آیا روزهای خوب می‌آید؟

زنان این سرزمین خشونت‌خیز، پس از یک سال هر شب کابوس می‌بینند و در وسط وهم، خیال و ترس می‌پیچند. باد بیمناک حوادث، آن‌ها را با خود می‌برد، به جاهای دوری که خیال می‌کنم شفق دل شب را نمی‌درد و روشنایی در صبح نمی‌دمد. صبح می‌شود و تمام اندوه نهفته در رگ‌های زنان و دختران هر روز از همین‌جا آغاز می‌شود. پس از تمام شدن کابوس وحشتناک، صبح زود آماده می‌شوند؛ هرچند همه‌چیز در روز تکراری ا‌ست، همه‌چیز بر یک محور می‌چرخند، همه‌چیز به ناامیدی خفه‌کننده‌‌ای به سرانجام می‌رسند و شبیه افتادن در سیاه‌چاله‌‌ای ‌ست که آدم را درون خود می‌بلعد و دوران می‌دهد. سرنوشتی‌ که صدها سال ادامه داشته و امید رهایی از آن نمی‌رود.

‎من یک روزنامه‌نگار تازه‌کار و خوش‌باورم؛ چون هر روز مصمم‌تر چشم‌انتظار روز بهتر پا پیش می‌گذارم و با انگیزه‌ حرکت می‌کنم. هر شب را با هزار غصه‌ سر می‌کنم تا صبح چیزی تغییر کند، اما نمی‌کند. در روزهای سخت و دشوار یک‌ساله‌ شدن فروریختن ما، در میان دیرینه‌گی اندوه بزرگی که وطن و اطرافم را فرا گرفته است، سقوط می‌کنم و لحظه‌ای نومیدانه در غربت خویشتن گم می‌شوم. جای خالی روزهای خوب همه‌ دختران این سرزمین درد می‌کند، همان‌طور که کتاب و قلم و اندیشه در این سرزمین درد می‌کند. هر قدر پا فراتر می‌نهم، ذهنم بیشتر درگیر می‌شود. یاد مرده‌گانی می‌افتم که فکر می‌کنم از دست بی‌تفاوتی‌های‌مان ناراحت‌اند. آستوریاس، نویسنده و شاعر گواتمالایی، گفته بود: «تا وقتی ظلم بر ما حکومت می‌کند، چشم‌های مرده‌گان زیر خاک بسته نمی‌شود.» صبح تا شام در مسیر کار، در دانشگاه، در خانه و در هر جایی، دردی در ذهنم شناور است و اندوهی رگ‌هایم را می‌سوزاند.

‎من در حال حاضر یک فعال حوزه‌ آموزش دختران و یک روزنامه‌نگارم تا یک انقلابی. من می‌خوانم و می‌نویسم. می‌گفتم به مرده‌گان فکر می‌کنم، چون مرده‌گان بیدارند. نسل‌های فردا، نفرین‌مان می‌کنند اگر در قسمت برچیدن بساط ظلم و ستم، جرم و جنایت، قساوت و بدبختی، بی‌عدالتی و حق‌تلفی، تبعیض و نابرابری از سرزمین‌مان دست‌ به کار نشویم. من به‌عنوان شهروندی که روزانه در حوزه‌ آموزش دختران و درس‌های دانشگاهی‌ام مشغولم، در طول یک سال هفته‌ای چند بار کابوس به سراغم می‌آید و هر شب صداهای شهروندان خفته و حاکمان بدجنس خوابم را آشفته و آشفته‌تر  می‌‌سازد. هر صبح که راه می‌افتم، در میان راه به فکر اوضاع بهتر هستم؛ وضع‌ بهتری که با ما قهر کرده است و انگار هرگز به سراغ مردم نمی‌آید.

‎کابوس‌های وحشتناک شبانه نباید تصور اوضاع بهتر را از ما بگیرد. ارنست بلوخ گفته بود: «مصیبت‌بارترین شکل فقدان نه فقدان امنیت، بلکه از دست دادن توانایی تصور آن است؛ این‌که اوضاع می‌توانست طور دیگری باشد.» این‌که امید زنده باشد، این آخرین سنگر زنده‌گی خالی نشود و پیوسته در آن امید خلق شود. شاید فردای بهتری به سراغ ما نیاید، اما باید فردایی که می‌آید را بهتر ساخت و فردای بهتر خلق کرد؛ حتا در فکر، حتا در خیال و حتا در میان نوشته‌ها و آرزوهایی که در دفترچه‌های خاطرات‌مان می‌نویسیم تا برای فرزندان‌مان نشان بدهیم که ما در میانه آتش و خشونت نیز به چیزهای خوب فکر می‌کردیم، به عشق، به لبخند، به تغییر مثبت و…

‎ در دروازه ورودی یکی از دانشگاه‌های آفریقای جنوبی، پیام زیر برای تامل درج شده است: «برای نابودی هیچ کشوری نیاز به استفاده از بمب اتمی یا استفاده از موشک‌های دوربرد نیست، بلکه کافی است کیفیت آموزش را کاهش داد و به دانش‌آموزان اجازه داد تا در امتحانات تقلب کنند. بیماران به دست چنین پزشکانی می‌میرند، ساختمان‌ها به دست چنین مهندسانی فرو می‌ریزند، پول به دست چنین اقتصاددانان و حساب‌دارانی از بین می‌رود، انسانیت به دست چنین عالمان دینی می‌میرد و عدالت به دست چنین قضاتی از بین می‌رود.» در آخر هم نوشته‌اند: «فروپاشی آموزش و پرورش، فروپاشی ملت است.» در پیوند به پیام‌های یکی از دانشگاه‌های آفریقای جنوبی اضافه می‌کنم که در کشور من دروازه‌های مکاتب به روی چند میلیون انسان بسته است، بنابراین جامعه را کاملاً نابود شده حساب کنیم. دیگران پایین بودن کیفیت آموزش و پرورش را نابودی کشورها می‌پندارند، بیاییم این‌جا ببینیم که نابودی چه زمانی اتفاق افتاده است.

‎ وظیفه خطیر ما، روایت است؛ ایستادن در خط روایت‌سازی و پرداختن به امر برهنه‌سازی. آدم وقتی می‌تواند بنویسد و نمی‌نویسد و به اصطلاح رایج امروزی کشور روایت نمی‌کند، ناجوانی و ناخراباتی کرده است. احساس می‌کنم چیزهای زیادی بدهکاریم. یکی هم کلمه به کلمه روی کاغذ عریان کردن وام‌داریم. بدون شک، بند‌بند روزگار امروز‌مان نیازمند گفتن است. کم‌کم باور پیدا می‌کنم که ننوشتن و بی‌اعتنایی به نیاز و پیشنهاد خواننده‌، جاری ساختن خون کلمات است. اگر ما می‌توانیم و نمی‌نویسیم، مخاطب را از خطی که در لابه‌لای صفحات جاری می‌شود بی‌نصیب می‌مانیم. در این صورت، قاتل کلماتیم و آنان را سلاخی می‌کنیم. مردم دوست دارند زنده بمانند و خوانده شوند، شبیه کلمات.

یک‌سال است که زنده‌گی نمی‌کنم. کابوس می‌بینم و تاریکی. نه برای خودم، برای همه‌ کسانی‌ که یک سال زنده‌گی‌شان ربوده شده است. هر شبی که زنده‌گی مان را وزن کنیم قدری کم شده است. وقتی به این جمله آقای کاستلر برمی‌خورم: «ما هر شب زنده‌گی‌‌مان را وزن می‌کنیم و نیک می‌دانیم که هر بار از وزنش قدری کم شده است» به یاد همه‌ دخترانی می‌افتم که هر شب از زنده‌گی‌شان کم‌ می‌شود. من در جایی با دختران فارغ‌التحصیل دوازدهم کار می‌کنم که زبان می‌خوانند تصور کنیم اگر آنان توانایی تصور آینده بهتر را از دست دهند، چه روزی به سر‌شان می‌آید. از شهر به دوردست‌ها می‌روم، به جاهایی که هیچ دختری حق دسترسی به آموزش ندارد و برای خواندن دل‌شان می‌تپد.

‎تصور کنیم اگر اوضاع تغییر نکند و ما سکوت کنیم و اگر فریاد هم بزنیم و مثل یک سال گذشته کسی صدای‌مان را نشود، با چه آینده‌ای دچار خواهیم شد؟ حال که من می‌توانم بنویسم و از صف مرده‌گان می‌جهم، آنانی که فرصت ندارند بنویسند چه کار کنند؟ با درنظرداشت تکه‌ای که از دروازه یکی از دانشگاه‌های آفریقای جنوبی خواندیم، اگر به‌صورت مقایسه‌ای نابودی را مد نظر بگیریم، پایین بودن کیفیت آموزش و پرورش نابودی است یا دسترسی نداشتن حتا به آموزش و پرورش کم‌کیفیت؟ پاسخ  واضح است که ما یک سال پیش نابود شده‌ایم و به صف مرده‌گانی متحرک پیوسته‌ایم که هم زنده‌مان مورد نفرین است و هم که خاک شویم، نسل‌های بعدی به گور‌مان لعنت خواهند فرستاد.

با توجه به همه‌ خوش‌بینی‌های روزانه‌ای که در روزهای تکراری تجربه می‌کنم، شب را به فکر آینده‌ مبهم سپری می‌کنم و کابوس همین است که یک سال دوام کرده است و معلوم نیست چه زمانی پایان می‌یابد. اگر روزی تصور کنم که روزهای خوب نمی‌آید، آن روز چه سخت خواهد بود.