درنگی بر کتاب بهتر از تو نداشتم- برگی از زندگی مهاجران افغانی/افغانستانی در ایران
✍️رضا عطایی
نقدی بر کتاب «بهتر از تو نداشتم» نوشتهی محمدجواد رحیمی که در تابستان ۱۴۰۲ توسط انتشارات راه یار و حسینیهی هنر منتشر شد.
جنگ سوریه و تداوم بحران در آن کشور در آخرین دهه قرن چهاردهم خورشیدی، از ابعاد گوناگونی برای کشورهای جنوب غرب آسیا (خاورمیانه)، اورسیای مرکزی و در نگاهی وسیعتر برای کشورهای سایر مناطق جهان پیامدهای مستقیم و غیرمستقیم داشت.
یکی از پیامدهای آشکار بنیادگرایی اسلامی و خلافت جهانی داعش، سرازیر شدن اسلامگرايان افراطی از اقصی نقاط جهان به سوریه و همچنین عراق بود که میتوان از آن به تعبیر ارنست نولته به “سومین جنبش مقاومت رادیکال” یاد نمود.
گذشته از تحلیل و بررسی سایر موضوعات دامنهدار جنگ سوریه که به یادداشت حاضر ارتباط پیدا نمیکند. از پیامدهای مهم جنگ سوریه در ایران که توامان جامعه ایرانی و جامعه مهاجران افغانی/افغانستانی را با خود درگیر نمود، شکلگیری مفهومی تحت عنوان”مدافعان حرم” است.
از نگاه نویسنده، فارغ از تمام نظرات و دیدگاههای جنجالی و ضد و نقیضی که درباره جنگ سوریه مورد پردازش ذهنیت عمومی جامعه قرار میگیرد، پدیده مدافعان حرم را میتوان نقطهی عطفی در روابط جامعه ایرانی و مهاجران افغانی/افغانستانی دانست.
فهم و تحليل نویسنده از رصد دادههای میدانی بسیار بر این است که بخش قابل توجهی از جامعه مهاجر بر این نظرند که بعد از جنگ سوریه و موضوع مدافعان حرم، نگاه و نگرش حاکمیت ایران به مهاجران تغییر قابل ملاحظهای یافته است.
بسیاری از مهاجران افغانی/افغانستانی که موافق حضور مهاجرین در جنگ سوریه نیستند نیز بر این نظرند که بعد از جنگ سوریه و موضوع مدافعان حرم، رویکرد تلویزیون و رسانههای ایرانی در پردازش به موضوع “مهاجران افغانی/افغانستانی” تغییر یافته و برای اولینبار برنامههایی با محوریت ظرفیتها و فرصتهایی مهاجران به جامعه ایرانی نشان داده شد. در صورتی که تا پیش از آن، مهاجران تنها سوژه صفحات بزهکاری و ناامنی اجتماعی-سیاسی جراید و رسانهها مورد استفاده قرار میگرفتند.
اگرچه جامعه ایرانی امروز را نمیتوان جامعهی یکپارچهای دانست که طیفهای مختلف و به تبع آن دیدگاههای مختلفی را شامل میشود. اما شواهد و قرائن بسیاری حاکی از آن است که دستگاه شناختی بخش قابل توجهی از جامعه ایرانی -چه طیف مذهبیگرا و چه طیف ملیگرا- بعد از موضوع مدافعان حرم، از مهاجران افغانی/افغانستانی به شناخت نسبتا مثبتی تغییر یافته است.
علاوه بر آنچه گفته شد دلیل دیگر برای انتخاب کتاب “بهتر از تو نداشتم” برای معرفی و بررسی، بازتاب تجربهی زیستهی مهاجران افغانی/افغانستانی در این اثر است که در بخشهای بعدی یادداشت بدان پرداخته میشود.
شایان ذکر است پیش از این در یادداشت “روایتی از داستان خاتون و قوماندان” که معرفی و بررسی کتاب دیگری درباره زندگی یکی از شهدای مدافع حرم مهاجر افغانی/افغانستانی در ایران است نیز از همین دریچه به موضوع نگریسته شده است.
نگاه کلی بر کتاب بهتر از تو نداشتم
کتاب “بهتر از تو نداشتم” جدیدترین اثر با موضوع شهدای لشکر فاطمیون و مدافعان حرم افغانی/افغانستانی در ایران است که تابستان ۱۴۰۲ توسط انتشارات راه یار و در ۱۶۸ صفحه منتشر شده است.
کتاب بعد از مقدمه ناشر و نویسنده در پنج فصل سامان یافته است که هر فصل روایت یکی از نزدیکان قهرمان کتاب میباشد. از جذابیتهای کتاب که میتوان آن را نسبت به کتاب “خاتون و قوماندان” اثر جذابتری دانست -که هر دو کتاب موضوع مشترکی درند- نحوهی چینش روایتهای فصول کتاب است. روایت هر فصل به گونهی فیلمهای سریالی با گرهای تمام میشود که خواننده تنها با خواندن روایت فصل بعدی میتواند گرهی ایجاد شده در انتهای فصل پیشین را باز نماید.
همچنین در مقام مقایسهی این اثر با کتاب خاتون وقوماندان، در این کتاب، لحن مذهبیگونه و حالت رفتن و پرداختن به حواشی، کمتر به کار رفته و تمرکز اصلی بر روی زندگی سوژه کتاب استوار است.
به جز روایت فصل پنجم و پایانی کتاب (صص ۱۲۷_ ۱۵۲) که به جریان تشییع و تدفین شهید و کرامات بعد از شهادت ایشان مربوط است، در چهار فصل نخست، خواننده با طرحی از سیر یک زندگی، وارد محیط و فضای آن میشود. حتی در فصل پنجم هم، فضای کلی تجربه زیسته مهاجران افغانی/افغانستانی در ایران مغفول نمانده است.
توجه به این نکته از این روی مهم است که این کتاب از لحاظ موضوع در زمره کتابهای مرسوم به “ادبیات حوزه مقاومت و پایداری” قرار میگیرد که شاید مخاطبان و خوانندگان خاصی از آحاد جامعه را شامل شود، در صورتی که محتوای کتاب روایتی جذاب، بدون سوگیری ایدئولوژیکی-مذهبی از یک تجربهی زیسته است که میتواند برای سایر طیفهای جامعه خواندنی باشد.
تمرکز اصلی یادداشت حاضر از کتاب “بهتر از تو نداشتم” نیز در همین راستا میباشد که در بخش بعدی بدان پرداخته خواهد شد. در مقدمهی نویسندهی کتاب میخوانیم:
《کتاب پیش رو حاصل ۳۵ ساعت مصاحبه خواهر گرامی زهراسادات هاشمی و دوست عزیزم، عبدالرسول محمدی با چهارده راوی است… وقتی مصاحبههای راویها را میخواندم، متوجه شدم با کنار هم قرار دادن گفتههای چهار راوی اصلی، یعنی پدر، مادر، برادر و همرزم شهید، میتوانم روایت یکپارچهای از زندگی شهید بنویسم. البته هرجا لازم میشد، از گفتههای دیگر راویها هم کمک میگرفتم.》(ص ۱۳)
فصل اول تحت عنوان “پدر و مادر من” (صص ۱۵_ ۴۰) و فصل پنجم با عنوان “شهید آوردند” (صص ۱۲۷_ ۱۵۲) روایت مادر شهید است. فصل دوم “تکیهگاه کوچک” (صص ۴۱_ ۷۰) روایت پدر، فصل سوم “بیخداحافظی” (صص ۷۱_ ۹۸) روایت برادر و فصل چهارم “راننده سراج” (صص ۹۹_ ۱۲۶) روایت همرزم شهید میباشد.
برگی از زندگی مهاجران افغانی/افغانستانی در ایران
کتاب “بهتر از تو نداشتم” را میتوان داستان یک خانواده مهاجر افغانی/افغانستانی در ایران دانست. سیدزهراحسینی (مادر شهید) و سیدحسین سجادی (پدر شهید) به عنوان “نسل دوم” در خردسالی همراه خانوادههایشان -“نسل اول”- در موج اول مهاجرتی اتباع افغانستان به ایران آمدهاند [سالهای اشغال افغانستان توسط اتحاد جماهیرشوروی] و ثمرهی ازدواجشان سیدجواد(قهرمان کتاب)، سیدمحمد و حدیث به عنوان “نسل سومِ” مهاجران افغانی/افغانستانی در ایران هستند.
سیدزهرا حسینی تا پیش از ازدواج در گلتپهی ورامین -از شهرستانهای استان تهران- سکونت داشته است که بعد از ازدواج با سیدحسین سجادی به قلعهسفید -از روستاهای شهرستان مبارکه اصفهان- میرود. فراز و فرودهای زندگی، سیدحسین را برای کارگری به قزوین میکشاند و در نهایت سر از شیراز در مئآورند.
در تمامِ این تغییر مکانها، شبکهای از روابط آشنایی-فامیلی است که خانواده سجادی را به جاهای مختلفی از ایران فرا میخواند. شبکهای که بر روی تمام ابعاد زیست مهاجران افغانی/افغانستانی در ایران نقش کلیدی داشته است. در موج اخیر مهاجرتی اتباع افغانستان از دو سال گذشته تا به امروز نیز همین شبکهی ارتباطی بوده که موجب جابهجایی چندین میلیون مهاجر در شهرستانها و استانهای مختلف ایران شده است.
در روایت فصل اول کتاب، سیدزهرا حسینی (مادر شهید) ضمن روایت زندگیاش، از کارکردن دوران کودکیاش در مزارع پنبه در ورامین سخن میگوید (ص ۱۸) که وضعیت اقتصادی-معیشتی غالب مهاجران را نشان میدهد که زنان و دختران نیز برای تامین مخارج کار میکنند. او سخنی از زن عمویش را نقل میکند که به او گفته است:
《تو دیگه یه دختر بالغی، حدودا نُه سالته؛ اما جایی که کار میکنیم پسرهای مجرد هم هستن. نمیدونم. شاید هم چشمودل پاک باشن؛ اما از این به بعد فقط کارهای خونه رو انجام بده.》(ص ۱۹)
جملهی فوق بازتابی از فرهنگ مذهبی-سنتی افغانستان است که توسط مهاجران در ایران نیز استمرار یافته است. اوج این استیلای فرهنگ سنتی را میتوان در عبارت زیر مشاهد ه نمود که راوی از تغییر نام خود از “نوریه” به “زهرا” سخن میگوید:
《مهمان هم که میآمد، فقط سلامی میکردم و علیکی میشنیدم و رد میشدم؛ حتی به خاطر ظرافتِ “نوریه”، اسمم را به “زهرا” تغییر دادم؛ چون دوست نداشتم توی جمعی که نامحرم هست، کسی به این اسم صدایم کند؛ البته برای سیدحسین هنوز نوریه هستم.》(ص ۲۸)
یکی از موضوعاتی که برای نویسنده یادداشت حاضر در تاملات موضوعات مهاجران هماره قابل تامل بوده است. اسامی رایج میان آنهاست. یکی از تفاوتهای نسل اول مهاجران افغانی/افغانستانی در ایران با نسل سومشان، به زعم نویسنده در همین موضوع نهفته است.
اسامی که میان نسل سوم و چهارم مهاجران رایج است، علاوه بر متنوعبودن، نشان میدهد که تجربهی زیسته در ایران نیز بر آن بسیار موثر بوده است. نویسنده موارد فراوانی از نسل سوم مهاجران را میشناسد که به خاطر مُد روز، بیکلاسی و همچنین توهین و تمسخر اطرافیانشان در مدرسه، محیط و اجتماع، اسمشان را تغییر دادهاند. این موضوع در نامگذاری و اسامی رایج میان فرزندان “نسل چهارم” مهاجران وضوح بیشتری از خود را نشان میدهد.
در بخش دیگری از روایت سیدزهرا حسینی، میتوان وضعیت زن در جامعهی مردسالار افغانی/افغانستانی را با توجه به موضوع “تولد فرزند” و “بچهدارشدن” دریافت نمود:
《غم توی چشمهایش[سیدحسین] خانه کرده بود. با نگرانی گفتم: خب. گفت: عمو گفت اگه نوریه بچهدار نمیشه. یه زن دیگه برات بگیرم. از تعجب چشمهایم گرد گرفت. گردنم را بردم جلو و گفتم: یعنی چی بچهدار بشیم؟ خودم هنوز بچهم. [سیدحسین:]من هم ذوقی برای بچه ندارم؛ اما میگفت این یه جور رسمه. اگه عروس بعد یه مدت بچهدار نشه، سرش هوو میآرن. [سیدزهرا:] ما که هنوز یه سال هم نیست عروسی کردیم.》(صص ۲۹ و ۳۰)
در ادامه پس از ذکر توهینها و برخوردهای نامناسبی که بر سر این موضوع متحمل شده است، جریان تولد اولین فرزندش -سیدجواد سجادی- در بیمارستان را چنین روایت میکند:
《آنقدر داد و بیداد کردم که کل بیمارستان به هم ریخت. پرستارها یکییکی میآمدند میدیدندم و میگفتند: خدا لعنت کنه همچین پدر و مادری رو. دختر به این کوچیکی وقت شوهرش بود آخه؟!… آنقدر زایمانم سخت بود و درد کشیدم که بیهوشم کردند.》(ص ۳۳)
فصل دوم روایت سیدحسین سجادی، پدر شهید است. میتوان او را نماد شوهر و پدر مهاجری دید که برای تامین آسایش خانوادهاش از هیچچیز مضایقه نمیکند. کار سخت در گاوداری منجر به بیماری آسم او میشود با این حال مدرسه رفتن و درسخواندن فرزندانش دغدغهی اوست. اما نداشتن مدرک اقامتی سد و مانعی است که او باید سبیل مدیر و معلمهای مدرسه را چرب کند تا بگذارند فرزندانش به صورت مستمعآزاد در کلاس درس بخوانند:
《بچههات رو بیار، بیمدرک واکسنشون رو میزنم. بعدش شاید توی مدرسه آبپره [روستایی در ۶۰ کیلومتری شیراز] زیرسیبلی ثبتنامشون کنن. [سخن مسول بهداشت روستای آبپره به سیدحسین]》(ص ۵۴)
《سال چهارم دبستان که تمام شد، دیگر ثبتنامشان نکردند. گفتند نامه آمده که نمیتوانید افغانیهای بیمدرک را ثبتنام کنید. به معلمشان زنگ زدم. ازش خواستم بعد از تعطیلی مدرسه، دو ساعتی وقت بگذارد و بیاید توی باغ خصوصی به سیدجواد و سیدمحمد درس بدهد. قبول کرد، خوشحال شدم؛ اما دیگر جوابم را نداد. بعد از آن، زندگی جواد شد فقط کار و کار.》(ص ۶۰)
به اذعان بسیاری از مهاجران نسل دوم و سوم، دوران مدرسه اولین جایی بوده که مرزهای هویتی و دیگریبودن برایشان شکل گرفته است. برچسب یا به تعبیر اروینگ گافمن داغننگِ “افغانی” این کارکرد دیگرسازیهویتی را در قبال مهاجران انجام میدهد.
در بخشی از روایت فصل دوم، وقتی سیدحسین ترس را در چشمان دو پسرش مشاده میکند و متوجه غم و رنج غیرقابل توصیفی در آنها میشود. سیدمحمد پسرش به او میگوید:
《[در مدرسه] یه نفر اذیتمون میکنه… همه رو بسیج میکنه که مارو هو کنن و بگن افغانی افغانی افغانی》(ص ۵۵)
در فصل سوم، در ذیل روایت سیدمحمد سجادی (برادر شهید) که داستان رفتن سیدجواد به افغانستان و سپس آمدن قاچاقی او به ایران را روایت میکند، اشارات خوبی به موضوع “افغانیکشی” و جریان قاچاق و قاچاقچیان شده است که این فرایند با چه خطرات و مسائلی همراه است. (صص ۷۲ و ۷۳)
فصل چهارم روایت همرزم سیدجواد سجادی است. در بخشی از این روایت که درباره حضور سیدجواد در سوریه میباشد، میخوانیم:
《سیدجواد نشست پشت فرمان، استارت زد و راه افتاد. نجیب رو به فاتح [از فرماندهان و شهدای مطرح لشکر فاطمیون] گفت: راننده قابلیه. از بین “افغانستانیها” کمتر کسی این طوری میرونه. یکی از رزمندهها به نجیب گفت: شايد “افغانی” نباشه. شنیدم بعضی ایرانیها برای اینکه بیان با داعش بجنگن خودشون رو “افغانی” جا میزنن تا اعزامشون کنن. همین چند وقت پیش هم یکیشون رو بگردوندن ایران. یکی دیگر از رزمندهها حرف قبلی رو تایید کرد و گفت: قیافه و لهجهش هم ایرانیه. اصلا به زبون ما نمیتونه حرف بزنه. نزدیکتر شدم و گفتم: من میشناسمش. متولد ایرانه؛ برای همین ایرانی صحبت میکنه. نجیب سری تکان داد و گفت: خیلیها این طوری هستن》(صص ۱۱۰ و ۱۱۱)
عبارات نقل شدهی فوی از کتاب، علاوه بر موضوع برزخ هویتی مهاجران در ایران، از این روی اهمیت دارد که نشان میدهد بار معنایی-هویتی “افغانی” در ایران بیشتر روی مهاجران قوم هزاره است تا مهاجران سایر اقوام.
نویسنده یادداشت حاضر در طول مطالعهی کتاب، هماره این پرسش در ذهنش بود که چرا تا این بخش، در هیچ جای کتاب، اشارهای به پدیدهی “افغانیبگیر” نشده است؛ چه در روایت پدر و مادر و چه روایت برادر. در این بخش کتاب، این پرسش پاسخ داده میشود. از میان مهاجران افغانی/افغانستانی در ایران تنها هزارهها هستند که به خاطر چهره و صورتشان، بسیار سریع در جامعه از دیگران تمایز داده میشوند، به تعبیری که میتوان گفت چهرهشان حکم شناسنامهشان را دارد.
یکی از نقاط قوت کتاب “خاتون و قوماندان” در بازنمایی مسائل اصلی مهاجران افغانی/افغانستانی در ایران، تشریح پدیده افغانیبگیر است که توضیح مفصل آن را میتوانید در یادداشت “افغانیبگیرها در عسکرآباد” بخوانید.
همچنین بخش نقل شده از کتاب، تا حدودی این معما را نیز حل میکند که مهاجران را با چه عنوانی (افغانی/ افغانستانی) بخوانیم و بنامیم؟ شاید برای خواننده این یادداشت نیز این پرسش به وجود آمده باشد که چرا نویسنده از سرآغاز تا سرانجام یادداشت، افغانی/افغانستانی را کنار هم آورده است.
همانطور که پیشتر نیز بدان اشاره شد، و از بسیاری از دیالوگهای کتاب بر میآید -که چند مورد آن در طول یادداشت آورده شد- آنچه که جداسازیهویتی مهاجران و جامعه ایرانی را به وجود میآورد، بار معنایی-هویتی “افغانی”بودن است که از سوی جامعه ایرانی به حالت توهین و تحقیر ابراز شده است که نشانگر نگاه فرادست-فرودست ایرانیان به مهاجران است. به نحوی که میتوان واژه و مفهومِ “افغانی” را که در افغانستان “واحد شمارش پول رسمی” آن کشور است در ایران به عنوان “واحد شمارش توهین و تحقیر” قلمداد نمود.
سالهاست که مهاجران، به ویژه نخبگان علمی-فرهنگی آنها میکوشند برای گریز از این وضعیت با انواع و اقسام دلایل ادبی-زبانشناختی به جامعه ایرانی اثبات کنند و بقبولانند که عنوان صحیح “افغانستانی” است نه “افغانی”. در صورتی که به نظر نویسنده یادداشت حاضر چنین میرسد که این خود مصداقی از “تغییردادن صورتمساله” است تا حل آن.
نویسنده که خود یک مهاجر افغانی در ایران است، آنچه که از سالها دیدهها و شنیدههایش بر میآید، حاکی از آن است آنچه که در میان جامعه مهاجر ودر گفتگوهای میان خودشان، حتی قشر تحصیلکرده رایج میباشد عنوان “افغانی” است. تنها هنگام مواجهه با جامعه ایرانی است که این “افغانیبودن” به “افعانستانیشدن” تبدیل میشود آن هم برای فرار از داغننگ “افغانیبودن”. ریشهی این موضوع نیز به بحران کلی و کلان “هویت” و “هویت ملی” در خود افغانستان باز میگردد که هنوز این معما که آنها کِه هستند، حل نشده است.