چرا از بچه‌پولدارها بدمان می‌آید؟

چرا از بچه‌پول‌دارهای نازپرورده بدمان می‌آید؟ چرا حتی وقتی آرزوی پولدار شدن می‌کنیم، همیشه به خودمان وعده می‌دهیم که پولدارهایی خواهیم شد که شبیه این بچه‌پولدارها نخواهند بود؟ در مقابل، به همان اندازه که از پولدارها بدمان می‌آید، نگاه مثبتی هم به فرودستان داریم. یعنی آدم‌های فقیر را، حتی وقتی هیچ‌چیز دربارۀ آن‌ها نمی‌دانیم، آدم‌هایی ارزشمند و مهربان تلقی می‌کنیم. گویا ماجرا فقط نوع‌دوستی یا برابری‌طلبی نیست. اگنس کالارد، فیلسوف پرطرفدار این روزها، جواب جدیدی به این سوال می‌دهد.

 

اگنس کالارد، پوینت — بروس مکینتاش در مقاله‌ای در سال ۱۹۸۹ که در مجلۀ پدیاتریکز منتشر شد، اصطلاح «سندرم کودکان لوس»۱ را معرفی کرد تا کلمه‌ای ظاهراً توهین‌آمیز را به اصطلاحی فنی در علم پزشکی بدل کند. به نوشتۀ او «ناتوانی در آموزشِ حد و مرزهای مربوط به هر سن به بچه‌های در حال بزرگ‌شدن» فرزندی «خودمحور و نابالغ » به بار خواهد آورد که در به‌تأخیرانداختن حس رضایت آنی یا تحمل دست‌نیافتن به این حس ناتوان است. چنین کودکی همۀ خواسته‌های خود را به‌مثابۀ «نیاز» تلقی می‌کند و به عدم تأمین این نیازها با خشم (پرخاشگری) واکنش نشان می‌دهد. به گفتۀ مکینتاش مشکلاتی همچون جدایی، اختلافات خانوادگی و اختلالات روانی (در خصوص کودک یا والدین) احتمال بروز چنین رفتاری را بیشتر می‌کند. به‌علاوه تحقیقات بعدی نشان دادند که بر اساس گزارش والدین یا مشاهدات بالینی، مشکلات رفتاری و احساسی با کودکان مبتلا به سرطان، با معیارهای مکینتاش تطابق زیادی دارند.

 

با گذشت سی سال می‌توان با اندکی انصاف اعتراف کرد که پروژۀ مکینتاش برای اصلاح استفادۀ عمومی از این واژه با شکست مواجه شده و ما امروز واژه‌هایی همچون «لوس» و «نازپرورده» را نه با سرطان، بیماری روانی یا طلاق، بلکه با مفهوم ثروتمندی درک می‌کنیم. با آنکه مقالۀ مکینتاش دربارۀ کودکان و خردسالان نوشته شده بود، بی‌میلی برای استفاده از این عنوان برای کودکان کم ‌سن‌وسال (که هنوز زمان کافی برای اصلاح دارند!) تمایل به سرزنش را به جای تشخیص (درمانی) در ما نشان می‌دهد. ذهن ما در کاربرد این اصطلاح به چنین مواردی جلب می‌شود: نوجوانی که با اتومبیل اسپرت پدر و مادرش تصادف می‌کند و برای این کار خودروی دیگری جایزه می‌گیرد، زندگی پر زرق‌وبرق کودکان خانواده‌های ثروتمند و والدینی که برای پذیرش فرزندان کم‌توان خود در دانشگاه به مسئولان رشوه می‌دهند. ما از «لوس» و «نازپرورده» نه به‌عنوان اصطلاحاتی در روان‌پزشکی، بلکه به‌عنوان دشنام به کسانی استفاده می‌کنیم که شخصیت آن‌ها در میان چنین مزایایی نابود شده است. مقصود واقعی ما کسانی هستند که می‌توان نقش ثروت را در احساس شایستگی خاص آن‌ها به خوبی تشخیص داد.

 

بنابراین به نظر می‌رسد که نظریه‌پردازی دربارۀ نازپروردگی بیش از پزشک کودکان، نیازمند متخصص اخلاق است. در تصور ما، نقطۀ مقابل ثروتمندی و ریخت‌و‌پاشْ فقر و ستمدیدگی و فرسودگی است. برتراند راسل این مسئله را طرح کرده است که ما چنین افرادِ زیر پا افتاده‌ای را به‌طور ویژه «افرادی خوب» می‌دانیم؛ داوری غریبی که راسل آن را «فضیلت ممتازِ فرودستی»۲ می‌نامد:

 

اگر تغذیه نامناسب، تحصیلات اندک، کمبود هوا و نور خورشید، شرایط مسکن ناسالم و فرسودگی شغلی بتواند افراد بهتری را در مقایسه با تغذیۀ مناسب، هوای پاک، شرایط اسکان و آموزش کافی و میزان معقول فراغت تولید کند، اهمیت بازسازی اقتصادی یکسره فرو خواهد ریخت و می‌توانیم شادمان باشیم که چنین درصد عظیمی از مردم، شرایط مورد نیاز برای کسب فضائل را در اختیار دارند؛ اما به همین اندازه که این استدلال آشکار است، بسیاری از روشنفکران سوسیالیست و کمونیست، مدعای مهربانی بیشترِ پرولتاریا (طبقۀ کارگر) نسبت به دیگران را امری الزامی می‌دانند؛ در حالی که هم‌زمان به تمایل خود برای ازمیان‌برداشتن شرایطی که به نظرشان تنها شیوۀ ساختن آدم‌های نیکوسیرت است، معترف‌ هستند.

 

توصیف راسل در این متن همچون همیشه درخشان و جذاب است؛ اما زمانی که سخن به حل این معما می‌رسد، ناکامی خود را نشان می‌دهد. پیشنهاد سردستی راسل این است که فضیلت‌مندی فرودستانه ممکن است ابزاری برای توجیه ظلم‌وستم باشد؛ اما این داوری که انتساب فضایل به نابرابری اقتصادی، در واقع افراد هوادار این تحلیل را به جدی‌ترین حامیان همین نابرابری تبدیل خواهد کرد، صرف‌نظر از هر دیدگاهی که دربارۀ روشنفکران سوسیالیست و کمونیست داشته باشیم، نادرست به نظر می‌رسد. به علاوه تحلیل راسل این امر را توضیح نمی‌دهد که چرا ادامۀ سرکوب و نابرابری برای بسیاری از افراد غیرسوسیالیست و غیرکمونیست که در پی برانگیختن شهامت فقرا و بدگویی از ثروتمندان نیستند تا این حد جذابیت دارد.

 

 

 

آیا تمایل ذاتی بشر برای سرکوبِ فرودستان و تجربۀ وجود فردی فرادست به‌منزلۀ تجربه‌ای سرکوب‌گرانه، صرفاً نوعی پیش‌فرض است؟ آیا انسان‌ها اساساً حیواناتی ستمگر، بی‌اخلاق و حریص هستند؟ چنانکه آیریس مرداک نوشته است، به باور من باید در برابر این‌جور میان‌برهای توضیحی و بدبینی به نوع بشر ایستادگی کنیم؛ مبادا که در دشمنی با بشر و کوچک‌شماری او، خودمان هم به همین ویژگی‌ها دچار گردیم. به قول مرداک «بشر تنها موجودی است که تصاویری از خود می‌سازد و بعد می‌کوشد خودش را شبیه آن تصاویر کند».

 

پیشنهاد جایگزین من نه تصویری تازه بلکه فرمولی است که آن را «معادلۀ هنجاری» می‌خوانم و می‌کوشم با آزمونی ذهنی آن را توضیح دهم. فرض کنید که چندین سال در آپارتمانی سکونت دارید و همیشه حدود پنج دقیقه وقت صرف پیداکردن پارکینگ در مقابل خانه کرده‌اید. اگر یک روز تمام جاهای پارک خودرو پر شده باشد و بیست دقیقه برای پارک آن زمان صرف کنید، احتمالاً احساس خوشایندی نخواهید داشت. چراکه عادت‌ها سبب تولید انتظارات هنجاری می‌شوند. درست همان‌گونه که نازپرورده بارآوردن کودک لوس در طول سالیان به او می‌آموزد که نیازهایش باید فوراً برآورده شوند، سال‌ها تجربۀ پارک‌کردن مقابل خانه هم به شما آموخته که «باید» نیاز به پارک خودروی خود را ظرف پنج دقیقه برآورده سازید.

 

حال بیایید چند همسایه‌ را به این آزمون بیفزاییم: مرد پولداری (پ) که خارج از آپارتمان خود، جای پارکی مشخص و اختصاصی دارد و مرد فقیری (ف) که چنین جایگاه ثابتی ندارد و باید بیرون از محوطۀ خانه زمانی نسبتاً طولانی را صرف یافتن محلی برای پارک کند. اگر پ به خانه بیاید و از اینکه کسی برای چند لحظه پارکینگش را اشغال کرده، عصبانی شود، شما میل دارید این رفتار را واکنشی خودپسندانه و ناشی از نازپروردگی بدانید؛ حال آنکه در مقابل گرفتاری ف برای یافتن جای پارک، احساس همدلی و شاید اندکی گناهکاری خواهید کرد. واکنش شما به این دو فرد با این حقیقت توضیح داده می‌شود که خودتان برای پیداکردن جای پارک در طول پنج دقیقه ارزشی تعیین کرده‌اید. شما از این معادله هنجاری استفاده می‌کنید تا نتیجه بگیرید که هر کس به دنبال پارک خودروی خود در کمتر از پنج دقیقه است، در واقع در پی «کمتر هزینه‌دادن» است، حال آنکه انتظار بیشتر از این زمان را به‌عنوان چیزی نادرست و نوعی اجبار برای «بیشتر هزینه‌دادن» می‌دانید.

 

از این رو، اگر پ برای تمایل نامطلوب خود (کمتر هزینه‌دادن برای به‌دست‌آوردن جای پارک) تنبیه شود و کسی جایگاه او را اشغال کند، شما لذت خواهید برد؛ و اگر ف همین جای پارک را اشغال کرده باشد، لذت شما حتی بیشتر هم می‌شود. هیچ یک از این رویدادها مستقیماً به شما سود یا زیانی نمی‌رسانند، اما ظاهراً معادلۀ هنجاری را تأیید می‌کنند: اینکه اگر پ برای هزینۀ کمتری که می‌دهد تنبیه شود و هزینۀ بیشتری که ف می‌دهد، با پاداش جبران گردد، آنگاه بهای واقعی پارک خودرو همان پنج دقیقه خواهد بود.

 

 

 

اگر این تحلیل را پذیرفتنی نمی‌دانید، به این فکر کنید که چرا توزیع نابرابر جای پارک میان شما و پ و ف، سبب می‌شود بخواهید برای جبران این نابرابری کاری کنید؟ ظاهراً درنهایت تصادفی‌کردن این فرایند راهی برای دستیابی به توزیع عادلانه است. ممکن است در پاسخ بگویید که «منابعی همچون محل پارک باید بر اساس دلایل توزیع شوند»، اما چه نوع «دلایلی»؟ من به اندازه کافی به شما اطلاعات نداده‌ام که توزیع دیگری را کارآمدتر بدانید؛ بنابراین نظر شما در اینجا نه عمل‌گرا، بلکه اخلاقی است. واقعاً از نابرابری در چه چیزی عصبانی هستید؟ این واقعیت که برای جای پارک باید گونه‌ای هزینه‌کردن در کار باشد؟ این همان معادلۀ هنجاری است.

 

ما به این باور متعهد هستیم که همواره باید هزینه یا گونه‌ای بها در کار باشد؛ بهایی معین، ثابت و مربوط به شیوۀ واقعی ادارۀ جهان. به‌این‌ترتیب، تقاضای نازپروردگان برای کسب رضایت بدون پرداخت بهای آن، تهدیدی برای این تعهد قلمداد می‌شود. زمانی که کودک طلاق یا مبتلا به سرطان را در نظر می‌آوریم، رنج آن‌ها را در معادلۀ هنجاری به صورت نوعی پرداخت محاسبه می‌کنیم و این مسئله خشم ما را برمی‌انگیزد؛ اما هنگامی که کودکی ثروتمند و «نازپرورده» صرفاً با «پارتی‌بازی» وارد دانشگاه می‌شود، معنای این کار را هدردادن منابع و فرصت‌های آموزشی و نوعی بی‌حرمتی مستقیم به معادلۀ هنجاری می‌دانیم. در واقع منابع، فرصت‌ها و ظرفیت‌های بالقوهْ جایگاه کالاهای آتی هستند و بنا است برای ما «هزینه‌ای» داشته باشند؛ حال آنکه نازپروردگی موجب غفلت از این تعهدات هنجاری می‌شود.

 

بلوغ به معنای پذیرش تدریجی شکافی است میان خواست و رضایت؛ شکافی که هر دم ژرف‌تر می‌شود و پرکردن این شکاف نیازمند تلاش بیشتر و بیشتر است و آموختن اینکه این فرصت‌ها و منابع چگونه کار می‌کنند. هنگامی که والدین در «آموزشِ حد و مرزهای مربوط به هر سن به بچه‌های در حال بزرگ‌شدن» کامیاب می‌شوند، معمولاً نه تنها خواسته‌های کودک را در اختیار او قرار نمی‌دهند، بلکه او را به پرداختن هزینۀ آن (یعنی به‌دست‌آوردن آن خواسته) وادار می‌کنند. آموزشِ معادلۀ هنجاری به کودک نیازمند مفهوم «پرداخت هزینه» در او است. به این ترتیب، جای شگفتی نیست که این کودکان پس از بلوغ، برای یادآوری اهمیت این معادله به دیگران، به‌خوبی تربیت شده‌اند.

 

بر این اساس، فشار برای پایین‌کشیدن ثروتمندان و بالابردن فقرا، نه از روی خودخواهی کینه‌جویانه است و نه پی‌آمد از‌خودگذشتگی برابری‌خواهانه؛ بلکه برآمده از میلی غریزی در ما است برای حفاظت از وضعیت موجود در معادلۀ هنجاری. نظم هنجارینی که این معادله‌ها بر جهان نقش‌ کرده‌اند، برای اغلب افراد ارزشمندتر از هر نوع تلاش محدود برای پیگیری منافع شخصی است. این نشانه‌ای از پختگی و بلوغ است که فرد نه‌تنها در پی خوشبختی باشد، بلکه آن را به دست آورد (هزینه‌اش را بپردازد)؛ دریابد که در کنار نیازهای زیستی، نیازهایی هنجاری دارد؛ کسب رضایت در نظم جهان جای گرفته است و بی‌نظمی در این جهان را باید به‌عنوان مانعی برای زیستن کنار زد.

 

اما نظم جهان ما شکننده است؛ چراکه وضعیت معادلۀ هنجاری نه‌تنها در آن هنگام که توزیع نابرابر ثروت، موقعیت‌های استثنایی را پیش چشمانمان قرار می‌دهد، بلکه پیوسته به چالش کشیده می‌شود. هنگامی که به‌جای نگاه‌کردن به اطراف خود، به بالا چشم می‌دوزیم، سرچشمۀ این شکنندگی بیشتر نمایان می‌شود. کاری که برای به‌دست‌آوردن خوشبختی انجام می‌دهیم، اگر موفق شویم، این است که زندگی شمار بیشتری از افراد را درست به همان شیوه که راسل توصیف می‌کند، بهبود بدهیم: آموزش بهتر، هوای پاک‌تر و نور خورشید بیشتر، شرایط مسکن سالم‌تر، مدت زمان معقول‌تری برای اوقات فراغت و غیره.

 

از دوران هزیود تاکنون، چنین تغییراتی در معادلۀ هنجاری سبب شده تا نسل‌های جوان‌تر در نگاه نسل‌های پیشین، نازپرورده به نظر برسند. آن‌ها با ثابت نگه‌داشتنِ معادله برای خودشان، زندگی را برای دیگران بهبود بخشیده‌اند؛ به همین خاطر نمی‌توانند بپذیرند که شما معیارهای نادرست را در پیش بگیرید. اگر خوشبختی را به دست آورده‌ باشند، به نظرشان می‌رسد که جوانانِ تازه‌به‌دوران‌رسیده و نازپرورده، احتمالاً نمی‌توانند هزینۀ آن را پرداخت کنند. میراث بشردوستانه، ضرورتاً، از سطح در‌کی که از همراهانشان دارند پیشی می‌گیرد و به همین خاطر، همیشه در قلبِ پیشرفتْ چیزی تیره و ناخوشایند وجود دارد.