هراس از آینده تاریک؛ «می‌ترسم بی‌سواد بمانم»

✍️بهنیا

سکوت سنگینی در انتظارگاهی که مدت‌هاست روزهای سختی را می‌گذراند، حاکم شده است. گویا زمان در آن اتاق تنگ و تاریک ایستاده است. حتا ساعت روی دیواری که سال‌ها گذر زمان را گوش‌زد می‌کرد، سکوت اختیار کرده و میلی به چرخاندن ثانیه‌گرد و دقیقه‌گردش ندارد؛ زیرا ساعت نیز آن‌قدر گذر زمان انتظار را برای مدینه گوش‌زد کرده که دیگر به پایان عمرش رسیده است. انگار ساعت نیز خسته از چشم‌هایی است که به آن دوخته شده است. سکوت خوفناک آن جا را با آه سرد و صدای لرزانش می‌شکند. دستی روی کتاب‌هایش که مدت‌هاست میزبان خاک است می‌کشد و در گوشه‌ای از اتاق جا خوش می‌کند. از آرزوها و رویاهایش می‌گوید و از این که آن رویاها چه‌گونه پس از حاکمیت امارت اسلامی رنگ باخته‌اند. ترس و ناامیدی را از نگاه‌هایی که صد سخن ناگفته دارد، می‌توان خواند. چشمانش از لای تاریکی و اشک‌هایی که هر دم آن را تر می‌کند، برق می‌زند. به کسانی می‌ماند که در انتظار عزیزی مدت‌هاست چشم به در دوخته و به مراد نرسیده است. ناامیدی از پایان فصل انتظار او را افسرده‌حال و دل‌نگران کرده است. با کوهی از غم و مایوسی روزهایش را می‌گذراند و در تاریکی و خاموشی شب‌ به حالش دل می‌سوزاند و به رویاهایی که همانند سراب گشته است، می‌اندیشد. مدت‌هاست که امید رخت بربسته است. لحظه‌هایی که در انتظار بازگشایی مکاتب/مدارس می‌کشد به کندی می‌گذرد و به همه چیز بهت‌زده نگاه می‌کند. آرزوهایی که برای روشن شدن زنده‌گی تاریکش شگفته بود، با سقوط حکومت پیشین پرپر شده است. سوال‌های زیادی ذهنش را در پی این ناملایمتی‌ها و محدودیت‌هایی که به‌خاطر جنسیتش اعمال می‌کنند، پر کرده است؛ اما این سوال‌ها با گذشت کم‌تر از سه سال هنوز بی‌پاسخ مانده است. دستانش را از شدت فشار روانی که این روزها تجربه می‌کند به هم قفل می‌کند. دلش فشرده می‌شود، گلویش را بغض می‌گیرد، چشمانش را می‌بندد و در حالی که اشک حسرت یکی پس از دیگری روی گونه‌هایش می‌لغزد، می‌گوید: «می‌خواستم خلبان شوم و به هوا پرواز کنم، اما بال‌هایم را بی‌رحمانه شکستاندند.»

مدینه ۱۷ ساله، دانش‌آموز کلاس هشت مکتب/مدرسه است که پس از حاکمیت امارت اسلامی از فراگیری درس و آموزش باز مانده است. او نیز همانند هزاران دختر دانش‌آموز به‌جای نشستن روی چوکی مکتب و کلاس های درسی در چهاردیواری خانه روزهای سختی را می‌گذراند. می‌گوید: «قرار بود صنف ده شوم، سه سال تعلیمی‌ام حیف شد. اما چه کسی بهای روزهای ازدست‌رفته تعلیمی‌مان را می‌پردازد؟ هر سال که می‌گذرد سن ما نیز بیش‌تر می‌شود و ما هنوز در جایی گیر کردیم که سه سال قبل بودیم. نه راه پیشرفت داریم و نه راه نجات از میان این همه بدبختی‌ که هر روز اضافه‌تر می‌شود.» گاهی از میان منجلابی که گیر کرده است آرزو می‌کند که صنف ده و یا هم دوازده مکتب بود تا فرصت‌های تحصیلی برون‌مرزی برایش فراهم می‌شد، اما همه راه‌ها به رویش بسته شده است.

او دوست داشت پس از ختم مکتب شامل یکی از بخش‌های  نظامی شود و در رشته خلبانی درس بخواند؛ اما حاکمیت امارت اسلامی سبب شده است تا فرسخ‌ها دور از رویاهایش قرار بگیرد؛ زیرا این گروه نه تنها مخالف آموزش دختران است، بلکه مسلک‌ را نیز براساس جنسیت تقسیم‌بندی کرده است. مدینه می‌گوید: «خیلی دوست داشتم خلبان شوم و این یگانه رویایم بود که می‌خواستم به آن دست یابم، اما امارت اسلامی نه تنها مانع درس خواندنم شده؛ بلکه رویایم را نیز نابود کرده است.

 او نیز همانند بسیاری از دختران بازمانده از تعلیم و تحصیل از عواقب بی‌سوادماندن هراس دارد. می‌گوید: «می‌ترسم بی‌سواد بمانم و همانند زنانی شوم که در دوره اول حاکمیت امارت اسلامی درس خوانده نتوانستند و بی‌سواد ماندند. من از روزی می‌ترسم که همانند زنانی که هیچ خدمتی برای جامعه و مردم کرده نمی‌توانند، شوم. جز این که زیر بار ظلم خانواده خود و بعد خانواده شوهر قرار بگیرند و حتا ندانند که آنان نیز همانند خیلی از مردان و زنان دیگر حق زنده‌گی خوب و آرام را دارند.»

اکنون مدینه به روشنایی پس از تاریکی بی‌باور شده است و بغض این درد بیش‌تر او را می‌آزارد. با آن هم گاهی اندک امیدی در وجودش جوانه می‌زند و این روزنه او را تا حال سر پا نگه داشته است. می‌گوید که در زنده‌گی‌اش همیشه خواسته است