رفتن رسیدن است، باید ادامه داد
زنان و دختران در بیست سال حاکمیت نظم جدید با حضور نیروهای بینالملل و ناتو را سقف شیشهای تصور میکردند؛ سقفی که از یک طرف کارایی و موثریت داشت و از طرف دیگر خللآفرین و شکننده بود. این سقف لرزان در ۱۵ آگست ۲۰۲۱ در یک چشم به هم زدن فروپاشید و طالبان دستاوردها و تلاشهای دو دهه را ویران کردند.
در زیر آن سقف شیشهای که همچون آیینه قدنما و درخشان پنداشته میشد، نسلی که در میانه خون، آتش و خشونت متولد شده بود، فرصت را غنمیت شمرده و به انحای مختلف راهی را به سوی شگوفایی در پیش گرفتند.
ما، دستهدسته به سمت مکاتب رفتیم. به سمت دانشگاهها، به سمت ادارات و بازار، به سمت همه اموری که میشد از آن لقمهنانی عزتمندانه برای خوردن، آرمانی و جوهری برای پروردن، درسی برای آموختن، عشقی برای ورزیدن و سرودی برای خواندن سراغ کرد، با شور و اشتیاق خزیدیم و چنگ زدیم. برای مایی که همهچیز از صفر مطلق آغاز شده بود و در مسیر زمان به این آگاهی درونی دست یافته بودیم که به سخن فروغ فرخزاد «نجاتدهنده در گور خفته است!» و این تنها خودمان هستیم که کولهبار همه امور را در کورهراههای دشوارگذر زندهگی، خود باید بر دوش بکشیم، گام زدن در این رکاب چندان هم سهل و رایگان نبود و سختیهای جانسوز خودش را نیز داشت.
این بیست سال فراز و فرود، توأم با قربانی بود و زنان و دختران فزونتر از همه در خط نخست قربانی دادن و جانفشانی قرار داشتند. برای من نخست بهحیث یک دختر زاده شده در افغانستان و شهروند این سرزمین، همه انسانهای آن اهمیت دارند؛ اما هویت و جنسیتم به اسم زن، مساله اساسیام به شمار میرود. در پیوست این پاراگراف، شرح حالی از زن و روزگارش را ـ از اسارت تا رشادت، از ستیزهجویی تا برازندهگی و از سکوهای آرزومندی و چشمهای دوخته شده به قلههای بلند پیروزی تا سقوط در کام شب طولانی تاریک ـ به رشته تحریر میآورم.
جامعه افغانستان سالها است که در بند کشوقوسهای ایدیولوژیکی، جنگ و سنت گرفتار مانده است. در این میان، همواره زنان بهمثابه یکی از ابزارهای برد و باخت و حربه فشار، مورد بهرهگیریهای گوناگون قرار گرفتهاند. هنوز این غایله شوم را پایانی نیست. به رغم تمامی این موارد اما زنان در بیست سال گذشته بهگونه پرشمار و قابل ملاحظه، توانستند از صنفهای دانشگاهها تا کرسیهای ادارات، حضور در پارلمان، سکوی سیاسی و پایگاههای رسانهای را با کفهای خالی از ثروت مادی و اشرافیت مردسالار برخوردار از پشتوانههای اجتماع سنتی و نامتعادل، به رقابت پرهزینه بروند و به اشغال جایگاههای مهم نایل آیند.
شاید بد نباشد اگر کمی با جزییات به واکاوی دشواریهای رویاروی زنان و دختران بپردازم. خود گواهم که در بسیاری موارد خانوادهها، پدرها، مادرها، شوهرها و برادرها، به جای حمایت و پشتیبانی از دختران، زنان و خواهرانشان، سنگاندازان و سرکوبگرانی بودند که موانع بالابلندی سد راه زنان و دختران ایجاد میکردند. این شاید یکی از نگفتهترین حرفهایی است که یک دختر و یک زن در افغانستان سالهای سال ـ به دلیل حفظ فرهنگ نامیمون و وجاهت وارونه تعبیر شده حیثیت و شرف خانواده ـ نتوانستهاند از آن پرده بردارند.
فراتر از اینکه نگاه میکردیم، با جامعهای مواجه بودیم که حضور زن در بیرون و رفتنش در پی هر امری بیرون از منزل، بهمثابه سنگ زدن به شیشه حیثیت جامعه به شمار میرفت. در اداره، در دانشگاه، در مسیر راه، در مکتب و در همهجا، هزینه سنگین حضور، قابل پرداخت بود. ما در دل همین کورهراهها جهیدیم تا برای ابراز وجود و معرفی خویشتن بهمثابه «زن صاحب حق و ابراز وجود» کاری کرده باشیم.
اگر امروز آن سقف شیشهای فروریخته است و زمین پر از خنجر و دشوار برای راه رفتن است، هنوز زنانی و دخترانی هستند که روی اینهمه خنجر و در زمین فرش شده از خار، شعار میدهند، دادخواهی میکنند، اعتراض راه میاندازند، کتاب میخوانند، مینویسند، کتابخانه ایجاد میکنند و چشم در چشم همه مصیبتها قامت میافرازند. این حاصل تمرینهایی است که با جهیدن از سدهای پیدرپی جامعه سنتی، طعن و کنایهها، مردسالاریها، انکار شدنها، سنگاندازیها و به تنهایی خزیدنها، فراچنگ آوردهاند. آری، ما با همین پیشینه، ۲۱ سال نظم جدید را رکاب زدیم.
اکنون در مواجهه با شبی سیاه و طولانی، چه باید کرد؟ اکنون مسیر بیش از همیشه دشوارگذر شده است. در برابرمان شبی قرار گرفته است سیاه و طولانی. کیها به کجاها هستند؟ آواره در گوشههای غربت و مهاجرت و محکوم به آغاز مجدد از صفر یا شکسته در پستوی خانهها؟ شاید بسیاری از ما در چنگال پدر، برادر و شوهری هستیم که در هر شبانهروز چند بار با این جمله هیبتناک ما را تهدید میکند: «آن دوران گذشت که هرچه میخواستی، انجام میدادی!» یا هم شاید پیچیدهگیهای دیگری که درک ماهیتشان هنوز دشوار است، منتظر ما است. به هر انجام، من اینجا تصمیم نهایی و فردی خودم را پیوست میکنم؛ منی که یکی از آن میلیونها زن و دختر این جامعهام و با مصایب و سنگها و سدهایش چندان هم بیگانه نیستم.
با توجه به آنچه اتفاق افتاد، ما همه در میدان بلاخیز، به بیپناهی و خم خوردن روی مفصلهای شکسته خود پی بردیم. به باور من، هر شکستی اگر مبدل به درس آموزندهای شود، پیشنویس یک پیروزی است. شاید یک پیروزی نهچندان زدورس، ولی ایمان دارم که یک پیروزی حتمی است. من ترجیحاً هنوز در سرزمینم زندهگی میکنم. پس از یک تأمل و جمعبندی، اسباب فروریخته روح و پیشامدهای پیرامونم، تصمیم گرفتم یگانه راهِ رفتن را انتخاب کنم: «باید ادامه بدهم!» با این مقدمه، کتابهای بیشتری خریداری کردم، در برنامههایی که اطمینان دارم خیر آنها روزی حتماً باید برای این اجتماع برسد، مصممتر سهم گرفتم و شرکت در آموزشگاه زبان و حضور بیشتر در اجتماع و سخن گفتن با زنان و دخترانی را که ریخت و شکست را از سیمایشان میشود خواند، افزایش دادم. سختسریهایی که شاید بعید نباشد سر را به باد بدهد، اما من به سخن آن رند عزیز شعر پارسی، حافظ شیرازی، باور دارم که میگفت: «بر باد اگر رود سر ما زان هوا رود!»