تو «روایت کن» تا من مقاومت کنم!
افغانستان در ۱۵ آگست سال ۲۰۲۱ شاهد دو رویداد مهم تاریخی بود: ۱) فروپاشی جمهوریت و سلطه مجدد طالبان بر کابل؛ ۲) شکلگیری جبهه مقاومت ملی به رهبری احمد مسعود در پنچشیر و اندراب. مزارشریف، مرکز ولایت باستانی بلخ، یک روز پیش از سقوط کابل به تصرف طالبان درآمده بود. من که در ۱۵ آگست، در خانه یکی از دوستان در شهر مزارشریف پنهانی زندهگی میکردم، از طریق رسانهها شنیدم که کابل سقوط کرده و احمد مسعود با یک چرخبال دولتی به سوی پنجشیر پرواز کرده است تا در آنجا علیه طالبان مقاومت اعلام کند. خبر سقوط کابل خیلی برایم غمانگیز تمام شد، اما آنچه در دلم روزنهای از امید گشود و غم فروپاشی را قابل تحملتر ساخت، تصاویری از جریان پرواز بالگرد حامل احمد مسعود از فرودگاه کابل به سوی پنجشیر بود. البته در آن روزها تنها من و امثال من نبودیم که مسعود جوان را در هیأت منجی افغانستان تصور میکردیم، بلکه اکثر مردمان آزادیخواه منطقه، از تاجیکستان تا ایران و کشورهای دیگر، به او چشم امید دوخته بودند. من ۱۵ روز پس از سقوط جمهوریت، به ایران مهاجرت کردم. در ایران، در هر سخن حکایت از مقاومت احمد مسعود بود. مجریان تلویزیون «منوتو» درباره او گزارشهای حماسی تهیه میکردند. شاعران ایرانی و تاجیکستانی برایش شعر میسرودند و هنرمندان آنها در وصفش ترانه میساختند. شاعر و سیاستمداری از افغانستان که کمتر اهل القاببخشی است، او را «مارشال جوان» میخواند و فرماندهان جهادی که یک عمر را در سنگر گذرانده بودند، «آمر صاحب جوان» خطابش میکردند. اکنون که در آستانه فرارسیدن ۱۵ آگست قرار داریم، دیده میشود هنوز چریکهای همان آمر جوان، با صلابت تمام در کوههای هندوکش میرزمند و امیدواری خلق میکنند، ولی جبهه متاسفانه گسترش نیافته و اکثر نسل جوان ما به جای رفتن به سنگرهای مقاومت، ترجیح میدهند که راهی سفر به کشورهای همسایه یا اروپا و امریکا شوند. من میخواهم به جای پرداختن به موضوع چگونهگی سقوط جمهوریت و استیلای مجدد طالبان، در ستون «زیستن با کتاب» از سرنوشت و کارنامه جبهه مقاومت بپرسم. میخواهم بحث را از اینجا آغاز کنم که چرا جنبش مقاومت، با وجود ایجاد آن همه امیدواری و شور و شعف در روزهای نخست، نتوانسته است راه جوانانمان را از اروپا و امریکا و کشورهای منطقه به سوی هندوکش کج کند؟ چرا اکثر مردم، با وجود نفرت از طالبان و همدلی با احمد مسعود، به جبهه مقاومت نپیوستهاند؟ خلل در کجا است و ریشه اصلی مشکل چه است؟
از چندی بدینسو در شبکههای اجتماعی گفتوگوهایی بر سر ضرورت راهاندازی «مقاومت اندیشیده» جریان دارد. شماری از تحلیلگران و نویسندهگان معتقدند که ما برای ایجاد بسیج همهگانی نیاز به مقاومت روایتمحور داریم. آیا مشکل اصلی در فقدان روایت در جبهه مقاومت است؟
من در اینجا با همین پرسشها به سراغ کتاب «روایت و کنش جمعی: چرا فراخوانهای سیاسی و اجتماعی به روایت ضرورت دارند؟» میروم. این کتاب را فردریک دبلیو مِیِر، استاد علوم سیاسی دانشگاه دوک، نوشته و مترجم ایرانی، الهام شوشتریزاده، آن را ترجمه کرده است.
آقای مِیِر، کتاب را با پرسشی درباره سخنرانی مارتین لوتر کینگ، رهبر جنبش حقوق مدنی امریکا، در ۲۸ اکتبر ۱۹۶۳ در محوطهی بنای یابود لینکن در واشنگتن دیسی آغاز میکند. آن روز در آن محوطه، نزدیک به ۲۰۰ هزار تن گردهم آمده بودند و به سخنرانی لوترکینگ گوش میسپردند. رهبر جنبش حقوق مدنی امریکا، آن روز برای معترضان روایتها و قصههای بسیاری را بازگو کرد. از قصه اعلامیه آزادی بردهگان، تا قصه تداوم تبعیض نژادی علیه کاکا سیاهان، و قصه عهدهای شکستهشده امریکا مبنی بر اینکه «همه انسانها، چه سیاه و چه سفید، برابر آفریده شدهاند.» و در اخیر از رویاها و آرزوهایی خود قصه کرد و گفت: «من رویایی دارم!»
چرا آن روز لوترکینگ، جلوی دوربین تلویزیونها، بهجای مطرحکردن سرراست اهداف و مطالبات جنبش حقوق مدنی، بیشتر قصه کرد؟
آقای مِیِر با طرح این پرسش میخواهد یک نظریه روایتمحور از کنش جمعی تعریف کند و نقش روایت را در حل مسایل کنش جمعی، از قبیل مفتسواری، برساختن خیر جمعی، هماهنگی کنشها و خاطر جمعی توضیح دهد. جان گپ او این است که اگر روایت نداشته باشیم، در کنش جمعی با موانعی بسیار مواجه میشویم.
موانع کنش جمعی
یکی از چیزهایی که در زندهگی اجتماعی ما انسانها نقش محوری دارد، کنش جمعی است. ما با کنش هماهنگ و جمعی در تمام عرصهها، چه در عرصه کسبوکار و چه در عرصه سیاست و ورزش و جنگ و صلح، میتوانیم نتایج بهتری از کنشهای فردی به دست بیاوریم. با اینهمه، همیشه راهاندازی کنشهای جمعی و خلق بسیج همهگانی مقدور نیست؛ زیرا یکسری موانع جلوی آن را میگیرند. موانع کنش جمعی از نظر مِیِر عبارتند از:
۱- مفتسواری: نخستین مانع، فراراه کنش جمعی، مفتسواری است. کنشهای جمعی اغلب برای تحقق یک خیر جمعی صورت میگیرد. هر خیر جمعی، دو ویژهگی دارد: انحصارناپذیری (یعنی اگر نصیب یکی شود، نصیب همه میشود) و غیررقابتی (یعنی اینکه مصرفاش توسط یکی مانع مصرفاش توسط دیگران نمیشود.) وقتی خیر جمعی، انحصارناپذیر و غیررقابتی باشد، هر کسی که سودی در چنین خیری دارد، اگر بر مبنای محاسبه سود و زیان، درباره همکاری و عدم همکاری تصمیم بگیرد، داوطلب هزینهدادن برای چنین خیری نمیشود، بلکه کوشش میکند از همکاری شانه خالی کند و در عوض، مفتسواری یا مفتبری کند. در این صورت، کنش جمعی با مشکل بر میخورد.
۲- خاطر جمعی: گاهی اوقات، همه افراد منافعی در همکاری دارند، اما سود نهایی را وابسته به همکاری دیگران میدانند. این، بدین معنا است که اگر مطمین شوند که همه همکاری میکنند، مشارکت در کنش جمعی را بر کنارهگیری ترجیح میدهند؛ اما اگر چنین خاطر جمعی وجود نداشته باشد، همکاری را بیهوده تلقی کرده و عدم مشارکت برایش به یک گزینه جذاب تبدیل میشود. روسو در این زمینه «بازی شکار گوزن» را مثال میآورد. «شکار گوزن» نیاز به همکاری جمعی شکارچیان دارد. این را شکارچیان میدانند که اگر با همدیگر همکاری کرده و راه فرار گوزن را سد کنند، همهشان منتفع خواهند شد؛ اما اینها تا زمانی همکاری را ترجیح میدهند که از همکاری متقابل دیگران خاطرجمعی داشته باشد. اگر فکر کنند که یکی از طرفها کمینگاه را ترک کرده و کوشش میکند خرگوشی را که از جلویش رد شده است، شکار کند، باز هرکس دنبال شکار خرگوشهای خاص خود میروند. موضوع ایجاد خاطرجمعی نیز یکی از چالشهای فراراه کنش جمعی است.
۳- هماهنگی همکاری: فرض کنید که همهگان میل به همکاری دارند و از همکاریهای متقابل اعضا نیز خاطرجمعی وجود دارد، مشکل دیگری که پیش میآید این است که اغلب راههای متعددی برای همکاری در خیر جمعی وجود دارد. مثلاً یکی میکوشد از راه مبارزات مدنی برای آزادی تلاش کند و دیگری از راه مبارزات مسلحانه. چگونه میتوان این میل همکاری را هماهنگ کرد و همه را روی یک گزینه واحد گرد هم آورد؟ این مسأله دیگری کنشهای جمعی است.
۴- برساختن خیر جمعی: از همه مهمتر اینکه اغلب اوقات یک توافق همهگانی روی خیر جمعی وجود ندارد. مثلاً شاید شماری اساساً مقاومت در برابر طالبان را یک منفعت مشترک ندانند. نیاز است که این خیر جمعی برساخته شود و همهگان را متقاعد کنیم که در چنین چیزی، منفعت مشترک وجود دارد. این یکی دیگری از مسایل کنش جمعی است. تا بر این موانع فایق نیاییم، نمیتوانیم یک کنش جمعی تاثیرگذار راهاندازی کنیم. بنابراین، پرسش این است که ما با چه ابزاری میتوانیم بر این مشکلات غلبه کنیم؟
نقش قصه در فراخوانهای سیاسی و اجتماعی
مِیِر معتقد است که آنچه رهبران سیاسی را قادر میسازد که بر مسایل و چالشهای کنش جمعی فایق آمده و حرکتها و جنبشهای بزرگی را راهاندازی کنند، استفاده از قصه یا روایت در فراخوانهای سیاسی و اجتماعی است. او قصه و روایت را در این کتاب به معنای واحد به کار میبرد.
قصه از منظر او، هر آنچیزی است که دارای رمزگان روایی مانند پیرنگ، شخصیت و معنا باشد. پیرنگ، یعنی توالی رخدادها، به گونهای که آغاز، میانه و پایان داشته باشد. او پیرنگها را دارای چهار الگوی اولیه میداند:
۱) تراژدی (سقوط): در چنین تراژدی، پیرنگ از خوب شروع میشود و به بد میانجامد. به این تراژدی، تراژدی ساده هم میگویند. قصه آدم و حوا، کهنالگوی تراژدی ساده است.
۲) تراژدی (خاک به خاک): در چنین قصهای، پیرنگ از وضع منفی شروع میشود و پس از بهبود اوضاع در میانه، دوباره به وضع منفی اولیه برمیگردد.
۳) پیروزی (پیدایش و خروج): در این الگو وضعیت از منفی آغاز میشود و به خوب پایان مییابد. کهنالگوی چنین روایتی، قصه سفر خروج است؛ داستان رهانیدن موسیا قوم خود را از اسارت در مصر.
۴) پیروزی (رستاخیز): چنین قصهای از وضع مثبت آغاز میشود و در میانه راه اتفاقات مشکلسازی روی میدهد که باعث اختلال وضع اولیه میگردد و سپس ورق برمیگردد و همه چیز به خوبی و خوشی تمام میشود.
یک قصه، علاوه بر پیرنگ، شخصیت و معنا نیز دارد. شخصیت قصهها اغلب به دو صورت ترسیم میشوند: آدمهای منفعلی که از فراز و فرود رویدادها متأثر میشوند و کنشگران فعالی که کارنامهشان پیرنگ قصهها را میسازند. در مجموع، شخصیت قصهها به چهار دستهاند: ۱) قربانیان؛ ۲) نجاتیافتهگان؛ ۳) شخصیتهای شرور؛ ۴) قهرمانها. معنای قصه، همان «فابولا» یا پند و درس کلی است که باید از قصه گرفت. مِیِر از برونر نقل میکند که همه قصهها، قضاوت اخلاقی در خود دارند.
افسون روایات
مِیِر برای آنکه نشان بدهد که قصهها چه نقشی در فراخوانهای سیاسی و اجتماعی دارند و با چه سازکار و میکانیسمی اذهان را تسخیر کرده و بر مشکلات و مسایل کنش جمعی فایق میآیند، از «افسون قصهها» صحبت میکند. چندی پیش، ویدیویی از سخنرانی محمود دولتآبادی در باره رمان «گلنار و آیینه» استاد رهنورد زریاب را شنیدم. دولتآبادی میگوید که شب وقتی به خواندن این رمان آغاز کردم، نزدیکهای صبح بود که برق رفت. دیدم که از رمان تقریباً ده صفحه بیش نمانده است. چنان مجذوب این رمان شده بودم که کورمالکورمال رفتم، چراغ دستیام را از کیف یا چنتهام برداشتم و بقیه را در روشنی آن خواندم.
قصهها اغواگرند. وقتی قصهای، آدم را مجذوب خود میسازد، چه اتفاقی میافتد؟ مِیِر، به نقل از نل نادینگز میگوید که آدمی مفتون قصه میشود. مفتون شدن یعنی اینکه آگاهیمان درباره تمام امور رنگ میبازد و دلواپسیها و دغدغههایمان فراموشمان میشود و در قصه گم میشویم. او همچنان میگوید که ریچارد گریک تعبیر «انتقال» را استفاده میکند و مفتون شدن را با تجربه سفر از یک دنیا به دنیای دیگر شرح میدهد: «وقتی به دنیایی که قصه آفریده است سفر میکنیم، مثل وقتی که در دنیای واقعی از جایی به جای دیگر میرویم، قسمتهایی از جهان مبدأ دسترسیناپذیر میشوند.»
وقتی مفتون یک قصه یا یک روایت میشویم، چند اتفاق میافتد:
۱- خلق باورها: چون پیشفرضهای قصه را میپذیریم؛
۲- عرضه هویت و همذاتپنداری با شخصیتهای قصه: میر به نقل از برونر میگوید که قصه قادرمان میکند «از دیواره نامریی میان تماشاگر و بازیگر بگذریم و (حتا اگر شده برای یک لحظه) همان کسی بشویم که روی صحنه است و هر مخمصهای را که گرفتارش میشود تجربه کنیم.» اینجا است که قصهها از طریق همذاتپنداری ما با شخصیتها برای ما هویت عرضه میکند. ما از این پس خود را در نقش همان شخصیت روایت یا داستان میبینیم.
۳- اجرا: وقتی قصهها برایتان هویت آفرید، شما ناگزیر میشوید آنچه را که هویتتان میطلبد، انجام بدهید. یعنی درواقع شما در انجام آن عمل، منافع بیانگرانه و هویتی پیدا میکنید. میخواهید خود زندهگینامهتان را چنان بنویسید که در آینده بتوانید بگویید: «من نقشم را در این داستان چنین ایفا کردم.»
از همینجا است که رهبران سیاسی برای خلق بسیج همهگانی و برساختن خیر جمعی قصه میگویند. آنها از قصه برای متقاعدسازی، تحریک عواطف، خلق فوریت استفاده میکنند و کوشش میکنند که از این طریق بر موانع کنش جمعی فایق بیایند. مِیِر در این کتاب، نمونههای بسیار از استفاده رهبران از روایت ذکر میکند. من خواندن این کتاب را برای همه دوستان مفید میدانم.