مغرب

داستانک

کشتی بزرگی در مغرب ترین آفتاب  حرکت میکند .روی آب های آرام دریای مدیترانه ,آفتاب خودش را میدزدد و عینک ها ی آفتابی غلاف میشوند . تنها یک زن روی عرشه کشتی چشمانش را آلوده مغرب نمیکند ,رنگها چشم ها را نوازش می دهند و او پشت این شیشه ی تاریک تنها نفس رنگ ها را می شنود و صدای دریا در گوشش میپیچد .لبخندی به وسعت خط لبخند کشتی میزند و موهایش در باد ملایمی میپیچد . او این را کاملا حس میکند .  برای او اینطور رقم خورده که روی عرشه ای بایستد و تاریک ترین لحظات را در خود روشن کند . در خود ‘چون چشمانش سال هاست در مغرب تاریک آلود خواب فرو رفته اند . روزی که بلیط این سفر دریایی را گرفت نمیدانست که شاید آخرین آرزویش همین بود قبل از اینکه کل بدنش به خواب عمیقی بروند روی عرشه کشتی بایستد و دریای مدیترانه  را در غروب دل انگیزش تماشا کند. بسته های بزرگی از کشتی داخل آب می افتند لب های دریا باز و بسته میشود و تمام عرشه خیس از بازیگوشی آن میشود .بعد از چند ثانیه ای  دریا خسته میشود و آرام میگیرد عرشه نیز. دریای آرام تنها عینک آفتابی نیمه بازی را روی سطح خود از این سو به آن سو میبرد .