معجزههای جنگ؛ روایتهایی که برای پیروزی بر دشمن برساخته میشوند
چند ماه پیش ویدیویی از یکی از مبلّغان طالبان در شبکههای اجتماعی وایرال شد و سروصدا کرد. مطابق این ویدیو، این مبلغ در میان جمعی از همفکرانش با شور و احساسات، داستانی را چنین تعریف میکرد: «جلالالدین حقانی [از رهبران جهاد افغانستان علیه شوروی و همچنین از رهبران برجسته طالبان که چند سال قبل وفات یافت] میگفت، یک زمان در نماز ایستاده بودم و فکرم بهشدت به این مشغول بود که هیچ خوراکی در اختیار نداریم، حالا خدایا، شکم گرسنه مجاهدین را چطور سیر کنم؟ از آسمان صدا آمد که جلالالدین! برو در فلانجا چیزی گذاشته شده، آن را بگیر و به افرادت بیاور. به آنجا رفتم و دیدم که دو رأس گوسفند، سر بریده شده و پوستش هم کَنده شده و کاملاً آماده برای پختن و خوردن است. قسم به خدا، در آن منطقه که زمستان و برف بود، جای پای هیچ انسانی را بر روی برف ندیدم.»
بعضی در شبکههای اجتماعی نسبت به آنچه افسانهسرایی این مبلغ طالبان نامیدند، خندیدند و آن را علامت عقبمانده و خرافاتی بودن طالبان یا پارهای از آنها شمردند. با این حال، جنگهای افغانستان، همیشه با این قبیل داستانها گره خورده و هیچ گروهی را نمیتوان بهصورت انحصاری منشأ اینگونه قصهها تلقی کرد و دیگران را از این عیب برکنار دانست. گروههای مختلف مجاهدین در دوران جهاد، داستانهای پرتعدادی از معجزهها و کرامتهای جهاد را دهانبهدهان نقل میکردهاند. شاید دشواریهای نفسگیر جنگهای این دوره، خودآگاه یا ناخودآگاه، مجاهدین را وادار میکرد اینگونه داستانها را بپذیرند و به حقانیت راه خود بیشتر از پیش باورمند شوند، یا با این کار، برتری خود را بر همگنان به اثبات برسانند. یکی از اشخاصی که زمانی از نزدیکان احمدشاه مسعود بود و حالا نشان میدهد که ذهن افسونزده ندارد، در یکی از کتابهایی که راجع به سالهای جهاد مسعود نوشته، از یکی از دستیاران مسعود نقل کرده که «اسپی غیبی» وجود داشت که هر زمان ضرورت میشد به سراغ ما میآمد و احمدشاه مسعود را از مهلکه بیرون میبرد.
تجربه ناقص من میگوید، وقتی پیروان شخصیتی سرشناس و تاریخی به پیروزی میرسند، دست به بزرگنمایی پیشوای خود میزنند و در این راه از گزافهگویی و مبالغهپردازی نمیپرهیزند. آنها این کار را به دو دلیل انجام میدهند: یکی به این دلیل که قصد دارند برای خود مشروعیت به دست آورند و بقای حکمرانی خود را بیمه کنند و دوم به این جهت که خیال میکنند با بزرگ جلوه دادن پیشوای زنده یا متوفای خود، اهمیت و مرتبه بلند خود را به رخ میکشند. به بیان دیگر، گاهی پیروان، از روی انگیزههای شخصی محض، داستانهایی را به رهبر خود نسبت میدهند که تناسبی به واقعیتهای تحققیافته ندارد.
در زمان جهاد علیه ارتش سرخ در افغانستان، داستانهایی که خیال و واقعیت را به هم پیوند میداد، به کثرت دستبهدست میشد و برای روحیهبخشی به جنگجویان به کار گرفته میشد. در این برهه زمانی، یکی از اشخاصی که در این زمینه نقش مرکزی داشت، عبدالله عزام، رهبر افغانهای عرب در دهه هشتاد بود. او در سال ۱۹۸۳ کتابی نوشت به نام «آیات الرحمان فی جهاد الافغان (نشانههای خدا در جهاد مردم افغانستان)» که پرخوانندهترین و نامآشناترین کتاب او است. به اعتقاد توماس هیگهامر، پژوهشگر برجسته نارویژی و نویسنده داستان کامل و مفصل زندهگی عبدالله عزام، انتشار این کتاب مهمترین عامل در جذب عربها به صفوف جهاد در دهه هشتاد بود؛ چون پس از پخش کتاب یاد شده، ورود عربها به پیشاور افزایش چشمگیری یافت. بسیاری از عربهای جنگجو، خواندن کتاب مزبور را عامل جذبشان به جهاد افغانستان میدانستند.
به نظر میرسد که عبدالله عزام به نیکویی روانشناسی تودههای عرب را میشناخته است. او که نویسندهای چربدست بود، به جای اینکه گزارشهای دست اول از جنگ و قهرمانان آن منتشر کند، در نخستین گام، از کرامات و معجزات جنگ سخن میزند و داستانهای پرشماری را برای اثبات مورد تأیید الهی بودن جنگ مردم افغانستان علیه شوروی و کمونیستهای داخلی کنار هم میچیند. قطعاً جاذبه این قصهها بهمراتب از گزارشهای خشک ژورنالیستیک نیرومندتر است. قصهها هرچند خیالی و دروغ (البته عبدالله عزام احتمال دروغین بودن این داستانها را بهشدت رد میکرد) بهتر میتواند مخاطب عام را شکار کند و به سوی آرمان فرد داستانپرداز سوق دهد. پروپاگاندیستها در دیگر مناطق جهان هم، یکی از راههای تحت تأثیر قرار دادن تودهها را قصهپردازی میدانند.
پیش از عزام، کمتر نویسندهای به این جنبه از جنگهای مسلمانان در روزگار معاصر پرداخته است. عزام در یکی از داستانها، از لشکرهای سفیدپوش فرشتهگان که بر اسپها سوارند و دشمن را فراری میدهند، سخن میزند. در موردی دیگر، هواپیماهای روسی میخواهند مجاهدین را مورد بمباران قرار دهند، اما ناگهان در وسط آسمان پرندههای پرشماری پیدا میشوند و کل آسمان را میپوشانند و نمیگذارند دشمن به مجاهدین آسیبی برساند. حشرات گزنده روسها را میگزند و مجاهدین را ضرر نمیزنند. یکی از سربازان روس میخواسته نسخهای از قرآن مجید را پاره کند و به همین جهت، آن را زیر چین تانک انداخته بوده که تانک منفجر میشود. در یکی از این قصهها، ۳۵۰ مجاهد در برابر پنج هزار سرباز روسی و ۴۰ هواپیمای جنگی به مقابله پرداختند؛ از مجاهدین ۴۰ تن کشته شدند، اما توانستند سه هزار و ۳۶۴ روسی را به هلاکت برسانند. طبق این کتاب، جنگاوران مسلمان، گاهی فقط با نیایش یا سنگریزه هواپیمای دشمن را سقوط میدادند. لشکر اشباح، مجاهدین را در جنگها یاری میرساندند. حیوانات پیشاپیش، مجاهدین را از اصابت موشکها یا بمباران هواپیماها خبر میدادند. پیکرهای «شهیدان مجاهدین» بوی مشک میداد و پوسیده نمیشد. از گور «شهدا» نور میبارید. «یکی از مجاهدین، عاشق جهاد بود، نامش عمر یعقوب. به شهادت رسید. نزد پیکرش آمدیم، دیدیم که مسلسلی را در آغوش گرفته است. تلاش کردیم مسلسل را از او بگیریم، نتوانستیم. مدتی در کنار پیکرش ایستادیم، سپس برایش گفتیم: یعقوب! ما بردارانت هستیم. سلاح را از دستانش رها کرد.» (آیات الرحمان، ص ۱۰۳).
پافشاری عبدالله عزام بر این است که این قصهها آفریده خیال و ساختهوپرداخته ذهن او نیست، بلکه آنها را از راویان معین و موثق شنیده است. از همین رو، قاعدهاش بر این است که نام راویان را یکایک در کتاب ذکر کند. طرفه آنکه یکی از منابع شاخص داستانهای این کتاب، مولوی جلالالدین حقانی است؛ فرمانده نظامیای که در مناطق مرزی با پاکستان (خوست، پکتیا و پکتیکا) برضد ارتش سرخ سرگرم نبرد بود. به قول توماس هیگهامر، عزام این داستانها را بهراستی از زبان مجاهدین شنیده بود، ولی احتمالاً خودش در جذاب کردن آنها نقش داشت. عزام به این باور بود که وقوع امور خارقالعاده در جریان جنگها به نفع مجاهدین، بیانگر این است که «خدا با مجاهدین است و خودش جنگ را با دستان خود رهبری میکند.»
عبدالله عزام خود را سلفی و در عقیده پیرو بدون قیدوشرط ابن تیمیه میدانست؛ اما او با جمعآوری داستانهای خارقالعاده در این کتاب که آدم را به یاد فضاهایی میاندازد که کتابهای صوفیانه ترسیم میکنند، این نکته را برملا میافکند که او در این زمینه از گرایشهای صوفیانه در میان مردم افغانستان الهام گرفته بوده است. عزام همان توصیفاتی را در خصوص «شهیدان» به کار میگرفت که صوفیان راجع به اولیا به کار میگیرند. تصوف در فرهنگ دینی مردم افغانستان حضوری معنادار دارد. در نگاه صوفیه، همیشه میان عالم ناسوت و عالم لاهوت رابطهای تنگاتنگ وجود دارد.
کتاب «آیات الرحمان فی جهاد الافغان» از سوی عموم خوانندهگان با استقبال بسیار مواجه شد. با اینهمه، با اعتراضهایی نیز روبهرو شد. برخی از منتقدان، بر نامعقول بودن داستانها انگشت انتقاد میگذاشتند و شماری دیگر فضای صوفیگری آنها را برنمیتابیدند. یکی از سلفیهای مصری وابسته به گروه جماعت جهاد اسلامی گفت: «بیشتر آنها افسانهها بودند. عادت کرده بودیم آنها را بخوانیم و بخندیم.» یک ملای عربستان به نام سراج الزهرانی گفت: «قصههای خیالی بودند، عزام از آنها برای تحریک احساسات جوانان استفاده میکرد.» (ص ۴۶۲، القافله، عبدالله عزام و صعود الجهاد العالمی).
خلاصه پاسخ عزام به منتقدان چنین بود: ایمانتان را نیرومند کنید، آنگاه باور خواهید کرد که این داستانها واقعی است. اینکه این قصهها را باور نمیکنید، ناشی از ضعف نیروی ایمانتان است. در تاریخ اسلام از این زمره وقایع، بسیار روی داده است.
عبدالله عزام در این کتاب و در دیگر نوشتههایی که در سالهای جهاد مردم افغانستان منتشر کرد، راجع به شهید و شهادت و امور خارقالعاده مرتبط به آنها بسیار نوشت. پس از عزام، موضوع شهادت و شهادتطلبی به جستاری مرکزی در ادبیات جهادیها تبدیل شد؛ شهادتی که قطعاً وصال زنان بهشتی را در پی داشت (مجموعه مقالاتی از عزام پس از مرگش تدوین شده که «عاشقان حور» نام دارد). عزام وقتی از کرامتها و معجزههای جهاد مینوشت، قطعاً مقصودش سرگرم ساختن مخاطبان یا در افواه انداختن خودش نبود؛ این کار را روشی برای پیروزی بر دشمن میپنداشت.
با مطالعه داستانهای شگفتیآور کتاب مورد بحث، تصویری فرشتهگونه از مجاهدین افغانستان در ذهن شکل میگیرد. با این حال، پرسشی که ایجاد میشود، این است: اگر بسیاری از مجاهدان افغانستان، اینهمه خوب و خالص و مبرّا از شوائب نفسانی و دنیوی بودند، پس چرا با شکست روسها و سقوط دولت کمونیستی قادر نشدند با هم کنار بیایند و دولتی بسازند که «آرمانهای جهاد» را برآورده کند و الگویی شود برای مسلمانان جهان؟ این تصویر آرمانی عزام با آنچه مجاهدین و رهبران آنان پس از پیروزی انجام دادند، هیچگونه سنخیت و سازگاریای ندارد. حوادث پس از پیروزی، تصویر جذابی که عزام از مجاهدین نشان داده بود را از بیخ و بُن ویران کرد.