نـگرانـم
در گوشهی یکی از کافهها نشستهام و با دوستم – منصوره- خبرهای مربوط به توافق صلح امریکا با طالبان را دنبال میکنم. قرار است تا لحظات دیگر، این موافقتنامه امضا شود. برای فهمیدن جزییات این موافقتنامه، کنجکاوم و با دلهره تمام در پی فهمیدن تفصیلات آن. سرانجام متن موافقتنامه به دست میآید. سطرها را مرور میکنم، یکی پس از دیگری. بهتزده و با تمرکز تمام. در این وسط، صدای منصوره تمرکزم را به هم میزند و سکوت مستولی بر فضا را میشکند. او با صدای لرزان و چهره افروخته میگوید: «قرار است پنج هزار زندانی طالب آزاد شوند.» چیزی که به ذهنم تداعی میشود، تازهترین تصویر سربازان کشور است. سربازانی که با قامتهای افراشته، لباسهای زیتونی فاخر و نظم و شکوه خاص عسکری صف کشیدهاند تا به پاس فداکاریهایشان در روز سرباز، از سوی شهروندان کشور استقبال گردند. حالا قرار است پس از این، کسانی را که جان هزاران سرباز این سرزمین را گرفتهاند و خوان غم و اندوه را بر خانههای مردم گستردهاند، ببخشایند و از زندان رها سازند. نمیدانم، چگونه و با کدام حق؟ آخر چگونه ممکن است کسانی را که اجیر بیگانهها شدهاند و از سر قساوت، فروغ زندهگی هزاران شهروند این سرزمین را گرفتهاند، بخشید؟ چگونه ممکن است شرارت کسانی را که آفرینندهی خاطرات تلخ زندهگی مردم این سرزمیناند، نادیده گرفت؟ شاید بتوان آنها را از سلولهای زندان آزاد کرد، اما هرگز نمیتوان از سلول ذهن مردم که جز تصویر درد و غم، چیز دیگری نیست، آزاد ساخت…
من در اوایل سال ۲۰۰۰ چشم به زندهگی گشودم. دقیقاً یکسال پیش از حضور امریکا در افغانستان. افغانستانی که قبل از تولد من، عرصهی تنگ و تاریک برای یک زندهگی سالم اجتماعی بود. حقوق و آزادیهای طبیعی مردم در چهارچوب باورهای تندروانه طالبانی تعریف میگردید و خبری از ارزشهای مدرن امروزی نبود. حقوق بشر، حقوق زن، آزادیهای سیاسی و اجتماعی و سایر ارزشهای دموکراسی مردود و به جهان در محدوده تنگ امارت نگریسته میشد. با حضور امریکا و ایجاد نظم جدید، به این اسارت پایان داده شد. با تلاش و قربانیهای هموطنانم و حمایت بیدریغ جامعهی جهانی، دموکراسی، ارزشهای حقوق بشری و عرصه آزاد فعالیت زنان مهیا گردید.
من حاکمیت این ارزشها را تا اینجا متکی به انسانهای آزاده کشورم، تلاش زنان و حمایت جامعهی جهانی میدانم؛ ارزشهایی که پس از این، نگرانم که مباد کمرنگ شوند و در سایهی ترس طالبان خاموش گردند. طالب برای من، تداعیگر ترس و وحشت است. من کشتن زیبایی و عشق زنانهگی را در محکمههای صحرایی طالبان به خاطر دارم. وحشت انفجار و چشمهای گریان خود و همنوعانم را حین فرار از مکتب فراموش نکردهام. دلواپسی مادر و نگرانیاش برای برنگشتن دوباره من و خواهرانم چیزی است که از خاطر نمیرود. حسرت برادرم برای اشتراک نتوانستن در اجتماعات عیدی و سایر دلخوشیهای عیدانه را از یاد نبردهام. اینها و دهها اتفاق دیگری – که قرار بود بیفتد – و رعب و وحشت طالب مانعش شده است را به خاطر خواهم داشت. بلی! اینها همه محصول کار طالبی است که قرار است در این توافق دوباره برگردند. من نگرانم. چگونه قرار است با گروهی زندهگی کنم که کوچکترین سنخیتی با آنها ندارم، ارزشهایمان متضاد اند و جهانمان متفاوت.
آری من نگرانم!
سجیه یعقوبی