اگر من هم درس میخواندم…
✍️صبا قدیمی
چند سالی است که آخرهای تابستان گره میخورد به پیچوتاب ضربالاجلی ثبتنام بچههای افغانستانی در مدارس. گرفتن برگه حمایت تحصیلی، مراجعه به دفاتر دولتی، مراجعه به اردوگاه و کارهای دیگر که باید در دوره کوتاهی انجام شود. اطلاعرسانی به خانوادهها برای ثبتنام فرزندانشان در مدرسه، توجیهکردن آنان درباره اهمیت تحصیل فرزندانشان بالاخص فرزندان دخترشان و اطمینانبخشی به اهمیت گرفتن برگه حمایت تحصیلی که باعث میشود رد مرز نشوند، مراحل غیررسمی است که همراستا با کارهای رسمی و اداری باید طی شود. در سازمانهای مردمنهاد درباره آموزش کودکان مهاجر دو رویکرد وجود دارد؛ تلاش برای ثبتنام بچهها در مدرسههای دولتی با تمام نواقص و کموکاستیهایش یا آموزش کودکان در سازمانهای مردمنهاد. کسانی که رویکرد اول را دنبال میکنند، کارشان شبیه دو امدادی است. با هر ضرب و زوری بچهها را به مدرسه میفرستند. هرکس بخشی از کار را بر عهده میگیرد و با تمام قدرت سعی میکند به مرحله بعد برساند.
حمله تروریستی به مدرسه در افغانستان
پیگیری ثبتنام احمد و آمنه هم از اینجا شروع شد. اینبار اما ازسوی مادری که خودش تلاش میکرد که تا بتواند فرزندانش را در مدرسه ثبتنام کند. بچههایش در پارکهای تهران دستفروشی میکردند. او امیدوارم بود بتواند دخترش را که چند کلاسی در افغانستان درس خوانده اما نمیتوانست درست بخواند و بنویسد، در مدرسه ثبتنام کند. در حرفهایش به حمله تروریستی طالبان به مدرسه دخترانه اشاره میکرد. از آن زمان دیگر دوست نداشت آمنه به مدرسه برود. تمام تلاششان را کرده بودند که به ایران بیایند. شنیده بود که در ایران بچهها میتوانند در مدرسه درس بخوانند. با اینکه خودش و همسرش سواد نداشتند، بسیار امیدوار بودند که بتوانند فرزندانشان را مدرسه ثبتنام کنند. هر دو سرایدر یکی از ساختمانهای اعیانی شمال شهر تهران بودند. علاوه بر کارهای ساختمان به خانههای ساکنان ساختمان و دیگر همسایهها میرفتند و خانهها را تمیز میکردند. مادر آمنه میگفت: «اگر اینها بروند مدرسه من تا صبح هم شده کار میکنم. هزینه تحصیلشان را درمیآوریم. اینها حتما باید مدرسه بروند. باید درس بخوانند تا مثل ما نشوند».
با وجود اینکه پدر و مادر آمنه و احمد در ساختمانی مشغول به کار بودند و در خانه سرایداری آنجا زندگی میکردند، هیچکدام از سکنه راضی نشده بودند استشهادنامهای را که نشان میدهد آنها ساکن این منطقه هستند، پر کنند تا آنها بتوانند به مسجد محله بروند و برگه را مهر کنند. آخر سر یکی از ساکنان ساختمانی دیگر راضی شده بود تا به آنان کمک کند. پیرزنی که مادر آمنه در روزهای زوج به خانههای آنها میرفت و یک بار با دیدن گریههایش از سر ناامیدی، جریان را متوجه شده بود. همه میترسیدند که امضاکردن استشهادنامه برایشان دردسر شود؛ از اینکه به مهاجران غیرقانونی اجازه کار و سکونت دادهاند. پدر و مادر آمنه و احمد در ازای کاری که برای آن ساختمان اعیانی انجام میدهند، دستمزدی دریافت نمیکنند. در نتیجه ساکنان ساختمان به آنان اجازه کار ندادهاند، چون دستمزدی دریافت نمیکنند. با این حساب حتی حاضر نشدند برگه استشهادنامه را پر کنند.
ثبتنام در مدرسه فرایند بسیار زمانبری است. بعد از طیکردن مراحل در آموزش و پرورش منطقه، نوبت به ثبتنام در مدرسه میرسد. مدیران مدرسهها عموما پاسخ یکسانی میدهند؛ ظرفیت مدرسه پر است، مدرسه اول، مدرسه دوم و… جوابهای تکراری و کلیشهای از اینکه ما کلاسبندی بچهها را نیز انجام دادیم اصلا امکانپذیر نیست که بتوانیم بچهای دیگر را ثبتنام کنیم. گاهی فهرست دانشآموزان در کلاسها را به ما نشان میدهند تا صحبتهایشان باورپذیر باشد. فهرست کلاسهایی که تا ۵۰ دانشآموز را در خود جای داده است.
سرشکستگی بعد از باخت در دو امدا
چارهای نیست؛ کفش آهنین باید به پای کرد و از آموزش و پرورش منطقه به سوی دیگر مدرسهها رهسپار شد. هنگامی که برای بار دوم به آموزش و پرورش منطقه مراجعه کردیم، به امید یافتن مدرسهای دیگر که در حوزه مدنظر قرار گیرد، مادری دیگر را دیدم که دست پسر ریزاندامش را به دست گرفته و در تلاش بود که پسرش را در مدرسه ثبتنام کند. در جواب مسئول آموزش منطقه که گفت باید این فرم را پر کنید، با استیصال فرم اشتباهی را برداشت. به ایشان گفتم باید فرمی که بالای آن نوشته شده ثبت مقطع دبستان را پر کنید و فرمی که برداشتید اشتباه است. به سویم برگشت و گفت: «من سواد ندارم. نمیخوام بچهام هم مثل من همیشه سرش پایین باشه، میشه کمک کنی؟». فرم را پر کردم. حال سه کودک باید به مدرسه میرفتند. سه کودکی که با هر سختی بود، توانسته بودیم مدارک مورد نیازشان را تهیه کنیم. دوباره جوابهای تکراری آنان و پافشاریهای تکراریتر ما که نتیجهبخش نبود. صحبت با مدیران، هنگامی که بچهها در کنار در ایستاده بودند و به صحبتهای ما گوش میدادند، بسیار زجرآور بود. دیدن صورتهای مضطرب بچههای هفت، هشتسالهای که واقعیت درحاشیهبودن را به چشم میدیدند و با تمام وجودشان در سن کم درک میکردند. بعد از هر بار ناامیدشدن از ثبتنام در مدرسهای به مدرسه دیگر میرفتیم، هر بار مدرسهای دورتر از محل زندگیشان. مدیر مدرسهای میگفت: «به فرض اینکه من این بچه را ثبتنام کنم،رفت و آمدش را چی کار میکنی؟ من در هزینههای مدرسه موندم، نمیتونم هزینه دیگهای برای این بکنم. الان همه هزینهها با مدیر مدرسه بدبخت است. والا اسمش این است که دولتی است، ما باید خیلی از هزینهها را خودمون با کمک والدین تأمین کنیم.نمیشه. نه ظرفیت داریم، نه این خانوادهها میتوانند هزینه تحصیل بچهها را بدهند». در پاسخ سؤالش به او گفتم: «من هرطور شده با کمک خیر هزینه تحصیلش را تأمین میکنم». قبول کرد که یکی از بچهها را ثبتنام کند؛ تنها یکی از آنها را. هر دو کلافه و سرخورده بودیم. در جواب سماجتهای من برای ثبتنام هر دو آنها در مدرسه گفت: «ببین فکر میکنی من بدم میاد ثبتنامش کنم؟ به خدا نه. به جون تکبچهام نه. من تصویر این بچه که به خدا ظرفیت ندارم ثبتنامش کنم، برای همیشه گوشه ذهنم میمونه. از اینکه نتونستم براش کاری کنم. من نمیدونم باید چی کار کرد اما میدونم ظرفیت مدرسههای دولتی کم است و هر روز هم کمتر میشه و دست ما هر روز کوتاهتر. فقط عذاب وجدانش میمونه در سینهمون».
نتیجه دو امدادی به سوی مدرسه که درهایش برای بیشماری بسته است
ثبتنام احمد همراه است با پشت در ماندن تعدادی دیگر از همسنهایش؛ فرایندی که هر سال تکرار میشود. فرایندی که برآمده از یک ساختار ناکارآمد است؛ ساختاری که حاضر نیست مسئولیت آموزش کودکان را بر عهده بگیرد. برنامهای مشخص برای آموزش کودکان مهاجر ندارد. من هنوز هم به احمد، آمنه و آن پسرک ریزاندام فکر میکنم. به تلاشهایی که انجام شد و مادری که توانست هر دو فرزندش را در مدرسه ثبتنام کند. مادری که نتوانست تکفرزندش را مدرسه ثبتنام کند. به اینکه هرساله تعداد زیادی از کودکان بیرون از درهای مدرسه میمانند. به آنان که آیندهشان را در آینده بچههایشان یا خواهر و برادرشان میبینند. به کودکانی فکر میکنم که با خود فکر میکنند اگر آن مدیر مدرسه من را ثبتنام میکرد، اگر آن خانم بیشتر اصرار میکرد، شاید من شرایط زندگیام این نبود… /شرق