روایتی از بازداشت و اعتراف اجباری زنان معترض
اعتراض نوع بیداری، ایستادهگی و مقاومت در برابر حذف و نادیده گرفته شدن است. انسان معترض، به دلیل آگاهیای که دارد، اعتراض میکند، در برابر ستم، نابرابری و حقتلفی میایستد، سخن میزند و از جان مایه میگذارد تا شعلههای آگاهی در کویر نادانی خاموش نشود. در جوامعی که انسانها به فهم و شعور بلند اجتماعی رسیدهاند و به حقوق بشر و ارزشهای جهان مدرن باور دارند، اعتراض را بهمثابه گلوی آزادی و صدایی در مقابل نابرابری میدانند و برای بارور شدن و جامعهپذیر شدن آن میکوشند تا صدای اعتراض به رسمیت شناخته شود. تلاش میکنند کسی که رنج دیده و ستم بر او روا داشته شده است، بغضش را فرو نبرد و کولهبار درد و بیدادگری را بر دوش خویش به تنهایی حمل نکند. از همین رو، با شیوههای متفاوت و متناسب با ظرفیتهایی که دارند، همسو با صدای اعتراضات برحق شهروندی قرار میگیرند و از هر راه ممکن برای پویایی و گویایی این حرکتها تلاش میکنند.
اعتراض با سرکوب، شکنجه و لب بستن به میان میآید و تا رسیدن به برابری، آزادی و رفع ستم به کنش خود ادامه میدهد. به همین دلیل تاریخ بغرنج و سرشار از سرکوبگری و شکنجه را با خود از گذشتههای دور تا به روزگاران معاصر در صفحههای تاریخ به خط زرین نوشته است و معترضان حلاجوار به سر به چوبه دار گذاشتهاند و از کوس اناالحق نگذشتند یا به سخن لسانالغیب: «گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند/جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد»
در واقع لب اعتراض پیوسته در لبه تیغ تیز حاکمان قرار داشته و هرجا که خلاف میل حاکم سخن رفته است، لبی نیز بریده شده است. این امر در تاریخ افغانستان پدیده جدیدی نیست، از دههها به اینسو سنت لب دوختن، به چاه انداختن و کور کردن، سنت مشترک حاکمان این سرزمین بوده است که درجه شدت آن وابسته به شرایط و بیداری نیروهای فعال در برهههای مختلف برمیگردد. نظامهای متعدد در این خاک سر به نیستی و هستی گذاشتند و یکی پی دیگر نیروهای معترض را به سنت اسلاف خویش نابود کردند و در سیاهچالهای مخوف و بازداشتگاهها ناخن از گوشت جدا کردند تا کسی جرأت سخن گفتن نیابد. اما در دل این شورهزار، عصیانگرانی هر بار استوارتر و شجاعتر از گذشته ایستادند و آزادی و برابری را فریاد کشیدند.
حدود هشت ماه قبل، در یک روز گرم تابستانی که کابل آخرین صداهای تکثر خویش را به گرمی میفشرد، مردم خسته از جنگ و نگران از حضور طالب، کوچهبهکوچه و خانهبهخانه به دنبال پناه بودند. در دفتر زودتر از دیگران کتابهایم را بر دوش گرفتم، آخرین جرقههای امیدم را برداشتم و به سوی کلبه خویش روانه شدم. آن روز، روز قطع امید و دلهرهگی بود. تلنگری که آن روز بر مغز جمعی وارد کرد، این بود که دیگر صدای اعتراضی برنخواهد خاست؛ اما دیری نگذشت که این ناامیدی و رویا به امید و نوید مبدل گشت. زنان و دختران پس از دستور خانهنشینی از سوی طالبان، بر آن شوریدند، شجاعانه و قهرمانانه به میدان آمدند، چشم در مقابل مرمی و سینه در برابر پیکرهای زرهدار سپر کردند و بیش از پنج ماه در گوش دل و جان خیابانهای کابل و ولایتها سرود آزادی و شعار بیداری خواندند تا سرانجام در یک روند دراماتیک و مدیریت شده، کبوتران آزادی به سوی قفس پر شکستند و در دام افتادند.
«گل» نام مستعار یکی از زنان معترض در کابل است که بیشتر از پنج ماه اعتراض کرد. خستهگی و تشنهکامی را به جان خرید، از گلوله نهراسید، در برابر جنگجویان طالب شجاعانه چشم در چشم شد و ندای حق و صدای برابری را فریاد کشید تا اینکه دغدغه برابریطلبی و آزادیخواهی در کام پروژهبازان سقوط کرد. همه معترضان در یک مکان گردآوری شدند و طالبان در یک شام سرد زمستانی بدون درد سر و به زحمت شدن، همه را بازداشت کردند. در زیر روایتی از یک بانوی معترض با نام مستعار «گل» بدون دستبرد و اضافات با امانتیداری بازگو شده است و صرف از کلمات اضافی و تکراری آن جلوگیری صورت گرفته است.
گل در صحبت با روزنامه ۸صبح میگوید که در چهاردهم حوت زهرا محمدی از سوی طالبان بازداشت شد. به روایت او، وقتی از بازداشت محمدی اطلاع حاصل میکند، وضعیتش خراب میشود، در ترس و لرز قرار میگیرد و صدایی در وجودش به نجوا درمیآید که سرنوشتی جز بازداشت برای او رقم نخواهد خورد. گل قصه خود را در گفتوگو با ۸صبح، اینگونه آغاز میکند: «پس از پنج ماه اعتراض، شماری آمدند خلاف عنعنات مردم چادری را در دادند. ما طرفدار چنین کاری نبودیم، اما متأسفانه وقتی که چادری در داده شده، یک خشم و غضب سر طالبان آمد. طالبان آمدند عملاً دختران را ربودند. ما چنین فکر نمیکردیم که طالب روز بیایند چنین کار را بکنند.»
خانم گل میگوید: «ما به خاطر آموزش و پرورش دختران اعتراض کرده بودیم. ما جز حق آموزش و حقوق زنان، چیزی دیگر نمیخواستیم. گفته بودیم آموزش را سیاسی و ایدیولوژیک نسازید، آموزش و پرورش حق دختران افغانستان است. از همین رو به سازمان ملل نامه نوشته بودیم. گفته بودیم که چرا جهان خاموش است؟ چرا سکوت کرده است؟ ما در برابر نوع حکومت اعتراض کرده بودیم. موضوعات اصلی که ما به آن میپرداختیم، اینها بود، نه آتش زدن چادری.»
به گفته او: «دستهای سیاسی که در بیست سال گذشته مردم و زنان افغانستان را نادیده گرفته بودند، در میان اعتراضات عدالتخواهی زنان ریشه دواندند و بحث اصلی را به حاشیه کشاندند.» او تأکید میکند: «چادری در ذات ما و فرهنگ افغانستان بوده است. ما بر سر حجاب بحث نداشتیم. اعتراض ما درباره حق آموزش بود. دروازههای آموزش به روی ما بسته شد، ما اعتراض کردیم که برابری داشته باشیم. یک وزارت زنان، از ما گرفته شد. این چیزها برای ما مهم بود. برای فعلاً در این قرن، من طرفدار چادری نیستم، اما آتش زدن چادری آغاز و شروع خشم طالب بود که دست انداختند و به گرفتاری فعالان جامعه مدنی شروع کردند.»
این بانوی معترض میافزاید پس از آنکه زهرا محمدی بازداشت شد، او از خانه فراری گشت و به جای امن رفت. او تصریح میکند: «با گرفتاری زهرا، از خانه فراری شدم. در خانه کاکایم زندهگی میکردم. میترا و عطیه مهربان برایم زنگ زدند که ما شما را به خاطر تخلیه امریکا شامل لیست کردهایم، کارهای شما پیش میرود، اما شما باید اول خانه امن بروید. در آنجا ۸ – ۱۲ روز بیشتر نمیمانید، بعد تخلیه میشوید. خودت (گل) نامت را ما در لیست تخلیه دادهایم، چون در خطر هستی.»
بانو گل میگوید که یک بار دیگر هم میترا که خود را برایش استاد دانشگاه معرفی کرده بود، با او تماس گرفته بود که به خانه امن برود، اما او رد کرده بود. به گفته او: «یک بار دیگر هم که تمنا دستگیر شده بود، میترا به من زنگ زد. من گفتم به خانه امن نمیروم و رد کردم. روز یکشنبه باز برایم پیام کردند. من گفتم نه، من در خانه امن هستم. یک برنامه اعتراضی دیگر داشتم. به همین فکر بودم که در خانه، امن هستم؛ چون ما هویت خود را پنهان میکردیم و در زیر سقفهای بسته به اعتراضاتمان ادامه میدادیم تا وحشت اندکی کم شود. اعتراض میکردیم که چرا دختران معترض از طرف طالب ربوده میشود. اینها |میترا و عطیه مهربان| گفتند نه، شما باید قبول کنید. باز گفتم نه، نمیتوانم به هیچ عنوان. گفتم خانه امن کجا وجود دارد؟ زمین و آسمان را طالب گرفته است؛ کو خانه امن؟ گفتند از آن لحاظ چه باشید [مطمین باشید]، ما ده درصد احتمالات نادیده گرفته نمیتوانیم، اما ۹۰ درصد شما امن هستید.»
وقتی بانو گل قصه بازداشت شدنش را روایت میکرد، چندین بار بغض مانع صحبتش شد. او ادامه داد: «شنبه تیر شد. بازهم اینها [عطیه و میترا] پیام کردند. عطیه پیام داد که جواب چیزی ندادی؟! گفتم باش فکر کنم. بعد روز سهشنبه، باز برم پیام کرد و گفت «گل» نمیخواهی، تخلیه شوی؟ تخلیه [مستقیم] فعلاً امکان ندارد، تو اول باید به خانه امن بروی. بعد خانه امن را قبول کردم. روز سهشنبه، ۲۱ دلو، رحمان نام را برایم معرفی کردند. او به من زنگ زد و سوال کرد که شما چرا میخواهید به خانه امن بروید؟ من کمی عصبانی هم شدم. گفتم ما به فرمایش خود به شما زنگ نزدهایم که برای ما خانه امن بسازید، از ما خواسته شده است که بروید به خانه امن. روز چهارشنبه شد. پس از آن یک کود برای ما روان و ما را در یک گروپ یکجا کردند، گروپ ۲۲ نفری. در آن گروپ یک دختر بود ـ نباید نامش ذکر شود ـ فکر میکنم همان جاسوس طالبان بود. روز چهارشنبه، میترا برایم کود را روان کرد. بعد از آن رحمان برایم زنگ زد و گفت ساعت [ساعت را به خاطر مصونیت گل ذکر نمیکنم] از کجا شما را انتقال بدهیم؟ گفتم از فلان جای.»
بانو گل میافزاید: «یک ترس عجیب برایم دست داد. در شش ماهی که اعتراض کرده بودم، آنگونه نترسیده بودم. فکر میکردم با پاهای خود میروم و خود را تسلیم طالب میکنم. ما را بردند طرف شهرنو. از کوچه مدینه بازار که طرف شیرپور رفتیم، در سرک اول شیرپور یک بلاک بود به نام «باران». ما را در آنجا پایین کردند. همین که پایین کردند، سه نفر طالب از پیش روی ما تیر شدند. وقتی دروازه را پیش کردم، موتروان گفت: همشیره، بروید! بروید! هیچ مشکلی نیست. نترسید، نترسید. طالبها ما را دیدند.»
او میگوید وقتی در وزارت داخله کارمندان زن با آنان صحبت میکردند، برایشان گفتند که یک هفته پیش گزارشتان رسیده بود. گل تأکید میکند: «پسان کارمندان زن که در وزارت داخله بودند، به ما میگفتند که یک هفته پیش که شما در آنجا [خانه امن] بیایید، برای ما راپورتان داده شده بود. پرسش اصلی این است که چرا وقتی اینها میخواستند یک کمک بشری را بکنند، چرا همه اعتراضکنندهگان را آوردند و در یک خانه جابهجا کردند؟ کدام عقل قبول میکند؟ باز در صورتی که هیچ تخلیه وجود ندارد، اینها نو میخواهند کار بکنند.»
بانو گل تصریح میکند: «وقتی داخل خانه امن شدیم، هیچ تدابیر امنیتی سنجیده نشده بود. هیچ امنیت وجود نداشت. پس از ساعتی، رحمان نام ما را خواست. یک اتاق متفاوت داشت. اتاق مفشن [مجلل] بود. کوچ داشت، پرده داشت و بسیار مجلل بود. از ما عکس گرفت. قبلاً [عطیه و میترا] پیام کرده بودند، گفتند مشکل نیست، عکس به خاطر ما میگیرند، ما در جریان هستیم. وقتی عکس گرفت، گفتم ببخشید، این عکسها را نفرستید. وقتی عکس به کسانی میفرستید که ما مهمانانش هستیم، باید از اتاقهای خودمان عکس میفرستادید. برایش گفتم چه قسم ایده دارید؟ چه قسم خانه امن است؟ بیایید یک بار از نزدیک ببینید، ما از دست بوی بد شب تا صبح خواب نکردیم. کثیف است، هوا سرد است، پرده ندارد. همین بود که باز صبح یک بخاری آوردند و گفتند به همه چیز رسیدهگی میشود. جمعه شد. ساعت از هفت شب گذشته بود. کتاب میخواندم که چشمم به دروازه خورد. سلیپرپوشهایی را دیدم. لباسهای پولیس پاکستان واری پوشیده بودند. دیدم که طالب! خانه محاصره شد. دهها طالب مسلح با رنجرها و تانکها بر سر خانه هجوم آوردند. هیچ نفهمیدم که چه شد. یک بار متوجه شدم که صدایم کرد و گفت راشه! سروصدا شد. زنان و کودکانشان گریه میکردند. دروازه را باز کردند. پولیسهای زن داخل شدند و گفتند نامتان را بگویید! دستور دادند که تلفنهایتان را بدهید، به چیزی دست نزنید. من تلفنم را نمیدادم. طالب مرد پیش آمد، سرم داد زد که انسان کثیف، میزنم، بته تلفنت را! تفنگچه را به سرم بالا کرد. تلفنم را دادم. گفت انسان نجس کثیف. همهگی گریان میکردند. دستکولهایمان را دادند. دیگر تمام چیز ما را گرفتند. دودو نفر کردند. محرمهای ما را بهشدت لتوکوب کرده بودند. در موترهایشان سوار شدیم. به چهارراهی عبدالحق که رسیدیم، در موانع جاده، سر یک طالب، طالبی که محرمهای ما را لتوکوب و شکنجه کرد بود، به موانع خورده بود و در راه شفاخانه جان داده بود – این را محرمهای ما گفتند. ما را بردند به وزارت داخله. وقتی به وزارت داخله رسیدیم، دیگر محرمان ما را لتوکوب نکردند. آنان را بردند به نظارتخانه و ما را بردند به کودکستان وزارت. در وزارت داخله همه گریه میکردند، اما کارمندان زن در وزارت داخله دلداری میدادند و میگفتند اولین بار است که پس از سقوط به وظیفه آمدهاند و نگران نباشید. ساعت ۱۱:۰۰ شب برای ما کباب آوردند، چای سبز آوردند، هیچ کسی نخورد. یک استاد دانشگاه از مزار بود، بسیار یک نویسنده قوی بود. چهار طفل داشت. همه را تشویق کرد که بخورید، قوت بگیرید، ضعف نکنید، حال روزگار آمده است. وقتی او را با توانایی و لیاقتی که داشت همراه چهار فرزندش دیدم، از خود فراموش کردم. شب سپری شد و صبح ساعت ۷:۰۰ دروازه زده شد. یک آدم قدبلند که معاون میگفتند، آمد. کلماتی چون نجس و کثیف را زیاد استفاده میکرد.»
بانو گل که سرشار از بغض و لبریز از اشک بود، گفت: «وقتی معاون مرا برای بازجویی احضار کرد، با کلمات زشت و خشن گفت: کثیف! نجس! باندتان را معرفی کن. نکنی، تکهتکهات میکنم. گفتم باند چیست؟ برایم گفت که دستت را پایین کن انسان کثیف. دستگیرت کردهایم، قبرت را به دست خودت نکن. تمام حرفهایت را یادداشت داریم. برایش گفتم خواست ما این بود که دروازههای مکاتب را باز کنید، چیز دیگری نگفتهایم. باز پرسید چهقدر پول گرفتی؟ گفتم پول؟ پول نگرفتهام. گفت این دختر دلش میخواهد جزا ببیند. گفتم هر چیزی که میگویم، راست میگویم.»
به گفته خانم گل، خانمها یکبهیک برای بازجویی به دفتری که در داخل کودکستان بود، احضار شدند و در آنجا با حضور پولیسهای زن مورد بازپرس قرار گرفتند و بارها کثیف و نجس خطاب شدند.
گل میافزاید: «از اتاق بازجویی بیرون شدیم. چاشت نان نیاوردند. ۹ بجه شب نان آوردند. شوربا آورده بودند. وضعیتش زیاد خراب بود. طفلدارها به طفلهایشان دادند، دیگر کسی نخورد. صبح شد و بار دیگر یکبهیک نفر به اظهارات میخواستند و سوال میکردند که چرا در مقابل نظام اسلامی ایستادهگی میکنید؟ تو مسلمان نیستی؟ سازمانت را معرفی کن. چند پول گرفتی؟ از طرف کی انگیزه میگیری و دیکته شدهای؟ ۴۳ کشور سر ما آوردید، آن وقت چرا اعتراض نکردید؟ به خاطر کیسسازی این کارها را میکنید؟ سوالهای کلی اینها بود. اما از هر کدام میپرسید از کجا هستی؟ نام پدرت چیست؟ چهکاره بودید؟ فامیلتان در نظام چهکاره بودند؟ برادرتان چهکاره بود؟ برایمان میگفتند شما را میبردند گردههایتان را میکشیدند، ما شما را نجات دادیم، ما به شما حکومت اسلامی آوردیم و کشور را نجات دادیم.»
بانو گل میگوید که در جریان تحقیق تلفن هر کدام از خانمها را باز میکردند، واتساپ را میدیدند، به گالری رفته عکسها را میدیدند و میپرسیدند. میگفتند بگویید که به خاطر کیسسازی اعتراض میکردهایم که خارج برویم. خانم گل گریه میکند و میگوید این کار را برای کیس نکرده است، ولی از او میپرسند که چرا به خانه امن رفته بود. خانم گل میگوید که به خاطر عزت خود رفته است. میگوید شما دختران معترض را گرفتید، دختران گم شدهاند.
او تأکید میکند: «نگاه افراد طالبان به ما بسیار زشت بود. یک رقم طرف آدم نگاه میکردند که خدا نخواسته آدم را از کدام روسپیخانه گرفته باشند! سوالها و نگاههای عجیبوغریب داشتند. نان و آب زیاد خراب بود. پس از چهار روز باز وضعیت نان خوب شد. برای زنانی که روزه میگرفتند، برگر و آب معدنی آوردند. ۱۷ روز در داخل زندان طالبان بودیم. برخی از زنان به خاطر اینکه از چنگ طالبان رهایی یابند، مطابق میل آنان سخن میگفتند؛ حتا یک زن گفته بود همین که میگویند زنان ناقصالعقلاند، ناقصالعقلاند. وقتی پس آورده بودند، بیحال شده بود. ما پرسیدیم چرا چنین گفتی؟ گفت که من از اینجا جان خود را نجات میدهم. ضمانت گرفتند، سر ما تعهدخط نوشته کردند که شما دیگر اعتراض کرده نمیتوانید، در مقابل نوع نظام ایستادهگی کرده نمیتوانید.»
او اضافه میکند: «میترا و عطیه بعداً یک تعداد را به پاکستان کشیدند و یک بانوی دیگر را به نام سوریا (مستعار) گماشتهاند تا کسانی را که میخواهند به پاکستان بروند، انتقال بدهند. آنان جفایی را در حق زنان معترض افغانستان کردند، به صدای عدالتخواهی خیانت کردند.»
فرجامین سخن اینکه در جریان این گفتوگو چندین بار بغض گلوی بانو گل ترکید و نتوانست جلو اشکهایش را بگیرد.