فاصلهی انتقادیات را با دیگران حفظ کن، بلایی که “شیفتگی” بر سر آدمی میآورد
مرید، در همان گام اول مریدی، حق اختیار و انتخاب خود را و بلکه تمامیت عقلانیت خود را در پای مراد قربانی میکند. خویش را میبازد و چنان مسلوبالاراده میشود که “مراد “هر چه فرمان دهد، او بر آن بی چون و چرا گردن مینهد. شیفتگی و مجذوب شدن، آدمی را از خود بیرون میکشد و با خویش بیگانهاش میکند. “شیفتگی”، زندانی است که قدرت عقل و داوری اخلاقی را به بند میکشد. “جانِ شیفته”، انسان از خود بیگانهای است که دیگری را بر جای خود مینشاند. چونان سرزمینی که به اشغال دیگری در آمده است.
اما میان “انسانِ اشغال” شده و زمینِ اشغال شده سه تفاوت عمده است:
۱٫ ساکنان سرزمینهایی که اشغال شدهاند، آگاهند که سرزمینشان اشغال شده است و بر آن علم دارند. اما انسانِ اشغال شده، به واگذاری خویشتنِ خویش به دیگری علم ندارد و نمیداند، دیگری او را تصاحب نموده است. زیرا اختیار، عقل و حق انتخابش را وانهاده است و نمیداند که با خود چه کرده و کدام گوهر را از دست داده است. انسان از خود تهی شده، انسان خودآگاه نیست. نسبت به خود در جهل و تاریکی است.
۲٫ ساکنان سرزمین اشغال شده از این که دیارشان را از آنها ستاندهاند، ناراحت و نگرانند، و نسبت به بیگانه نفرت و دشمنی دارند. اما انسانی که تمامیت خود را واگذار کرده است، از این رخداد، شاد و شادمان است. او نسبت به مراد خود که درونش را تهی کرده است، عشق میورزد.
۳٫ ساکنان رانده شده از وطنشان، تمامِ همت و ارادهی خود را بر رهایی سرزمینشان از دست اشغالگران میگذارند و تا جایی پیش میروند که حتی جان خود را بر سر آن مینهند، اما انسانِ اشغال شده، بر این “اشغالشدگی” فخر میفروشد و افتخار میکند که مرید است و ارادهاش را واگذار کرده است.
شیفتگی نسبت به دیگری و دیگران، (و این دیگری هر کسی که میخواهد باشد)، سم مهلکی است که جان شریف انسان را به ورطهی نابودی میکشاند. در شیفتگی، نوعی مسخشدگی نهفته است. مرید، فرد مسخ و منحل شدهای است که فردیتش را از دست داده و جز پیروی و تبعیت و جز تقلید، از او چیزی از عنصر انسانی باقی نمانده است. وقتی اندیشیدن، ارادهی آزاد، عنصرِ اختیار و انتخاب از میان برداشته شود، آن چه باقی میماند، همان جسمی است که با جمادات و نباتات تفاوت ماهوی ندارد. مرید، به اختیار خود، خردِ نقاد و قدرت فاهمهاش را سرکوب میکند و دست به انکار خویش میزند. انکار خویش، رکن اصلی “مریدی و مرادی” است. مراد، کسی است که به جای مرید میاندیشد، تصمیم میگیرد و به جای او میزید. از این رو مرید، عقل را تعطیل میکند و به پیروی مشغول میشود.
جامعهی توده ای، آدمیان را به سمت و سوی انکار خویش و واگذاری خویش به دیگران میکشاند. “روان تودهای” (به تعبیر یونگ)، زمین مساعدی است برای پرورش “مریدانی راستین”(به تعبیر اریک هوفر). وقتی ساختارها مانع شکلگیری فردیت و تشخص یافتن میشوند، میل به بیگانگی با خویش افزایش مییابد. تودهها از بار مسئولیت شخصی میگریزند(به تعبیر اریک فروم) و خود را در جمع و یا در یک مراد و راهبر منحل میکنند. انحلالِ خویش با تبعیت و تقلید آغاز میگردد و تا پایان ادامه مییابد. در پروسهی انحلال، قدرتِ اندیشه و خرد و قوهی داوری از بین میرود.
تاریخ چهل سالهی اخیر ما، تاریخ انکار و واگذاری خویش به کسانی است که چون همگان انسانند و ممکنِ الخطا. جامعه، تودهای بود، تودهایتر شد، مریدی شایع بود، شایعتر شد. این در حالی است که همره خضر هم اگر بودیم، نباید قوهی داوری و پرسشگری و خرد نقاد را فراموش میکردیم، همان گونه که موسی چنین نکرد. خضر، موسی را مرید میخواست و میخواست که موسی سکوت کند و هیچ نگوید، موسی اما نتوانست ساکت بنشیند و فهم اخلاقیاش را به میان نیاورد. خود را فراموش نکرد و هزینهاش را هم پرداخت. هزینهاش فراق میان خضر و موسی بود.
علی زمانیان