درفش تاریخ و گریبان سیاست
«لیک هرگز نبض تاریخی که از آن گفتوگو داریم، آیا بودهمان در دست؟»
واصف باختری
تاریخ افغانستان، «یکی داستان است پرآب چشم». شکست، انهزام، ارتجاع و برگشت به عقب، کشتار، استبداد، جنگ، تجاوز، بحران و فاجعه بهسان امواج نیرومند و سهمگین هر گونه تلاش و کوشش برای پیشرفت، رفاه و توسعه را از متن به حاشیههای دور راندهاند و به قول میرغلاممحمد غبار، این کشور پس از هر غسل خون و آتش، همان پیراهن چرکین گذشته را به تن کرده است.
مردم ما سالها است که در گفتمانهای سیاسی و گفتوگوهای روزمره از عبارت «تکرار تاریخ» برای مصداق یافتههای خود استفاده میکنند. تاریخ تکرار نمیشود، چون رویدادها در چارچوب یک زمان اتفاق میافتد و زمان سیال، نابرگشتنی و تکرارناشدنی است؛ اما مشابهت و نزدیکی رویدادها در تاریخ ما بسامد چنان نیرومند دارند که ناگزیر از تکرار تاریخ حرف میزنیم. چه به این موضوع اتفاق نظر داشته باشیم یا نداشته باشیم، مهم است که تاریخ از پرویزن خرد انتقادی بگذرد و از آموزههای آن، درس و انتباه گرفته شود. با دریغ در افغانستان تاریخنویسی همواره با اشکالات جدی روبهرو بوده است. از یک سو نبود و کمبود معیارهای درست تاریخنویسی و نگاه علمی و آکادمیک به رویدادها باور به شماری از متنهای تاریخی را دشوار ساخته است و از سوی دیگر گروههای بر سر اقتدار با استبداد و زورگویی تاریخ را جعل کرده و آنقدر دروغ و مکر و غدر در تاریخ ما آمیختهاند که اکنون سره ساختن صواب از خطا کاری است دشوار و در بسا موارد ناممکن. یکی از ابزارهای جلوگیری از جعل، رجوع به خاطرات شخصیتهای سیاسی و درگیر مسایل است که نگاه به یک رویداد را از چند زاویه فراهم میسازد. با مقایسه و خوانش روایتهای گونهگون و حتا متناقض، درک درست و دستکم نسبی دریافت واقعیتهای یک دوره فراهم میشود.
«نیم قرن سیاست و مبارزه» کتاب خاطرات آقای عبدالحمید محتاط در نوع خود یکی از مهمترین و روشنترین بیان تاریخ در یک گفتوگوی صمیمانه است و رویدادهای تقریباً نیم قرن پسین افغانستان و بهویژه زیر پوست سیاست و اجتماع را در رابطه به رویدادهایی چون کودتای ۲۶ سرطان سال ۱۳۵۲ خورشیدی و جمهوریت نخست، روابط درونسازمانی حزب دموکراتیک خلق و شاخههای انشعابی آن، چگونهگی شکلگیری افکار جمهوریخواهانه در اردوی سلطنتی، چگونهگی شکلگیری جنبشهای اجتماعی و تغییرآفرین و ظهور و زوال حکومت چارده ساله حزب دموکراتیک خلق را همراه آسیبشناسی آن جریانها از سالهای ۱۳۳۰ تا ۱۳۷۱ یکبهیک به ترتیب زمانی با دقت و موشکافی و شیوایی بررسی میکند و تصویر روشنتری را نسبت به رویدادهای تاریخی و چرایی موقعیت شکننده کنونی افغانستان ارایه میدارد و افزون بر آن کرکتر و شخصیت خودساخته یک روستایی پاکدل را معرفی میکند که چگونه از دل فقر و تبعیض سر بلند میکند، در یکی از بهترین دانشگاههای جهان درس میخواند، با کتاب و خوانش انس میگیرد و با تبعیض ساختارمند و استبداد نهادینه شده، مانند یک پارتیزان میجنگد، گاه با نرمش و گاه سرسختانه از جایگاه خود و جایگاه سیاسی و فرهنگی و زبانی بخشی از جامعه افغانستان دفاع میکند.
این خاطرات توسط بانو سمیه رامش در گفتوگو با آقای عبدالحمید محتاط از طریق اسکایپ طی ۲۷ مصاحبه دوساعته تحقق یافته است. بانو رامش با شکیبایی و رهنمونی گفتوگو در خط تاریخی، زندهگی آقای محتاط را از تولد تا بازنشستهگی دنبال و در خط موازی آن، بخشی از تاریخ افغانستان را مکتوب کرده است. بیگمان حضور ذهن و حافظه وقاد آقای محتاط در بیان خاطرات و تسلط ادبی و شکیبایی بانو سمیه در پردازش گفتار به متن، آن را به یک اثر ماندگار مبدل کرده است. متن داستانگونه ۵۲۸ صفحهای کتاب چنان شیرین و روان است که خواننده را بدون خستهگی و ملال با خود میکشاند. من از آنجایی که در بخش مطالعات تحلیلی و ساختارمند تاریخی تجربه کافی ندارم، با قاطعیت مهرِ صحه یا انکار بر رویدادها نمیگذارم، اما باور کامل دارم که این کتاب با بیان تجربی جدال هویتی و روشنسازی تقابل مدام لایههای سنتی با دولت و فشارهای منطقهای و بینالمللی بر این جغرافیا که به تعبیری از تکههای باقیمانده تنپوشهای امپراتوریهای منطقه ساخته شده، بخشی از واقعیت و حقیقت افغانستان است و در شکلگیری خرد جمعی مردم ما مهم و بااهمیت خواهد بود. امیدوارم بازیگران دیگر آن برهه تاریخی، با نبشتن خاطرات و دیدگاههای همسان یا ناهمسان، در به تصویر کشیدن کامل آنچه گذشته، گام پیش بگذارند.
عبدالحمید محتاط (زاده ۲۲ میزان ۱۳۲۳ خورشیدی) از افسران نظامی است که در مکتب حربیه کابل (فراغت ۱۳۴۲) و سپس آکادمی نظامی کییف در اتحاد جماهیر شوروی سابق و اوکراین کنونی در رشته انجنیری رادیوتخنیک و قوماندانی درس خواند، با دیپلوم سرخ به افغانستان برگشت و در دانشکده هوایی به تدریس آغاز کرد. او مغز مبتکر کودتای ۲۶ سرطان ۱۳۵۲ بود؛ کودتایی که پیامد آن سرنگونی نظام سلطنت و برپایی جمهوریت بود و سرنوشت افغانستان را از بیخ تغییر داد. او در سمتهای وزیر مخابرات در دوران ریاست جمهوری داوود خان، سفیر افغانستان در جاپان، معاون نخستوزیر و معاون رییس جمهور در دوران ریاست جمهوری داکتر نجیبالله کار کرده و در ضمن در ایجاد کریدور ارتباطی دولت داکتر نجیبالله با مجاهدین بهویژه شاخه شورای نظار نقش کلیدی داشته است. از آقای محتاط تاکنون دو کتاب پژوهشی «تاریخ تحلیلی افغانستان» و «سقوط سلطنت» منتشر شده است.
اما مهمترین ویژهگی این خاطرات، سیر و جریان شکلگیری نیروهای روشنگر و روشنفکر و مبارزه نفسگیر برای تغییر یا به زبان فشرده بازتاب جدال دیرین سنت و نوگرایی در این «جغرافیای قاتل» است. شکست و حرمان نیروهای روشنگر و تکرار تاریخ در افغانستان، حکایت محنت پرومته و عذاب ممتد او است. با وجود ایثار و مبارزه فروتنانه مردم در صد سال پسین برای رسیدن به آزادی، برابری و عدالت اجتماعی، مردم ما یک قدم به پیش و صد قدم به عقب گذاشتهاند. جدا از مؤلفههای منطقهای و بینالمللی و مصاف قدرتهای جهانی در هیات جنگ نیابتی، جدال سنت و نوگرایی یا هم به تعبیری تقابل اسلامگرایی افراطی و اسلام سیاسی با جریانهای نوگرایی از دیر باز گفتمان اصلی و محور تغییر و خونریزی در افغانستان بوده است. معضلهای ژرفی چون بحران و جدال هویتی و روند ملتسازی، برتریجویی قومی و تبعیض ساختارمند در نظام دولتی و بافت جامعه، نیز در یک تسلسل ناگسستنی و ریشهدار از مجرای همین گفتمان، اجرایی شده است. در این جستار کوتاه، کوشش میکنم این بخش خاطرات و تحلیلهای آقای محتاط را برجسته بسازم.
در زمان سلطنت محمدظاهر، مردم بهویژه گروههای مکتبی و دانشگاهی و شماری از نخبهگان جامعه از انحصار قدرت و منابع توسط یک اقلیت کوچک ناراضی و ناخشنود بودند و در جستوجوی راههای بدیل و تغییر بنیادین در جامعه بودند. این شور و تلاش همزمان بود با تغییرات بزرگ ایدیولوژیک در جهان. هجوم دیدگاهها و تیوریهای چپی و بهویژه سوسیالیسم و کمونیسم با دو طعم متفاوت مسکو و پیکنگ، هیجان بینظیر جوانان کتابخوان افغانستان برای انقلاب و تغییرات رادیکال سبب ایجاد تشکیلات حزبی و سازمانی شده بود. حتا در درون اردویی که تشکیل و فعالیت سیاسی بهطور قطع، قدغن بود، شماری از افسران اردو در داخل و بیرون از افغانستان (افسرانی که در اتحاد جماهیر شوروی و کشورهای سوسیالیستی درس میخواندند) یک گروه همفکر را ایجاد کرده بودند و عبدالحمید محتاط از رهبران و چهرههای شاخص این جمع بود. اعضای این گروه به دلیل حساسیتها و پیشبینی مجازات نظامی برای فعالیت سیاسی که بهطور بدیهی سنگینتر از سایر جرایم بود، عضویت احزاب را نداشتند، اما افکار و دیدگاههای منسجم تیوریک و رویکرد پراگماتیک در رابطه به تغییر نظام سلطنت داشتند.
براندازی سلطنت و راهاندازی نظام جمهوریت، یگانه دغدغه گروههای چپگرا نبود. چندین رویکرد و تحلیل نسبت به وضعیت وجود داشت. شماری تنها به تغییر نظام بهعنوان راه حل در راستای تقسیم عادلانه منابع ثروت و قدرت و امحای فقر مینگریستند و در پی تحلیل بافت جامعه، فشارهای اجتماعی و تبعیض ساختارمند نبودند. گروه دیگر اما افزون بر تغییر ساختار قدرت، بر مساله ستم ملی و عدالت اجتماعی گروههای به حاشیه کشیده جامعه که به دلیل زبان و فرهنگ خود رعیت درجه دوم و چندم شمرده میشدند، تاکید میکردند و در این میان شماری بر پیشرفت و توسعه جامعه از راه جداسازی دین از دولت تأکید داشتند. تعریف این صفبندیها گرچه چندان پیچیده به نظر نمیآمد و در ظاهر حکایت از اختلاف سلیقه و روش در امر رسیدن به نظام سیاسی غیر از سلطنت داشت، اما چنان عمیق و بنیادین بود که پسانتر در انشعاب حزب دموکراتیک به دو جناح خلق و پرچم و ارتباطات این دو با احزاب ناهمگون جهادی و تسلیم چندگانه حکومت به این احزاب براساس نزدیکیهای زبانی و فرهنگی، جنگهای داخلی دهه هفتاد و جنگ احزاب جهادی برمبنای تفاوتهای قومی و زبانی و اینک در حاکمیت و چگونهگی رسیدن طالبان به قدرت و ستیزهجویی آنان با سایر گروههای زبانی و فرهنگی نیز بازتاب یافته است. بیگمان بسیاری از مباحث در آن زمان روشمند و تیوریزه نشده بود. کتابها و نوشتههایی که تیوری سوسیالیسم و کمونیسم را تشریح و تبیین میکردند، برای همه گروهها قابل فهم و هضم نمینمودند. از سوی دیگر فلسفه مارکس و انگلس و دیدگاههای لنین و مائو در جامعه عقبمانده افغانستان در همخوانی با شرایط افغانستان نبود. کشور در فقر، بیسوادی و عقبماندهگی کمنظیر فرو رفته بود و در تعریفهای نظام فیودالی یا سرمایهداری و حتا پیشامدرن نمیگنجید. امکانات اندک کشور در پیشخوان افراد اندک قرار داشت. این گروههای تغییرطلب، دموکراسی دهه چهل را کافی نمیدانستند و از اینکه با جمهوریت داوود خان نیز تغییر بنیادین به میان نیامده بود، سرخورده شده بودند. قابل یاددهانی است که در هر دوره تاریخی هیاهوگران و هوچیانی نیز در کنار گروههای هدفمند – همچون علفهای هرز در کرت گلها- رشد مییابند که بدون درک حقیقت و توسل به دانش، خواهان تغییر و هرجومرجاند؛ به تعبیری، نادانسته به دنبال کاروان راه میافتند و اما دانسته و با استفاده ابزاری در راستای منافع کوچک فردی، در بیشتر موارد زودتر و بیشتر از چهرههای اصلی جریانها در صدر و مسند قرار میگیرند.
به نقل از «نیم قرن مبارزه و سیاست»، جمهوریت داوود خان در حقیقت تداوم سلطنت ظاهرشاه بود. به بیان دیگر، منش و کنش سلطنتی و تکتازی داوود خان و نگاه از بالا به پایان او، ادامه اقتدار شاهزادهگان بود و تغییر نظام بیشتر از اینکه ساختار و بنیاد دولتداری را تغییر میداد، تداوم جنگ و تقابل دایم برادران و عموزادهگان را نمایش میداد. داوود خان، یک شخصیت چندچهره بود. از یک سو وطنپرستی صاحب ایدههای فراوان در راستای توسعه و نوسازی افغانستان به شمار میرفت، همو بود که هم در دوره صدارت خود و هم در دوران ریاست جمهوری، به زنان افغانستان که تا آن تاریخ هیچ زمامداری به آنها توجه جدی نکرده بود، پالیسی ساخت، کشف حجاب را رسمی کرد و خواست زنان را بهصورت گسترده در نظام آموزشی و اجتماعی سهیم بسازد، روایت غرور ملی را چاق کند و پروژههای عمرانی و زیربنایی را طراحی نماید، اما از سوی دیگر خلقوخوی استبدادگرایانه خود را فراموش نکرد و با دیکتاتوری و یکهتازی و نادیده گرفتن عناصری که او را به قدرت رسانده بودند از یک جانب و سیاست خارجی ناکام و نامتوازن از جمله ستیزهجویی با پاکستان در مورد معضلاتی چون خط دیورند و طرح پشتونستان مستقل از جانب دیگر، افغانستان را در یک سراشیبی خطرناک و بیبرگشت سقوط و بحران قرار داد.
ملاها و مسندداران دین، آسیبهای جدی بر روند پیشرفت و توسعه افغانستان وارد کردهاند. مستندات و فاکتهای تاریخی نشان میدهند که تقدس ملاها و اطاعت بیچونوچرای مردم از مسندهای افراطی، هر بار روند رشد و توسعه افغانستان را سالها به عقب رانده است. در حالی که عبور از مشروعیت سنتی، نقش ملاها را کمرنگ میساخت، نضجگیری و تشکیل گروههای اسلامی رادیکال علیه سیاستهای داوود خان و پسانتر حاکمیت چاردهساله حزب دموکراتیک خلق و ایدیولوژی جهاد علیه به اصطلاح نظامهای کفری که مصداق عینی آن را در گسترش نظام آموزش رسمی، نقش کمرنگ ملاها و مشارکت زنان و رفع حجاب میدانستند، منبع سربازگیری برای گروههای افراطی و فربه ساختن اسلام سیاسی شد. سکولاریسم و جدایی دین از دولت و همسنگ با آن برابری و عدالت اجتماعی که میتوانستند راه بدیل نظام شاهی باشند، از سوی اسلام سیاسی و ملاها با سنگ الحاد و کفر کوبیده و طرد شدند. بدینگونه هستههای افراطیت دینی که از اواخر سلطنت محمدظاهر و پسانتر ریاست جمهوری داوود خان و حاکمیت حزب دموکراتیک خلق، در مدارس پاکستانی و روستاهای افغانستان بر دل این جغرافیا بیرویه پاشیده شد، امروز به درختی بزرگ، اما بیحاصل مبدل شده که بر تمام افغانستان سایه تاریک و هولناک گسترده و مردم را از تماشای آبی آسمان و هوای تازه محروم ساخته است.
«داوود خان همیشه این را میگفت: هر وقتی که در این سرزمین یک چراغ معرفت و دانش روشن شده، چند نفر ملا از جنوب و شرق سر برآورده و آن را خاموش ساخته است.» ص ۱۵۱
محتاط میگوید: «از جهت دیگر با یک تعداد ملاها و مولویها روبهرو بودیم که مضامین دینی درس میدادند و بیشتر خرافهپرور بودند، زیرا خودشان در فهم دین اسلام مشکل داشتند. مثلاً استاد مضمون دینیات به ما میگفت باران از آسمان هفتم توسط ملایکهها به زمین آورده میشود. یعنی یک ملایکه یک باران را از آسمان هفتم حرکت میدهد و به زمین میرساند و باز پس میرود. از جانب دیگر استاد کیمیا به ما میگفت ابر و باران چطور شکل میگیرد. باران تنها از ابرها تشکیل میشود و به زمین میبارد. در آن ملایکه هیچ نقشی ندارد. شما جوانان به خرافات باور نکنید.» ص ۴۵
یا: «در زمان ما ملا و مولوی فصلی وجود داشت. زمستان ملا و مولوی به دهات میآمد و در مسجد درس میداد؛ تابستان در زمین خود کشتوکار میکرد. ملا و مولوی در زندهگی مردم دخالت نمیکرد و سالانه هزاران ملا و مولوی تولید نمیشد.» ص ۳۴۱
برمبنای کتاب «نیم قرن مبارزه و سیاست»، جنرال ضیاءالحق از نخستین کسانی بود که با فتوای کفر و تربیت تندروان دینی در پشاور در میان سالهای ۱۹۷۴ تا ۱۹۷۸ دسیسه و توطیه را علیه داوود خان آغاز کرد. در این زمان داوود خان با شش موج گروههای اسلامیست که در مجموع به اخوانالمسلین مشهور بودند، مواجه شد که هرچندی حملاتی را سازماندهی میکردند تا او را تضعیف کنند. (ص ۱۶۱) بدینگونه نوع «سوسیالیسم افغانی» مورد نظر داوود خان در معرض اتهام کفر قرار گرفت، جدا از اینکه محرکههای داخلی و موج قوی ضدیت با خاندان سلطنتی در میان نخبهگان و ستیزهجویی داوود خان با آنانی که در سرنگونی سلطنت دست داشتند، نیز از عوامل اصلی سقوط جمهوریت اول بود.
در زمان حزب دموکراتیک خلق و با وجود فقر مدام و امکانات اندک، آموزش رسمی همهگانی و مکتبها و کورسهای سوادآموزی در بیشتر روستاهای افغانستان تأسیس شد. با اینکه خانوادهها هنوز هم از فرستادن دخترانشان به مکتب ابا میورزیدند، دختران و پسران، یکسان چانس ورود به مکاتب رسمی را داشتند. در آن زمان هفتادوهفت هزار زن در کورسهای سوادآموزی درس میخواندند. (ص ۳۴۰) هزاران دختر برای تحصیلات عالی به اتحاد جماهیر شوروی و کشورهای سوسیالیستی اعزام شدند. نقش و مشارکت زنان در اجتماع، سیاست، هنر و ادبیات یکباره بهصورت تصاعدی و گسترده بلند رفت. زنان در پرده تلویزیون و در صفحه مجلات ظاهر شدند و در شهرها بدون حجاب آزادانه به گشتوگذار پرداختند. جدا از جنایاتی که برمبنای ایدیولوژی حزبی، این حزب بر مردم روا داشتند، نمیتوان از حمایت گستردهشان از برابری و حقوق زنان چشمپوشی کرد. حزب دموکراتیک خلق در یک تناقض شگرف حکومت میکرد. با اینکه مدعی علمبرداری نسل نو و فکر نو بود و با بنیادگرایی و عقبگرایی میجنگید، به رای و آزادی مردم وقعی نمیگذاشت. از یک سو آزادی رسانهها، آزادی بیان، آزادیهای فردی زیر ساطور دژخیمان قرار داشت و تعقیب، تهدید، سانسور، کشتن و بستن مخالفان سیاسی از ابزارهای اصلی حفظ حاکمیتشان بود، از سوی دیگر تلاش برای نوسازی افغانستان صورت میگرفت و در مجموع فساد اداری و مالی اندک و ناچیز بود. با توجه به اینکه نوع کمونیسم لنینستی در ذات خود دارای این تناقض بود، نمییارست از پیروان آن در افغانستان نیز توقع بیشتری داشت. بزرگترین اشتباه حزب دموکراتیک، دعوت از حضور نظامی اتحاد جماهیر شوروی به افغانستان بود. این حضور، روایت جهاد و سلفیخواهی را فربهتر کرد و مکتبهای دیوبندی را پر از طلبههای مشتاق ساخت؛ جدا از اینکه امریکا و کشورهای غربی نیز در این میان از آب گلآلود افغانستان، ماهی قزلآلای خود را صید میکردند. مبارزه صادقانه مردم افغانستان علیه اشغال اتحاد جماهیر شوروی با ترفندهای ماهرانه غرب در راهاندازی جنگ نیابتی با شوروی، با ابزارهای چون بنیانگذاری صدها مدرسه دینی و تربیت نسل جوان با آموزههای دینگرایی افراطی و فرستادن سلاح و تجهیزات سنگین و پولهای بیحسابوکتاب، سرگردان راه دیگری شد که بهای آن را تا امروز شهروندان افغانستان میپردازند.
فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی از اهداف استراتژیک ایالات متحد امریکا در قرن بیستم و پایه جنگ سرد بود. به قول آقای محتاط ـ و چه درست و غمانگیز ـ امریکا همواره افغانستان را در سر بزنگاه تنها گذاشته است. دلیل همکاری با دولتهای افغانستان هم همیشه مقطعی و براساس منافع خودشان استوار بوده و امریکا برای منافع خود با سرنوشت مردم افغانستان بهشکل غمباری معامله کرده است.
سخن آخر اینکه تا استبداد دینی و افراطیت از افغانستان ریشهکن نشود، هر بار گروه افراطیتر و خشنتری به نام اسلام میآید و گروههای قبلی را که براساس جبر تاریخ و نیاز جامعه به کاروان مدنیت پیوستهاند، از پا در میآورند. دودیگر اینکه تیوری ملتسازی در افغانستان که متأثر از اتفاقات نیمه اول قرن بیستم اروپا و بهویژه آلمان و پانترکیسم در ترکیه بود، از آغاز تا امروز ناکام مانده است. نه تیوریپردازی محمود طرزی، نه بلندپروازی داوود خان و نه اختناق و زندانبانی حاکمیت حزب دموکراتیک خلق توانست این تیوری را در افغانستان به پیروزی برساند. طالبان نیز ادامه همان سیاست ناکام اند که با ایدیولوژی دینی و استبداد مذهبی میخواهند سیاست ملتسازی و هویت تکقومی و برتریجویی قومی را دنبال کنند. با توجه به آموزههای دنیای معاصر و تجربههای تاریخی مردم افغانستان، میتوان حکم کرد که ملت با عبور از قبیلهگرایی و باور به مدنیت و حقوق شهروندی ساخته میشود.
محتاط نقل میکند:
«من بارها با مرحوم داکتر نجیبالله [رییس جمهور سابق] روی همین موضوعات بحث میکردم. او همیشه اعتراف میکرد و حتا میگفت ما هنوز قبیله نیستیم. او از قلعه نام میبرد. میگفت (رفیق محتاط. خودت در مناطق جنوبی افغانستان سفر نکردهای. در آنجا قلعههایی بهحیث واحد اشتراکی وجود دارد. ما هنوز در دوران قلعه به سر میبریم. آنچه که مارکس تعریف کرده بود.)
شما فکر کنید قلعه یعنی چه؟ قلعه یعنی چراگاه مشترک، رمه مشترک، حیوان مشترک. دیره یعنی چه؟ یعنی حجره مشترک. مهمانخانه مشترک. اندیشه مشترک. ما در یک نظام بدوی و کهنه و پیشپاافتاده گرفتار هستیم. اندیشه این نظام پوسیده، این افکار پوسیده و کهنه باید فرو بریزد. اما متأسفانه دین اسلام بهشکل خشن در کالبد این بدویان قلعهنشین دمیده است که فروریختن این مناسبات را سخت مشکل ساخته است. اگر این مناسبات به هم نریزد، ما نمیتوانیم جامعه را به سوی تکامل و پیشرفت ببریم.» ص ۱۲۶
حقوق شهروندی، برابری، عدالت اجتماعی و آزادی یگانه راه حل همزیستی مسالمتآمیز میان مردم افغانستان است و بس. از تاریخ و خاطرهها و تجربهها باید بیاموزیم و خرد جمعیمان را برمبنای حافظه تاریخیمان هجا و تقطیع کنیم. در این موضوع فراوان با آقای محتاط همباورم که پیشرفت و توسعه با اصلاح و تعدیل به میان میآید، نه با آغاز دوباره. تاریخ افغانستان، قصه تلخ انقطاع و باربار آغازیدن اندوهبار و ناکام است. سلطنت، جمهوریت، جمهوری اسلامی، امارت یا تغییر باربار قوانین اساسی، بیرقها، سرودهای ملی و… سبب پیشرفت و توسعه پایدار نمیشود؛ روشننگری، آموزش پویا و جهانبینی بدون تعصب و تبعیض زمینههای واقعی ملت شدن را فراهم میسازد.
از آقای عبدالحمید محتاط برای به سر رساندن مسوولیت تاریخی در زمینه درج خاطراتشان و از بانو سمیه رامش برای گفتوگو و نوشتن سپاسگزاری و قدردانی میکنم.
رویکرد:
نیم قرن مبارزه و سیاست؛ گفتوگوی سمیه رامش با عبدالحمید محتاط، معاون اسبق ریاست جمهوری افغانستان. نشر نبشت، سال ۱۴۰۰٫