در کوران انقلاب!
احمد_زیدآبادی
نگاه نو- مردی نقل میکرد:
“در کوران انقلاب ۵۷ مادر بزرگ پیر و فرتوتام درگذشت. به هر زحمتی بود آمبولانسی پیدا کردیم و جنازهاش را به بهشت زهرا رساندیم تا به خاک بسپریم. در بهشت زهرا همینکه جنازۀ پیرزن را از آمبولانس پایین کشیدیم، ناگهان جمعی خشمگین از راه رسیدند، جنازه را سر دست گرفتند و با فریادِ “میکشم، میکشم آنکه برادرم کشت!” به تشییع جسد مشغول شدند. من که از این “سوءتفاهم” جمعیت حیرتزده و دستپاچه شده بودم، به دنبال آنها شتافتم و داد زدم که آقایان! شما ظاهراً اشتباه… هنوز جملهام تمام نشده بود که مردی تنومند مرا به کناری کشید و با لحنی خشمآلود گفت: “چه خبرته؟ چرا داد میزنی؟ مگه میخوان بخورنش؟همین جا سرِ جات بشین چند ساعت دیگه پساش میآرن برات!” چارهای جز اطاعت نبود! همانجا مثل سگهای کتک خورده، منگ و مغموم روی جدول خیابان نشستم و اقوامام نیز هر کدام روی سنگ قبری یا سایۀ درختی به انتظار جا خوش کردند.
جمعیت خشمگین با همان شعار “میکشم میکشم آنکه برادرم کشت!” سه بار جنازۀ مادر بزرگ بینوای مرا دور بهشت زهرا چرخاندند و نهایتاً همان مرد تنومند پیش آمد و با همان لحن قبلیاش – البته یک جو ملایمتر – گفت: “این هم جنازهتون! حالا چیزی ازش کم شد؟ برو هر جا دوست داری خاکش کن! خدا رحمتش کنه!” من که زبانام بند آمده بود و نتوانستم چیزی در جوابش بگویم اما برادرم همین که خواست زبان بگشاید، مردتنومند به سمت او غرید و گفت: “میخوای از رژیم خونریز حمایت کنی؟ یا میخوای حقانیت انقلاب را منکر بشی؟” برادرم از این حرف، رنگ از خسارش پرید و دهانش از ترس مثل کویر لوت خشک شد. به ناچار من دخالت کردم و با زبانی الکن به او گفتم: “نه آقا! ما خودمون طرفدار انقلابیم! خودمون تو خیابون دیدیم که جوونای مردم را میکشن ولی…” طرف با قاطعیت حرفام را قطع کرد و گفت: “اگه دیدید دیگه ولی و اما نداره! زودتر جمعاش کنید برید دنبال کارتون!”
چی بگم دیگه! همین بود قصۀ مرگ و خاکسپاری مادر بزرگام در کوران انقلاب!”