در دفاع از بینظمی
راهبان بودایی در صومعهی نامگیال، در هند، آیینی برگزار میکنند که شامل درست کردن الگوها و نقشهای پیچیدهای با شنریزههای رنگشده است: اسم آنها «ماندالا» است. پهنای هر ماندالا به سه متر میرسد و درست کردن آن مستلزم چند هفته کار طاقتفرسا است: چندین راهب، با رداهای نارنجی، خمشده روی سطح صافی، با قلمهای فلزی مشغول کار میشوند. این قلمهای فلزی شنریزهها را از دهانهی باریکشان بیرون میدهند، چند دانه در هر بار، و رنگدانهها روی محدودههایی میریزند که به دقت محاسبه شده و با قلمهای گچی مشخص شدهاند. آهسته آهسته، آن نقش و الگوی کهن شکل میگیرد. کار که تمام شد، راهبان نیایش میکنند، درنگ میکنند، و بعد تمام آن نقش و الگو را در پنج دقیقه میروبند. من خودم شاهد این آیین خاص نبودهام، اما در طول سفرهایم به جنوب آسیا چندین ماندالا دیدهام. برای بوداییها، ساختن و نابود کردن ماندالا نماد ناپایداریِ هستی در این دنیا است. با این حال، این آیین برای من یادآور همزیستی عمیق نظم و بینظمی در بطن دنیای ما هم هست.
نکتهی نسبتاً شگفتآور این است که، طبیعت نه فقط مستلزم بینظمی است بلکه بالندگیاش در آن است. سیارهها، ستارهها، حیات، و حتی روندِ زمان همه وابسته به بینظمیاند. و ما انسانها هم. به ویژه اگر، در کنار این بینظمی، مفاهیم دیگری مانند تصادف، نوآوری، خودانگیختگی، اختیار، و پیشبینیناپذیری را هم مد نظر بگیریم. شاید بشود همهی این ایدهها را در ردیف یک مقولهی روانی به شمار آورد. در مقولهی متضاد آن، یعنی نظم، میشود مفروضاتی مانند نظام، قانون، خرد، عقلانیت، الگو، و پیشبینیپذیری را گنجاند. در عین حال، این دو «مجموعه مفاهیم» متفاوت دو انگارهی عکس یکدیگر، مثل طلوع و غروب، نیستند بلکه اشتراکات زیادی با هم دارند.
نخستین توجهات ما به مقولات نظم و بینظمی در زیباییشناسی مدرن خودنمایی کرد. ما تقارن و الگو را دوست داریم، اما به اندکی عدمتقارن هم رغبت نشان میدهیم. ارنست گامبریچ، مورخ هنر بریتانیایی، عقیده داشت با این که انسانها علاقهی روانیِ عمیقی به نظم دارند، نظم کامل در هنر جاذبهای ندارد. او در معنی نظم (۱۹۷۹) مینویسد: «هرقدر هم که به تحلیل تفاوتها بین امور باقاعده و بیقاعده بپردازیم، در نهایت باید بتوانیم به اساسیترین واقعیت تجربهی زیباییشناختی اذعان کنیم، این واقعیت که لذت جایی بین یکنواختی و آشفتگی جلوهگر میشود.» نظم که بیش از حد باشد، اشتیاقمان را از دست میدهیم. بینظمی که بیش از حد شود، چیزی نخواهد بود که به آن مشتاق شویم. همسر من، که نقاش است، همیشه یک تکه رنگ در گوشهی بوم مینشاند، بدون توازن، تا تابلو را جاذبهدارتر کند. از قرار معلوم، حظ بصر ما در جایی بین یکنواختی و آشفتگی، جایی بین پیشبینیپذیری و نوبودگی، به وقوع میپیوندد.
انسانها رابطهی متعارضی با این پیوند نظم-بینظمی دارند. ما به تناوب از یکی جذب دیگری میشویم. اصول و قوانین و نظم را به دیدهی تحسین مینگریم. از دلایل و استدلالها استقبال میکنیم. در پی پیشبینیپذیری هستیم. و بعضی وقتها هم به خودانگیختگی، پیشبینیناپذیری، نوآوری، و آزادی بیقیدوبند شخصی ارج میگذاریم. ما شیفتهی ساختار موسیقی کلاسیک غربایم، و شیفتهی آزادگردیها یا ریتمهای بداههی موسیقی جاز هم هستیم. مجذوب تقارن یک دانهی برف میشویم، و از شکل ناموزون یک ابر سربههوا هم لذت میبریم. اندام موزون جانوران بهنژاد را تحسین میکنیم، و در عین حال مجذوب جانوران دونژادی و چندنژادی میشویم. برای آنهایی که زندگی معقول دارند و راست و درست زندگی میکنند احترام قائلایم. اما به آدمهای تکرو و سنتشکن هم احترام میگذاریم، و جنبههای وحشی و بیمهار و پیشبینیناپذیر در وجود خودمان را ستایش میکنیم. ما انسانها جانوران عجیب و متناقضی هستیم، و در عالمی به همان اندازه عجیب زندگی میکنیم.
این کشاکش آفرینشگرانه بین پیوند نظم-بینظمی را در عرصهی علم در برابر هنر هم میبینیم. ارشمیدس در قانون اجرام شناور، که در ۲۵۰ سال پیش از میلاد مسیح مدون کرده، با بیان یکی از نخستین قوانین کمّی طبیعت، زمینهساز عصر آیندهی علم میشود: «هر جسمی که کلاً یا جزئاً در مایعی شناور شود، با نیروی بالابرندهای معادلِ وزن مایعی که جابهجا کرده مواجه میشود.» به عبارت دیگر، یک جسم تا حدی فرو میرود که وزن مایعی که جابهجا میکند معادل وزن خود آن جسم باشد. ارشمیدس برای راستیآزمایی این قانون جذاب بارهای بار با اشیای مختلفی در شکلها و اندازههای متفاوت، و با مایعات مختلفی مانند آب و جیوه، آزمایش میکند. (در «آگورا»های یونانی، ترازوهایی هم برای وزن کردن گندم، ماهی نمکسود، شیشه، مس، و نقره وجود داشت.)
از قرار معلوم، دنیای اجرام و نیروها دنیایی منطقی، معقول، کمیتپذیر، و پیشبینیپذیر بوده: با این حال، دو سده پیش از ارشمیدس، سقراط (حکیم راهوری که افلاطون و دیگران او را بیشتر شبیه ساتیرها میدانستند تا انسانها ــ کوتاهقامت و تنومند، با بینی پتوپهن و چشمهای ورقلنبیده) از نیروی خلاق جنون ستایش میکرد: «آن کس که نشانی از جنون الاهگان هنر در روح و روان خود ندارد اما به درگاه میآید و میپندارد که به یاری هنرش به معبد راه خواهد یافت: من میگویم این کس و آنچه آفریده راه نخواهند یافت. عاقل در هماوردی با مجنون مجالِ عرضه ندارد و ناپدید خواهد شد.»
خلاقیت همیشه همنشین نوآوری، شگفتی، و آن چیزی است که روانشناسان و عصبشناسان با عنوان «وا-اندیشی» (divergent thinking) از آن یاد میکنند: توان واکاویدنِ راهحلها و راههای مختلف برای حل یک مسئله به شیوهای خودانگیخته و بدون نظم. در مقابل، «هماندیشی» (convergent thinking) به معنی رویکرد گام به گامِ منطقیتر و منظمتر برای حل مسئله است. آنری پوانکاره، ریاضیدان فرانسوی، در سال ۱۹۱۰ گفته بود که نطفهی یکی از کشفیات ریاضی او در جریان رقص بین این دو رویکرد بسته شده: «تا ۱۵ روز، به شدت تلاش میکردم اثبات کنم که توابعی [ریاضیاتی] از آنگونه که متعاقباً آنها را “توابع فوکسی” خواندهام امکانپذیر نیستند. آنوقتها واقعاً نادان بودم؛ هرروز خودم را مجبور میکردم پشت میز بنشینم، یکی دو ساعت مشغول میشدم، ترکیبات زیادی را امتحان میکردم و به هیچ نتیجهای نمیرسیدم. یک شب، خلاف عادتام، قهوهی تلخ خوردم و نتوانستم بخوابم. ایدهها در سرم جمع میشدند؛ احساس میکردم به جان هم افتادهاند تا این که، به قول معروف، حسابی با هم جفتوجور شدند و ترکیب مستحکمی ایجاد کردند. فردا صبح …» بیتردید، بخشی از خلاقیت ما با همنهادی از واگرایی و همگرایی، با همکاری و هماهنگی این دو، شکوفا میشود.
نقش حیاتی بینظمی در طبیعت تا دو هزار سال بعد از ستایش سقراط از شاعر مجنون تبییننشده مانده بود. انجام این وظیفه به دوش فیزیکدان آلمانی، رودلف کلاوزیوس، افتاد. کلاوزیوس در سال ۱۸۲۲ در پومرانیا، منطقهی حایل بین آلمان و لهستان، به دنیا آمد و، شاید تحت تأثیر پدر مذهبیاش که کشیش بود، زندگی منضبطی در پیش گرفت. به هنگام مرگاش در سال ۱۸۸۸، برادرش روبرت او را اینگونه وصف کرده بود: «خصلت شاخص او صداقت و وفاداریاش بود. طبع او از هرگونه گزافه و زیادهروی به دور بود.»
همانند آلبرت اینشتین، کلاوزیوس هم متخصص فیزیک نظری بود ــ یعنی تمام آثارش، از جمله اثر راهگشای او در باب بینظمی، شامل دستاوردهای ریاضیاتی به وسیلهی کاغذ و قلم میشد. مقالهی مهم کلاوزیوس در باب بینظمی، «در باب نیروی جنبشی گرما» (۱۸۵۰)، در همان سالی انتشار یافت که به عنوان استاد فیزیک در «مدرسهی سطلنتی توپخانه و مهندسی» برلین برگزیده شد. کلاوزیوس در آن مقاله نشان میداد که تغییر در دنیای فیزیکی متضمن جنبش و حرکت محتوم از نظم به سمت بینظمی است. در واقع، بدون امکان بالقوهی بینظمی، هیچچیزی در عالم هستی هرگز تغییر نمیکند ــ مثل ردیفی از قطعات دومینویی که محکم در جای خودشان مستقر شدهاند، یا یک ماندالای بوداییِ تکمیلشده که در محفظهی امنی نگهداری شود و از گزند جاروهای راهبان نامگیال در امان باشد.
کلاوزیوس به این دلیل در عنوان مقاله از «گرما» یاد میکند که افزایش بینظمی اغلب مترادف انتقال گرما از اجسام گرم به اجسام سرد گرفته میشود ــ اما مفهوم بینظمی کلیتر و وسیعتر از این است. کلاوزیوس بعداً در مقالهی دیگری تعبیر «آنتروپی» را به عنوان سنجهی کمّی بینظمی به کار گرفت. این تعبیر در اصل، به یونانی، به معنی «در حال دگرگونی» است. افزایش آنتروپی متضمن دگرگونی، حرکت، و تغییر در جهان میشود. هرچه بینظمیتر بیشتر شود، آنتروپی بیشتر خواهد شد. دو جملهی پایانی در مقالهی سال ۱۸۵۰ کلاوزیوس از این قرار بود: «۱. انرژیِ عالم ثابت است. ۲. آنتروپیِ عالم متمایل به حد اکثر است.» نظم به ناچار به بینظمی میرسد، و آنتروپی افزایش پیدا میکند تا آنجا که دیگر نتواند از آن بیشتر افزایش یابد. همین جنبش است که جهان را به حرکت در میآورد. اتاقهای تمیز گردوخاک میگیرند. معبدها کمکم فرو میریزند. سنمان که بالاتر میرود، استخوانهایمان کمکم پوک میشوند. ستاره سرانجام بیفروغ میشوند، و انرژی داغ خود را در سرمای فضا تهی میکنند ــ اما در همان حال به سیارههای پیرامونشان گرما و حیات میبخشند. زندگی ما وابسته به همین افزایش بیامان بینظمی است.
حتی پدیدهای بسیار بنیادی مانند روند زمان هم تحت امر حرکت از نظم به بینظمی است. اگر این گزاره به نظرتان مهمل میآید، به گیلاس شرابی فکر کنید که از روی میزی میافتد و روی زمین تکه تکه میشود: تغییری از نظم به بینظمی، به آشکارترین شیوه. اگر فیلمی از این اتفاق بگیریم و آن را تماشا کنیم، این حادثه در نظرمان اتفاقی طبیعی جلوه میکند. اما اگر آن فیلمی که میبینیم تکههای شکستهی لیوان را نشان دهد که از روی زمین به بالا میپرند و به شکل گیلاس شراب صحیح و سالمی قرارگرفته بر لبهی میز در میآیند، آنوقت میگوییم که فیلم به لحاظ زمانی به شکل معکوس به نمایش در آمده است. چرا؟ چون در حرکت به سوی آینده همهچیز از نظم به سوی بینظمی حرکت میکند. میتوان گفت که پیشروندگی زمان به معنای افزایش بینظمی است. در واقع، بدون چنین تغییراتی، هیچ راهی برای تمایزگذاری بین لحظات وجود نخواهد داشت. نه ساعتی کار میکند، نه پرندهای پرواز میکند، نه برگی که از درختی افتاده در هوا به گردش در میآید، نه دم و بازدمی در کار خواهد بود. عالم برای همیشه به شکل یک تصویر ثابت و بیجان در خواهد آمد.
بینظمی پاسخ این پرسش عمیق هم هست: چرا «چیزی» وجود دارد، جای این که «هیچچیز» وجود نداشته باشد؟ (این از پرسشهایی است که خواب از چشم فیزیکدانان و فیلسوفان میگیرد.) چرا مادهای از هر جنس وجود دارد، جای این که فقط انرژی وجود داشته باشد؟ از منظر علمی، این پرسش به وجود پادذرهها مربوط میشود که موجودیتشان در سال ۱۹۳۱ پیشبینی و در سال ۱۹۳۲ کشف شد. هر ذرهی زیراتمی (کوچکتر از اتم)، مانند الکترون، یک همزاد پادذرهای دارد ــ همسان با همان ذره، با این تفاوت که به لحاظ انرژی الکتریکی و برخی خصوصیات دیگر در تضاد با آن قرار میگیرد. این که کدامیک از این دو را ذره و دیگری را پادذره در نظر بگیریم امری قراردادی است، همانند نامگذاری قطب شمال و قطب جنوب. ذرهها و پادذرهها در صورت برخورد با هم یکدیگر را منهدم میکنند و از برخوردشان چیزی جز انرژی محض نمیماند.
اگر شمار ذرهها و پادذرههایشان در آغاز شکلگیری عالم برابر بود، چنان که انتظار میرود در یک عالمِ کاملاً متقارن اینچنین باشد، آنوقت کل ماده میلیاردها سال پیش از میان رفته و هیچچیزی جز انرژی محض باقی نمانده بود. نه ستارهای، نه سیارهای، نه انسانی ــ و نه هیچ مادهی جامد دیگری. پس چرا ما وجود داریم؟ چرا همهی ذرهها به همراه پادذرههای همزادشان ناپدید نشدهاند؟ جواب این معمای فیزیکدانان در سال ۱۹۶۴ پیدا شد. با آزمایشهای بسیار پیچیده در آن زمان، کشف کردیم که ذرهها و پادذرهها به شیوهی کاملاً همسان رفتار نمیکنند، بلکه اندکی عدمتقارن در تعامل آنها با ذرههای دیگر وجود دارد و به همین دلیل است که، بلافاصله بعد از پیدایش عالم، ذرهها و پادذرههایشان به اندازهی برابر ایجاد و منهدم نشدند. در پی نابودی انبوه ذرهها و پادذرههای همزادشان، ذرههایی به جا ماندند، مثل شاگردانی که در جشن رقص در مدرسه سر جایشان روی نیمکت میمانند. آن ذرههای باقیمانده و این عدمتقارن علتِ موجودیت ما هستند.
بینظمی فقط در جزئیات و دقایقِ سامانیابیِ درونی در ماده متبلور نمیشود. بینظمی تا بطن ساختارهای حیات نفوذ میکند. شاید مشهورترین نمونهی بینظمی در زیستشناسی درهمآمیزیِ ژنها باشد ــ هم با جهشهای ژنتیکی و هم با انتقال ژنها از طریق ویروسها و سایر موجودات زنده. از طریق این فرآیندهای تصادفی، موجودات زنده ساختمانهای جسمانیِ متفاوتی به خود میگیرند که در غیر این صورت چه بسا هرگز ممکن نبود. چرخشهای این تاسِ ژنتیکی قابل پیشبینی نیست، و از نتایج این چرخشها هم نمیشود از پیش آگاه بود. اما بدون این تصادفهای ژنتیکی، حیات موجودات به شمار اندکی از طرحونقشهای انعطافناپذیر محدود میماند. بسیاری از موجودات زنده دوام نمیآوردند، چون قادر به سازگار شدن با شرایط زیستمحیطیِ متغیر نبودند، و تنوع زیستی در سطح زمین بسیار کمتر میشد.
شیوهی مهم دیگری برای تبلور بینظمی در زیستشناسی از طریق فرآیندی موسوم به «واپخش» (دیفوزیون) است. در جریان این فرآیند، حجم زمخت و نامنتظمی از ماده یا انرژی خودبهخود و در نتیجهی برخوردهای تصادفیِ اتمها و مولکولها تلطیف میشود. خودتان میتوانید این را تجربه و مشاهده کنید: یک سطل آب داغ در وانِ آب سرد بریزید. ابتدا، در وان قسمت داغی در محاصرهی قسمت سرد به وجود میآید. اما آب داغ به سرعت با آب سرد مخلوط میشود تا این که کل آب وان دمای یکسان پیدا میکند. این همان پدیدهی واپخش است. به تعبیر کلاوزیوس، واپخش متضمن مصرف انرژی نیست اما بینظمی را افزایش میدهد (در مثال ما، ترکیب و تبادل گرما) که موجب دگرگونی و تغییر میشود. بدون برخوردهای تصادفی مولکولها، واپخشی اتفاق نمیافتاد. آب داغ در یک سمت وان و آب سرد در سمت دیگر آن میماند.
واپخش از سازوکارهای کلیدی برای نقلوانتقال مواد حیاتی در سرتاسر بدن است. اکسیژن را در نظر بگیرید که گاز اساسی و ضروری برای تولید انرژی است. با هر نفس کشیدنی، ما حجم نسبتاً زیادی از اکسیژن را در ششهای خود انبار میکنیم، در حالی که در مویرگهای خونی ششهای ما حجم نسبتاً کمی اکسیژن وجود دارد. این باعث میشود که این گاز حیاتی از ششها به خون واپخش شود و بعد، به همین دلیل، از خون به تک تک سلولهای بدن برسد. این حرکت جهتدار حاصلِ برخوردهای تصادفی است که در جهت انتقال مولکولهای اکسیژن از قسمتهای پراکسیژن به قسمتهای کماکسیژن عمل میکنند. بدون این تصادمها و اینطرف و آنطرف رفتنهای اتفاقی، اکسیژنِ واردشده به ششها همانجا محبوس میماند و سلولهای بدن دچار خفگی میشدند.
علائمی که به سرعت بین سلولهای عصبی ما منتقل میشوند نمونهی زیستشناختی دیگری از واپخشاند. هنگامی که اتمهای سدیوم و پتاسیمِ دارای بار الکتریکی در جدارهی بیرونی سلولهای عصبی حرکت میکنند، موجی از الکتریسیته به وجود میآورند. چنین حرکتی، به نوبهی خود، با جریان تصادفی از قسمتهای پراتم به قسمتهای کماتم و همتراز شدن به لحاظ تعداد اتمها اتفاق میافتد. جالب این که، برخوردهای تصادفیِ اتمهای مجزا است که موجب پیشرفت منظم یک تکانهی عصبی در طول عصب میشود. این همان سازوکاری است که بدن از طریق آن با خود ارتباط برقرار میکند.
اما هیچیک از این مثالها از عرصهی میکروسکوپی، از جمله اظهارات عمیق کلاوزیوس در باب آنتروپی، دلیل اشتیاق متناقض ما به نظم و بینظمی را توضیح نمیدهند ــ این که چرا ما هم به جنبههای مقبول و هم به جنبههای نامرسومِ وجود خود ارج میگذاریم. به نظر میرسد چیزی در عمق روان وجود دارد، چیزی ازلی و آغازین، که از هزاران هزار سال قبل از سقراط و کلاوزیوس در وجود ما نقش بسته است. شاید استقبال از این دو وجه متضاد، میلیونها سال قبل، امتیازی به نیاکان ما برای سازشیابی و سازگاری بخشیده باشد.
چنین حدس و گمانی منطقی به نظر میرسد. از منظر تکاملی، نظم به معنی پیشبینیپذیری، الگوداری، و تکرارپذیری است ــ و این همه به ما مجال میدهند تا برآوردهای درستی داشته باشیم. و از برآوردها میشود بهره گرفت و فهمید که چه وقتی برای شکار در جنگل مناسب است، یا چه وقت باید به کاشت غلات اقدام کرد. بدیهی است که اینها به بقای ما کمک میکنند. آنچه کمتر انتظار میرود، شاید، این است که توجه کردن به امور ناگهانی و تصادفی و بدیع هم میتواند برای ما امتیاز محسوب شود. اگر بیش از اندازه در قالب عادات خود احساس راحتی کنیم، در صورت تغییر وضعیت نمیتوانیم واکنش نشان بدهیم ــ وقتی در مسیری که هزار بار بدون هیچ حادثهی ناگواری از آن رد شدهایم ناگهان سروکلهی یک ببر پیدا شود. در این صورت، از ترس جدا شدن از عادات آشنایمان، به هیچ مخاطرهای تن نخواهیم داد. بنابراین، بامعنا به نظر میرسد که در ما اشتیاق مضاعفی به امور پیشبینیپذیر و پیشبینیناپذیر ریشه دوانده باشد.
اگر اشتیاق ما به نوآوری به بقای نیاکان ما کمک کرده باشد، شاید این اشتیاق باید در ژنهای ما هم خودنمایی کند. پژوهشگران به تازگی صورت یا «دگره»ای از یک ژن، موسوم به دیآردی۴-۷آر، کشف کردهاند که نام گیراتر آن «ژن سفردوستی» است. این ژن حدوداً در بیست درصد جمعیت یافت میشود، و ظاهراً موجد اشتیاق شدید به کاوشگری و مخاطرهپذیری است. بامعنا به نظر میرسد که بخواهیم اکثر اعضای قبیلهی ما در موطن خود بمانند، از رسم و عادت پیروی کنند، و دور آتش گرد هم جمع شوند. اما به این هم نیاز داریم که چند نفری از ما پا پیش بگذارند و در جستوجوی شکارگاههای تازه و فرصتهای غیرمترقبه راهیِ کاوشگریهای مخاطرهبار شوند. ریچارد پل اِبستین، استاد روانشناسی در دانشگاه ملی سنگاپور و از پژوهشگران برجسته در مورد ژن مذکور، میگوید: «شواهدی در اختیار داریم که نشان میدهند همان دگرهای که در ویژگی شخصیتیِ نوجویی و خودانگیختگی نقش داشته در مخاطرهپذیر بودن در موقعیت مالی و اقتصادی هم نقش داشته است. افرادی که این دگره را دارند به ریسکپذیری رغبت بیشتر نشان میدهند.» زیستشناسانِ دیگر به درستی خاطرنشان میکنند که بعید به نظر میرسد یک ژن واحد بتواند خصلتی مانند مخاطرهپذیری و نوجویی را کنترل کند ــ اما این امکان وجود دارد که گروهی از ژنها در کنار هم این کار را بکنند.
از آنجا که نظم و بینظمی هردو آشکارا به ما انسانها سود میرسانند، شایسته است که گرایش خود (دست کم، در غرب) به تقسیم کردن هرچیزی به دو قطب متضاد و ایجاد یک پایگان ارزشیِ مفروض و ترجیحات ضمنی بین آن دو (بهرهآوری و کمکاری، عقلانیت و بیعقلی، گرم و سرد، نرم و خشن، سیاه و سفید) را مورد بازبینی و بازنگری قرار دهیم. شاید باید این قطبهای متضاد را به منزلهی یک تعادل سودمند در نظر آوریم. نیلز بور، فیزیکدان دانمارکی و از پیشاهنگان فیزیک کوانتوم، زمانی گفته بود که متضاد یک حقیقت ژرف هم حقیقت دارد. چینیها از دیرباز این ایده را در قالب مفهوم دائوئیستی و کنفوسیوسی «یین و یانگ» درک کردهاند: همهی چیزها به شکل قطبهای مخالف و از هم جدانشدنی وجود دارند. «یین» به مؤنث، تاریکی، شمال، پیر، نرم، و سرد اشاره دارد و «یانگ» به مذکر، روشنی، جنوب، جوان، سخت، و گرم. نماد یین و یانگ (دو نیمدایرهی چرخندهی بههمچسبیده، یکی سیاه و یکی سفید، هریک با نقطهای به رنگ آن دیگری) نشان میدهد که این دو هماهنگ با هم وجود دارند، و هیچیک بر دیگری مسلط نیست. این در حالی است که تفکر غربی نوعاً تلاش میکند این دنیای بغرنج را با دوپارهسازی از هرچیزی سادهسازی کند. چنین رویکردی تا مدتی کارآیی دارد، تا این که دقیقتر نگاه میکنیم و به وجود پیچیدگی پنهان در زیر ظواهر پی میبریم. و اگر نهایتاً بتوانیم از جایگاه بالاتر بنگریم، بار دیگر سادگی و هماهنگی را پیش چشم خواهیم دید. هستی از نظم میگوید، و همچنین بینظمی. ما انسانها در پی پیشبینیپذیری هستیم، و همچنین مشتاق مواجهه با چیزهای نو. بور و کنفوسیوسیها میگویند که باید از این تناقضها استقبال کنیم.
به پایان ساعات روزانهی نوشتن رسیدهام، دارم به سمفونی نهم آنتون بروکنر گوش میدهم که آهنگساز اتریشی نوشتناش را در سال ۱۸۸۷ آغاز کرد. سمفونی با معرفی مستمر تمها آغاز میشود. موومان دوم، اسکرتسو، حس بدشگونی دارد، انگار که راز هولناکی پس پشتاش دارد. اما بخشی از موومان سوم، آداجیو، مسحورم میکند. بعد از ملودی گیرا و هماهنگی با سازهای زهی (شاید وعدهی افشای راز را میدهد)، اصوات به شکل فزاینده ناموزون میشوند، حجمشان افزایش پیدا میکند، تا این که غرش شیپورها را میشنویم، ناملایم و ناهنجار، و به دنبال آن باز هم صدای برخوردها، مثل امواج سهمگین که به ساحل میکوبند. سپس لحظهای سکوت. سازهای زهی دوباره به صدا در میآیند، آرام و تغزلی. تناوب اصوات ملودیک و ناموزون تا انتهای موومان ادامه مییابد. و نمیدانم آیا بخشهای هارمونیک قطعه، اگر همنشین آن بخشهای غیرهارمونیک نشده بودند، باز هم اینچنین زیبا بودند؟ اگر روشنی با تاریکی، و نرمی با درشتی، همنشین نشده بود ــ آنچه منتظم بوده با آنچه نامنتظم به نظر میرسد؟ و البته به خود بروکنر فکر میکنم: رخدادی تصادفی همچون همهی ما، برخورد اتفاقی سلولهایی که حیاتی استثنایی را در این عالم استثنایی پدید میآورند.