آیا عدالت در جایی دیگر است؟

چند ماه پیش به دوستی که عزمش را جزم کرده بود تا از کشور خارج شود، با لحنی شوخی‌ـ‌جدی گفتم: «تو که همیشه از میهن‌دوستی و خدمت‌گزاری به وطن گپ می‌زدی، چه شد که حالا به فکر ترک یار و دیار افتاده‌ای؟ وطن در روزهای دشوار به تو نیاز دارد، اما تو به آن بی‌وفایی می‌کنی و در روزهای سخت، تنهایش می‌گذاری!» آن دوست پاسخی داد که تصمیمش را به فرار از کشور، با وجود آن‌همه شعارهای وطن‌پرستانه قبلی‌اش، برایم قابل فهم و هضم کرد. او گفت: «در این اواخر، اتفاقاتی زیاد رخ داد که فکر رفتن را در ذهنم جای‌گیر کرد، اما یکی از این اتفاق‌ها متقاعد‌کننده‌تر از همه بود. یک‌ بار فردی مسلح را دیدم که به بهانه واهی مردی میان‌سال را در حضور جمعی از مردم زیر مشت و لگد گرفت و توهین و تحقیر کرد و من نتوانستم هیچ واکنشی در برابر این کار ناشایست آن فرد مسلح نشان دهم. از آن لحظه به بعد بر همه تردیدها غلبه کردم و تصمیم گرفتم برای پناه بردن به مأمنی تازه همه راه‌های ممکن را بپیمایم.»

مولانا وحیدالدین خان، متفکر مسلمان هندی، حدود یک ‌سال پیش رخت از این جهان بربست. او خلاف اغلب هم‌گنان پاکستانی‌اش‌ نویسنده‌ای اهل مدارا و طرف‌دار ارایه چهره‌ای صلح‌طلب و خندان از اسلام بود و به همین جهت با جریان‌های تند‌رو درافتاد و از دست آن‌ها آزارها دید. وحید‌الدین خان یکی از اندیشه‌ورزان جدی در شبه‌قاره هند بود و آثار متعددی از او به جا مانده که پاره‌ای از آن‌ها به زبان فارسی نیز ترجمه شده است. او به مناسبتی حرف جالب و تأمل‌برانگیزی زده که حالا زبان‌زد شده است. وی گفته است: «اشتیاق آدم تشنه به آب، نشان‌دهنده این است که آب وجود دارد، هرچند برای فعلاً در دسترس نباشد. همین‌طور آرزوی انسان‌ها برای برقراری عدالت، نمایان‌کننده این واقعیت است که عدالت وجود دارد، هرچند نه این‌جا، بلکه در جای دیگر (در آخرت).»

داستان کوشش‌های بی‌وقفه انسان‌های کشورهای عقب‌مانده برای مهاجرت به کشورهای پیشرفته و مرفه، یکی از تراژیک‌ترین و گریه‌آور‌ترین داستان‌های جهان معاصر است. با وجود آن‌همه شعار جذابی که در مورد آزادی‌های لیبرالی و حقوق بشر و کرامت انسان سر داده می‌شود، مرزهای دولت‌‌ـ‌ملت‌ها و خط‌کشی‌های فاصله‌افکن ساخته دست بشر باعث شده این داستان‌ها همچنان ادامه داشته باشد و وجدان کسی را نیازارد.

روزانه خبرهای تکان‌دهنده‌ای از گوشه و کنار جهان به چشم می‌خورد و به گوش می‌رسد. در خبرها از غرق شدن، مردن، زخمی شدن و از هزار‌و‌یک مصیبت دیگر مهاجران غیرقانونی‌ای خبر می‌شویم که از سرزمین‌های اصلی‌شان می‌گریزند و می‌خواهند به جای بهتری برسند؛ جایی که بتوانند در آن‌جا در سایه گوارای عدالت و کرامت زنده‌گی کنند و زنده‌گی‌شان عاری از فقر کمر‌شکن و ستم و خشونت افسار‌گسیخته باشد. از غرق شدن مهاجرانی می‌شنویم که تلاش می‌ورزند از وطن‌های پر از نا‌امیدی و بدبختی‌شان با سوار شدن به کشتی‌های نیمه‌خرابه در تاریکی شب، خود را به سواحل ایتالیا برسانند، اما تند‌باد، مسیرشان را منحرف می‌سازد و کشتی‌های‌شان را طعمه دریا می‌کند، یا این‌که از دست سربازان ایتالیایی‌ای که بر آن‌ها شلیک کرده‌اند، فرار می‌کنند و دچار سانحه مرگ‌بار می‌شوند. در خبر دیگری می‌خوانیم که ده‌ها تن از مهاجران غیرقانونی در فلان ایالت امریکا در داخل کانتینر از شدت گرما جان سپرده‌اند. برای جهان متمدن، این جان‌های تباه ‌شده در حد ارایه آمار و ارقام قابل ارزیابی و اعتنا است.

اکثر این مهاجران مبالغ گزافی را برای قاچاق‌چیان می‌پردازند تا آن‌ها را به سواحل امن برسانند. شاید بعضی از آن‌ها همه دارایی‌شان را در زادگاه‌شان به فروش رسانده و پول آن را صرف رسیدن به اروپا یا امریکا کرده‌اند. البته احتمال دارد برخی از آن‌ها امکانات مالی بهتری داشته‌ باشند و بدون تحمل دشواری قادر شده‌اند مبلغ قابل پرداخت برای قاچاق‌بران را تهیه کنند.

در این میان، مردم کشور نفرین ‌شده ما در صدر جدول مهاجرت‌های غیرقانونی قرار دارند. این کشور یکی از بدترین کشورها برای زنده‌گی کردن در سطح جهان است. خشونت و بی‌نظامی دوام‌دار چهار دهه اخیر، به تعبیر شیخ نجم‌الدین رازی، «کار را به جان رسانده و کارد را به استخوان» این سرزمین کوهستانی و محاط به خشکه و دارای تاریخی کهن را شبیه جهنم ساخته است. میلیون‌ها تن از ساکنان آن، به سرزمین‌های دیگر و به‌ویژه کشورهای همسایه پناه برده‌اند و به دشواری شب‌و‌روز خود را سپری می‌کنند. هزاران تن آنان در پشت مرزهای کشورهای ترکیه و یونان در تقلا برای رسیدن به کعبه آرزوها عمر خود را ذره‌ذره هدر می‌دهند. در چهل سال پسین، نام این کشور همیشه با مصیبت و جنگ و خون‌ریزی و مرگ‌و‌میر توأم بوده است. تحولات دراماتیک اخیر در این کشور بر مصائب آن افزوده و باشنده‌گانش را از نظر روحی و اقتصادی به‌شدت تحت فشار قرار داده و اکثر ساکنان آن را بار دیگر در تکاپو انداخته تا راه و رخنه‌ای بیابند برای فرار از سرزمینی پر از تعصب و آزار، از شیوه حکمرانی معیوب و از آینده‌ای مبهم و نا‌معلوم، که بازهم به گفته نجم‌الدین رازی: «الفرار مما لا یطاق من سنن المرسلین (گریز از سختی‌های طاقت‌سوز شیوه پیامبران است.)»

به هر حال، تمام این مهاجران قانونی از روی استیصال دست به مهاجرت و فرار می‌زنند و از شدت ناگزیری برای رسیدن به سرزمین‌های دیگر انواع مشقت‌ها و بلایا را به جان می‌خرند؛ و گرنه کمتر کسی حاضر است به‌آسانی دلبسته‌گی‌هایش را وا‌نهد و دست از شهر و دیارش بشوید و تن به آغازیدن از صفر بدهد. اینان خیال دارند از زنده‌گی پر از ظلم و خواری و حقارت دور شوند و به جایی بروند که عاری از این پدیده‌های زشت و نفرت‌انگیز باشد و شأن‌شان را پاس دارد و آسایش و رضایت‌شان را تأمین کند.

احتمالاً بعضی از این مهاجران بارها کوشیده‌اند از راه‌های قانونی و از طریق درخواست مهاجرت به سفارت‌های غربی، اقدام به مهاجرت به آن‌ سوی مرزهای زادگاه خود کنند، اما تلاش‌های‌شان بی‌ثمر بوده است. این در ‌حالی است که شهروندان بعضی از کشورهای مرفه از قبیل امریکا و کانادا می‌توانند بدون ویزه به هر کشور دنیا سفر کنند. «روزگار غریبی است.» شخصی از روی تصادف در سرزمینی خاص متولد شده و همین تصادف او را از انواع امتیازات برخوردار ساخته؛ اما در مقابل، شخصی دیگر در جایی دیگر از جهان چشم به جهان گشوده و در این کار هیچ اختیار و دخالتی نداشته، ولی زادگاهش تبدیل به طوق لعنتش شده و تا پایان عمر مجبور است این طوق لعنت را با خود حمل کند.

در ابتدای این نوشتار سخنی از مولانا وحید‌الدین خان را نقل کردم. با الهام از آن سخن دانشمند هندوستانی می‌توان گفت: از آن‌جایی که عدالت در این‌جا نیست، لابد در جایی دیگر است، و‌گرنه چرا این‌همه انسان در جست‌وجوی این معشوق زیبا و دلربا، کوه‌ها و بیابان‌ها و دریاها را مشتاقانه درمی‌نوردند تا به وصال آن دست یابند؟ با این‌همه، چه می‌شد اگر اندکی از آن عدالت در زیست‌گاه ما هم جاری می‌شد تا ما ساکنان کشورهای عقب‌مانده هم می‌توانستیم در سایه کرامت و عدالت نسبی نفس بکشیم و بار گران  زنده‌گی را در شرایط تحمل‌پذیر‌تر بر دوش بکشیم؟ آیا اگر من سهمم را از عدالت همین اکنون و نقداً بخواهم، خطایی مرتکب شده‌ام؟ اگر خواستن سهم خویشتن از عدالت، کاری نادرست نباشد، که نیست، من با صراحت و با صدای بلند می‌پرسم: بهره من از عدالت در این  زنده‌گی کو؟ اصلاً درست است آن‌چه را من دارم، زنده‌گی نامید؟