دیالکتیک ارباب – برده؛ آنچه دوست نداریم در پنجشیر و بلخاب ببینیم
این دیگر از بدیهیات است که قومیت عنصر اصلی و تعیینکننده جنگ و سیاست در افغانستان است. حتا در شرایطی که مسأله قومیت زیر شعاع شعارهای چپ کمتر به دیده میآمد، این تبارگرایی بود که تصمیم نهایی را در سیاست چپ میگرفت.
وقتی طاهر بدخشی با تیزبینی قابل ملاحظه مسأله ستم ملی را در افغانستان مطرح کرد، از چپ مائوییست هواخواه چین گرفته تا چپ وابسته به شوروی همه بر او خرده گرفتند. به باور آنان، عنصر قومیت در سیاست افغانستان مشکل فرعی بود/است که با ختم تضادهای طبقاتی رفع خواهد شد؛ اما حمله روشنفکر چپگرای طرفدار پروپاقرص انترناسیونالیسم پرولتری و مبارزه طبقاتی به بدخشی، ظاهرسازیای بیش نبود و در عمل بر آنچه او میگفت، صحه میگذاشت. نورمحمد ترهکی، بیش از هر کس دیگر به حفیظالله امین اعتماد داشت و اختیارات بیحدوحصری به او داده بود. داکتر نجیب نیز همواره به همقوموقبیله خودش اعتماد میکرد و این تبارگرایی بیشازحد او بود که به سقوط دولتش انجامید و آخر کار مرگ فاجعهباری را هم برای این سیاستباز شوونیست رقم زد. در میان چپ مائوییست نیز نمونههای زیادی از شوونیسم پشتون و تبارگرایی ـ چه آشکار و چه پنهان ـ میتوان یافت که نشان میدهد حتا رادیکالترین شخصیتهای ظاهراً دشمن قومخواهی و برتریطلبی تباری، از بیماری سیاست قومی در امان نبودهاند.
قومخواهی در میان گروههای تندرو اسلامی، آشکارتر و قویتر حضور دارد. این گروهها نیز در ظاهر مدعیاند که چیزی جز اسلامیت نمیخواهند و تبارگرایی در تناقض با باورهای دینی آنان است؛ اما در عمل چیز دیگری را میبینید: گروههای تندرو اسلامی در باتلاق قومگرایی و برتریطلبی تباری غوطهورند و اصلاً ارادهای هم برای برونرفت از این لجنزار ندارند. آنها بدون ملاحظه قومگرایانه عمل میکنند و در برابر کنش اعتراضی اقوام غیرخودی نیز بسیار خشن و جنایتبار واکنش نشان میدهند. این شوونیسم سخت و عریان، بخش عظیمی از تاریخ سیاسی شورهزاری به نام افغانستان را شکل میدهد؛ تاریخ فاجعهزدهای که با رویدادهای زنده و جاری امروزی کمتر تصوری در مورد پایان آن میتوان داشت. در این تاریخ زنده و جاری، مثل همیشه ارباب و برده در برابر هم صف کشیدهاند تا ارباب نشان دهد که نقض قرارداد اجتماعی را نمیپذیرد و برده نیز یاددهانی کند که دیگر به کلیت این قرارداد پابند نیست. ارباب که مجبور بوده نظر به شرایط امتیازهایی به بردهها قایل شود، بیصبرانه در تلاش پس گرفتن این امتیازها و بازگشت به قرارداد اجتماعی اصلی است و هرگز دوست ندارد تعدیلی در آن وارد کند. بردهها اما این را نمیپذیرند و دستکم به همان تعدیل موقتی راضیاند و نمیخواهند این امتیازهای ناچیز را از دست دهند. یعنی آنان علاقهمند بازگشت به قرارداد اجتماعی مورد نظر ارباب نیستند، یا حداقل با تطبیق کامل آن مخالفاند. بردهها بلندپروازی زیادی ندارند و صرف به آن امتیازهای کوچک موقتی که از سوی ارباب داده شده، رضایت دارند؛ اما ارباب لجباز حتا حاضر نیست امتیازهای کوچکی هم به بردههایش بدهد و خواستار تطبیق کامل قرارداد اجتماعیای است که با زمانه ما همخوانی ندارد و بهشدت ضدانسانی و ارتجاعی است.
حالا اگر به آنچه در پنجشیر، اندراب و بلخاب میگذرد واقعبینانه نگاه کنیم، دیالکتیک ارباب ـ برده را بهوضوح میبینیم. مقاومتگران و ناراضیان میجنگند تا حقوق ناچیزی که در بیست سال گذشته داشتند، از آنان دریغ نشود. اگر به خواستهای جبهه مقاومت به رهبری احمد مسعود، سیاستبازان غیرپشتون خارجنشین و معترضان بلخابی نگاه کنید، پی میبرید که آنان زیادهخواه نیستند و به چند امتیاز کوچک سیاسی راضیاند: تشکیل دولت «همهشمول» که سوای پشتونها از اقوام دیگر نیز افرادی بهعنوان مامور و زیردست زمامدار پشتون در آن وجود داشته باشند؛ تاجیک، هزاره و اوزبیک حق کار و زندهگی داشته باشند و در آخر هم مردم با رأی خود هر پنج سال ارباب پشتون تازه یا کهنهای برای خود تعیین کنند.
جبهه مقاومت و سیاستگران ناراضی غیرپشتون بهگونه مضحکی هنوز امیدوارند طالبان ممکن است در نهایت گوشه چشمی به آنان نشان دهند و با ایجاد «حکومت فراگیر» برای تاجران سیاست قومی نیز سهمی در نظر بگیرند. داستان نارضایتی مولوی مهدی هزاره نیز زمانی شروع شد که طالبان او را از سمت ریاست استخبارات بامیان برکنار کردند. اگر مهدی تا حالا رییس استخبارات طالبان بود، طالبتر از او کسی یافت نمیشد و نهتنها خبری از شورش و عصیان نبود، بلکه مهدی حاضر میشد برای ماندن در چوکی استخبارات، هر اعتراضی را در برابر طالبان در بامیان سرکوب کند. داستان تمام تاجران سیاست قومی مشابه است و آن اینکه برای ماندن در قدرت دست به هر کاری میزنند. ماجرای محمد محقق را حتماً به یاد دارید که چگونه در دفاع از اشرف غنی علیه مردمش موضع گرفت. بقیه سیاستبازان تاجیک، هزاره و اوزبیک نیز چنین کارنامهای داشتهاند. آنان در بیست سال گذشته تا توانستند برای کرزی و غنی جانفشانی کردند و غیر از این هیچ بلندپروازیای نداشتند. اینان حالا از طالبان نیز توقع مشابهی دارند؛ اینکه ارباب جدید قدرت سهم کوچکی برای آنان در نظر بگیرد. طالبان اما تا حالا حاضر نشدهاند کمترین امتیازی هم به تاجران سیاست قومی بدهند و همچنان بر طبل انحصارگرایی و شوونیسم میکوبند.
هدف من این نیست که مقاومت مردمی در برابر طالبان را کماهمیت جلوه دهم. مقاومت در برابر رژیم منحط و ارتجاعی طالبان هر قدر هم کوچک و محدود باشد، قابل قدر است. تأکید من روی استراتژیای است که مقاومتگران باید دنبال کنند. میخواهم نشان دهم که ایستادهگی در برابر نظم مسلط، زمانی میتواند اثرگذاری پایدار و دایمی داشته باشد که فکر بردهگی را از سرمان دور کرده و ارباب خودمان شویم. چاره کار این نیست که به تعدیل قرارداد اجتماعی بردهگیساز بسنده کرده و صرفاً به چند امتیاز موقت و شکننده راضی شویم. اینگونه مقاومتگری آیندهای ندارد و دیر یا زود تن به سازش داده و بخشی از سیستم مسلط خواهد شد.
باید دیالکتیک ارباب ـ برده را از بیخوبن دگرگون کنیم یا دستکم جایگاه ارباب و برده را تغییر دهیم. البته من علاقهای به تغییر جایگاه ارباب و برده در نظم سیاسی موجود ندارم و به این میاندیشم که چگونه میشود کل دیالکتیک ارباب ـ برده را نابود کرد و سیاست تازهای آفرید.