو بوتزی
اومبرتو اکو
ماجرای عاشقانهی من با شهر میلان که شروع شد، اومبرتو اکو که فقط چهار سال از من بزرگتر بود، عملاً دبیر تحریریهی انتشارات بومپیانی به حساب میآمد. سراغش را گرفتم، قرار ملاقاتی گذاشتیم، و طراحیهای خودم را پیش رویاش گذاشتم. با صورت کامل اصلاحکرده، پوست بسیار سفید و موهای بسیار سیاه، چهرهی دلنشینی داشت، با صدایی که گهگاه حالت جیغ به خودش میگرفت. آن صدای براق و برنده را هرگز از دست نداد.
ملاقات ما حاصلی نداشت، اما آنچه از آن دیدار در خاطر من مانده لحن مهربانی است که اکو عملاً به نمایش نمیگذاشت اما در اندیشهاش بود. اکو در هرچیزی اندیشه میکرد، چه کاری که خودش باید میکرد و چه کاری که باید برای او میکردند. به نظرم به مرگ خودش هم بسیار فکر میکرد، همانطور که به آنچه بعد مرگاش اتفاق میافتد، و برایاش برنامهریزی میکرد. دیدار واقعی ما به دنبال نامهای اتفاق افتاد که اکو در سال ۱۹۷۷ به من نوشت. میخواست اصل تصویری را که از او کشیده بودم و در کوریهرا دلا سرا منتشر شده بود برای او بفرستم. در آن نامه اینها را هم نوشته بود: «قطعاً نمیتوانم با فرستادن نسخهی تایپشدهی یکی از مقالاتم، با اصلاحات دستنویس روی آن، لطف تو را جبران کنم. در بهترین حالت، چنین چیزی فقط چند قرن بعد ارزش نگهداری پیدا میکند، که یعنی بعد از آخرالزمان!»
همانطور که خودش در خلوت به سیلویا بالِسترا گفته بود، خانوادههای ما دوستان صمیمی شدند، و این شامل حال بچههای ما، همسران ما، و نوههای ما هم میشد. در میلان، در مونته چرینیونه، و در خانهی ما در روزارا، نزدیک آسکولی، با هم وقت میگذراندیم. در آن خانه، چیزی که از همه بیشتر دوستش داشت استخر بود: ساعتها در استخر ما شناور میشد. هیکلش طوری بود که خودبهخود روی آب شناور میماند. خاطرم هست که بیحرکت روی آب میخوابید و اجازه میداد موجهای شنای دیگران آهسته به بدنش بکوبد. آنوقتها در خانهی خودش در مونته چرینیونه استخر نداشتند. میگفت: «با رناته حرف بزن، بگو که دردسری ندارد.» اما رناته، همسرش، به استخر علاقه نداشت. پذیرایی از آن همه دوستانشان به اندازهی کافی زحمت داشت و نیازی به زحمت اضافهی استخر نبود. بعدها بالأخره استخری برای اکو ساختند.
اکو از آدمهایی بود که بیشتر از همه با آنها وقت میگذراندم و کمتر از همه آنها را میشناختم. حقش است که این رکوردِ تمام عمر را به اسم او ثبت کنند که هرگز، حتی در رمانهایش، دربارهی خودش حرف نزده است. تا آخر عمر. اصولاً، فکر میکنم اکو خودش را از لذت خاصی محروم کرده بود. کیست که دلش نخواهد دربارهی خودش حرف بزند، و حتی گهگاهی آهوناله کند؟ اکو حرف دلش را به دیگران نمیزد، و دیگران هم حرف دلشان را به او نمیزدند. هیچوقت نشد که من از موضوعی که غمگینم کرده یا از ماجرای عاشقانهای که دلم را به درد آورده با اکو حرف بزنم. اگر میگفتم، حتماً سعی خودش را میکرد که مرا خوشحال کند، البته احتمالاً با تعریف کردن یک جوک برای من. درک کردن ذهن اکو آسانتر بود تا درک کردن روح او. اکو به ذهنیت علاقه داشت؛ به خاطر ذهن خودش زندگی میکرد. برای او، روح و روان مزخرف بود. و احتمالاً حق هم داشت: روح و روان اسباب شروشور میشود، نه خردورزی. روح و روان دستخوش بیخردیها میشود، و پرتوپلا میگوید.
یک بار ــ آنوقتها دیگر پیر شده بودیم ــ در مونته چرینیونه روی چمنها نشسته بودیم. من گفتم: «اومبرتو، تو وقتی مینویسی اصلاً خوانندهی مشخصی در ذهنت هست؟ در ذهن من هست. معمولاً یکی دو نفر را مد نظر دارم، که همیشه هم همانها نیستند، اما رفقا یا آدمهایی هستند که برایشان احترام زیادی قائلام. تو چهطور؟» اکو هرگز هیچکسی را مد نظر نمیگرفت. گفت: «شاید آدمهایی که کارهای مرا دو سه نسل بعد میخوانند.» پرسیدم: «منتقدها یا میلیونها خوانندهای که الان داری، آنها چهطور؟» گفت: «نه!» به این دلیل بود که تصمیم گرفته بود از خودش حرف نزند؟ ما را شایستهی شنیدن حرفهایش نمیدید؟ و از این جهت حق هم داشت؟
Tullio Pericoli/nybooks
در سالهای آخر عمرش، مهربانتر و باسخاوتتر شد. برای کمک کردن به دوستانش، زحمت زیادی میکشید. یک شب، متأثر شدم که دیدم اکو، در یک جشن رونمایی احمقانه برای یکی از کتابهای من، در انتهای اتاق نشسته: این آدم چهقدر برای من ستایشانگیز بود! نه فقط به این خاطر که با حضورش به من اعتبار میداد، و خودش این را میدانست، و میدانست که من این را میدانم، بلکه به این خاطر که واقعاً دلش میخواست حضورش را به من هدیه کند. و بعد هم که، ما رفقایش، از بیماری او باخبر شدیم. عمیقاً نگران حالش بودیم، و همدیگر را در جریان وضع جسمانی او میگذاشتیم. اما اکو خودش هرگز هیچ حرفی در این باره به ما نزد.
یک شب، اواسط نوامبر، بعد از جشن رونمایی برای انتشار ایدهی تئاتر جولیو کامیلو، همه رفتیم که شام بخوریم. اکو، به همراه لینا بولتزونیِ ویراستار، از سخنرانانِ مهمانِ آن برنامه بود. فلور ژاگی، که کتاب را با همکاری روبرتو کالاسو منتشر کرده بود، و سر میز شام حضور داشت، از پیشخدمت خواست که برایش کره بیاورد. کَره روی میز گذاشتن از رسوم اهالی شمال اروپا است، و رسمی است که هرگز جای خودش را در رستورانهای میلان پیدا نکرده. فلور درخواست خودش را چند بار تکرار کرد تا بالأخره پیشخدمت کره را آورد. اکو با دیدن کره ناگهان به خودش آمد، انگار که دوباره از خوابوخیالهایی که او را به ورطههای پنهان کشانده بودند بیدار شده باشد. به دیدن این حالتش عادت داشتیم. پشت میز که مینشست، یا به هر حال در جمع دوستاناش، اغلب خودش را به دست افکارش میسپرد.
قاشقی دستش گرفت و تکهی بزرگی کره برداشت و روی یک تکهی کوچک نان مالید. رناته آن شب نبود، و من به جای او مواظب اکو بودم. گفتم: «اومبرتو، تو که واقعاً نمیخواهی این را بخوری؟» اکو مثل بچهای که با خوشحالی از قوانین سرپیچی میکند، نگاهم کرد. اصرار کردم: «برای تو خوب نیست.» مغرورانه جواب داد: «برای همین دارم این کار را میکنم»، و کره را توی دهانش گذاشت. به چشمهای همدیگر خیره شدیم. و آن لحظه بود که بالأخره همکلام شدیم؛ با نگاهم به او گفتم که او را درک میکنم.
ماه فوریه مُرد. نصف جمعیت میلان برای مراسم خاکسپاریاش آمدند؛ ازدحام عظیمی بود. آشناییاش با چندین و چند زبان به این معنی بود که با انبوهی از آدمها در طول سالها حرف زده بود. روز قبل از خاکسپاری، همه در خانهی اکو در پیاتزا کاستلو جمع شدیم تا با رناته و بچهها و نوهها باشیم. من دور اتاق نشیمن پرسه میزدم، میدیدم محال است که بتوانم به لحاظ ذهنی از او جدا شوم. انگار اکو را انتهای راهرو در اتاق مطالعهی خودش گذاشته بودند، و من این جرئت را در خودم نمیدیدم که به دیدنش بروم.
سمت در که میرفتم، نوهاش امانوئل از من پرسید: «بدون دیدن بابابزرگ داری میروی؟» پسرک خوشبنیهی پانزده ساله دستم را گرفت و از یک دالان طولانی خطکشیشده با کتابها گذر داد. اکو را در اتاق مطالعه-کتابخانهاش خوابانده بودند، در محاصرهی آمفیتئاتری که قفسههای کتاب میساختند. مکعبمستطیل کامل تابوتش یک لحظه مرا یاد استخر شنا انداخت. چند قدم مانده به تابوت ایستادیم. درِ تابوت باز بود و من از کنار نگاهش میکردم؛ نصف صورت اکو، نصف شکم، و نوک کفشهای او را میدیدم. صورتش، انگار از گرمای آفتاب، گلگون شده بود. خب، فکر کردم عملاً فقط به پشت روی آب شناور مانده، فقط وانمود میکند که مرده است.
آلدو بوتزی (و سول اشتاینبرگ)
اقرار میکنم برای این میخواستم با آلدو بوتزی آشنا شوم که او مرا به سول اشتاینبرگ معرفی کند. بوتزی متوجه ماجرا شد، و هیچوقت هم مرا از این بابت نبخشید. به خاطر ندارم چهطور بالأخره دیدار کردیم، یا چهکسی ما را به هم معرفی کرد. احتمال دارد آن آدم جورجو زامپا، یکی از دوستان مشترک ما، بوده باشد. به طور قطع میدانم که تازه بعد از این که با بوتزی آشنا شده بودم، به نوشتههای او علاقهمند شدم: کتابهای او را خریدم و خواندم و به این ترتیب حس احترام من نسبت به او شکل گرفت. یک جورهایی با هم دوست شدیم، اما دوست بوتزی بودن آسان نبود. تنها دوست بوتزی اشتاینبرگ بود، و تنها دوست اشتاینبرگ هم بوتزی بود.
از همان زمان که متوجه شدم تعمق در طراحیهای اشتاینبرگ باعث شده قلم خودِ من در طراحی قدرتِ بیشتری پیدا کند، پیوسته کارهای او را با دقت زیاد و علاقهی شدید دنبال میکردم. تحت تأثیر آثار او، دستم را راحتتر روی صفحه حرکت میدادم، یاد گرفتم که دستم را کجا نگه دارم، و کی و چهطور بردارم. اثر دست اشتاینبرگ در صفحات کتابهای او مجال حضور پیدا میکرد، اثری پیدا و پنهان، که به پدید آمدن چیزی فراتر از یک نشان و علامت منجر میشد، یک موجود زندهی کوچک، با اضطرابها و پریشانیهای خاص خودش، با لحظههای شادی و اندوه خودش. برای کسی که طراحی میکند، ترسیم آن نشان و علامت و دمیدن روح تازه به آن بیشک هم یک ضرورت است و هم یک مسئولیت، و البته یک لذت عظیم هم هست.
آیا هرگز میتوانم سایهی آن دست را در واقعیت ببینم؟ هرگز میتوانم یک روز پا پیش بگذارم و دستم را پیش بیاورم و با او دست بدهم؟ این چیزی بود که میخواستم از طریق بوتزی به آن برسم. ما، من و اشتاینبرگ، هرازگاهی با هم در تماس بودیم: برای هم نامه میفرستادیم، و چند تایی هم کارتپستال مصور، از آن کارتپستالهایی که او به ارسالشان خیلی علاقه داشت. اشتاینبرگ دلبستگی عمیقی به ایتالیا داشت و گاهبهگاه از اینجا دیدن میکرد، و همیشه هم پیش بوتزی میماند. بعد، از میلان، دو نفری به خانهی ییلاقی کوچکی نزدیک وارِسه یا حوالی آنجا میرفتند.
بوتزی بارهای بار وعده داده بود که مرا به اشتاینبرگ معرفی میکند اما هر بار، به دلایل خاصی، این اتفاق نمیافتاد. آهسته اما پیوسته، این وعدههای توخالی هرچه بیشتر شبیه یکی از طراحیهای خود اشتاینبرگ میشد. کلمهها و صامتها و مصوتهای عذر و بهانههای بوتزی روی هم تلنبار میشدند و به شکل دیواری در میآمدند که همیشه گذرناپذیر مینمود. آن دیوار به کار محافظت از اصل آثار اشتاینبرگ هم میآمد، آثاری که بوتزی در خانه نگه داشته بود و، به هیچ قیمتی، از آنها دست نمیکشید ــ این یکی یادگاری بود، آن یکی به اتفاق خاصی مربوط میشد، و آن دیگری یادآور دوست عزیزی بود. سر آخر، قیدش را زدم.
یک روز، چند سال بعد، در دفتر آدلفی بودم و طرحبندی کتابی از پرترههایم را بازبینی میکردم که یک نفر نسخهی پیش از انتشار کتاب دیگری را نشانم داد: نامههایی که اشتاینبرگ به بوتزی نوشته بود، و بوتزی خودش آن کتاب را مدون کرده بود. یک کتاب حجیم زیبا، با انبوهی از طراحیها، که همه در اختیار خود بوتزی بودند. به استودیوی خودم رفتم و حدود ساعت هفت همان شب به او تلفن زدم. گفتم: «نسخهی پیش از انتشار کتاب نامهها را دیدم، با آن طراحیهای زیبا. لطفاً یکی از آنها را به من بفروشید، آقای بوتزی. به انتخاب خودتان.» گفت: «فردا صبح، ساعت ده، بیا خانهی من. یکی از آنها را میدهم به تو.» انتظار نداشتم این را بگوید. بهتزده، گفتم: «اما آقای بوتزی، آدمها دیگر از این کارها نمیکنند. واقعاً محشر میشود.» گفت: «فردا بیا اینجا.»
صبح روز بعد، بوتزی در اتاق نشمین خانهاش در ویا باسینی به من خوشآمد گفت، همانطور که بارها قبلاً گفته بود، و بعد تنها به اتاق دیگری رفت. چند دقیقه گذشت، و بوتزی با یک طراحی کوچک از اشتاینبرگ برگشت. گفت: «از حالا به بعد، مرا آلدو صدا کن.»
برگردان: پیام یزدانجو