پدرم رفت صلح بیاورد

نگاه نو_ امروز طبق معمول در فرصت پیش‌آمده با جمعی از کودکان خردسال از خوبی‌های صلح و آرامش می‌گفتیم و فرهنگ خشونت را نکوهش می‌کردیم. یکی از کودکان پرسید: استاد، شما نرفتید صلح بیاورید؟ با تعجب پاسخ دادم: نه، از کجا باید صلح را می‌آوردم؟ گفت: دیشب پدرم در خانه تلویزیون نگاه می‌کرد و به مادرم گفت: قرار است صلح بیاورند و از هر‌منطقه کسانی برای آوردن صلح می‌روند. من نمی‌دانستم چه پاسخ دهم. فقط گفتم: آری عزیزم، به زودی صلح خواهد آمد. همه لبخند زدند و علامت شعف در چهره‌های‌شان هویدا بود. ناگهان دخترکی که لباس مندرسی بر تن داشت، با بغض گفت: استاد، پدرم خواهد آمد؟ من با تعجب پرسیدم: عزیز دلم، مگر پدرت کجا است؟ سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. رفتم کنارش و با دستم موهایش را نوازش کردم. سرش را اندکی بلند کرد. دیدم قطرات اشک از چشمانش سرازیر شده است. گفتم: عزیزم، چرا گریه می‌کنی؟ چه اتفاقی افتاده است؟ حرف بدی زدم؟ با گریه گفت: من پدرم را می‌خواهم.

از بچه‌ها خواستم تا به صحبت‌های‌شان ادامه دهند و خودم دست دخترک را گرفتم و از جمع کودکان بیرون شدیم. پس از اندکی قدم زدن، بر روی خشتی نشستیم و آرام اشک‌هایش را پاک کردم. سپس پرسیدم: عزیزم، پدرت کجا رفته است؟ با بغض گفت: پدرم رفته بود صلح بیاورد. گفتم: کجا؟ گفت: نمی‌دانم. در گذشته، پدرم می‌رفت و پس از مدتی بر‌می‌گشت. وقتی مادرم می‌گفت پدرت زنگ زده و الآن است که برسد، من با شوق تا سر کوچه می‌دویدم و آن‌جا منتظرش می‌نشستم. وقتی از راه می‌رسید، دوان‌دوان خودم را در بغلش می‌انداختم و پس از بوسیدنم، مرا کول می‌کرد و با خود تا خانه می‌آورد. او با آمدنش شادی به ارمغان ‌آورده و لبخند می‌آفرید. هرگاه از سفر می‌آمد، برایم سوغاتی می‌آورد. این اَلَنگوها را پدرم آورده بود؛ این دست‌بند هم هدیه پدرم است؛ این لباس‌ها را هم پدرم خریده بود. او که در خانه بود، ما همیشه میوه می‌خوردیم، مادرم غذاهای خوب می‌پخت و کسی ما را اذیت نمی‌کرد. مادرم هرگز گریه نمی‌کرد و با من خیلی مهربان بود.

چند وقت می‌شد که پدرم نه زنگ می‌زد و نه به خانه می‌آمد. خیلی دلم برایش تنگ شده بود. هر‌روز برای دیدنش لحظه‌شماری می‌کردم. هرگاه از مادرم می‌پرسیدم پدرم کجاست، می‌گفت پدرت رفته تا صلح بیاورد. این وضعیت ادامه داشت و من هر‌لحظه از خدا می‌خواستم که کسی دروازه را بزند و من بروم آن را باز کنم و ببینم که پدرم است. آرزو می‌کردم او از راه می‌رسید و من با کنجکاوی بَیکش را باز می‌کردم و دنبال هدیه‌ام می‌گشتم.

با همین خیال‌ها و آرزوها دلم را خوش کرده، شب و روزم را سر می‌کردم. تا این‌که یک روز، دختر همسایه و مادرش به مکتب دنبالم آمدند. آن‌ها گفتند که پدرم آمده و مادرم از آن‌ها خواسته که از مکتب اجازه‌ام را بگیرند. من خیلی خوشحال شدم و بدو‌بدو به طرف خانه حرکت کردم. دختر همسایه‌مان گفت: عجله نکن، هنوز پدرت نرسیده، بهتر است اول به مسجد برویم؛ وقتی پدرت نزدیک شد، به پیشوازش برو. من هم خوشحال با آن‌ها قدم‌زنان به سوی مسجد حرکت کرد‌م. هنگامی نزدیک مسجد شدم، دیدم دروازه مسجد باز و اطراف آن خیلی شلوغ است. وقتی از دروازه داخلی مسجد وارد شدم، دیدم مادر و عمه‌ام گریه می‌کنند. من نمی‌دانستم چه خبر است. پس از آن روز، دیگر لبخندی روی لب‌های من و مادرم نمی‌آید. از آن روز دیگر کسی برایم لباس نو نمی‌خرد. دیگر کسی برایم هدیه نمی‌آورد. دیگر لبخندم برای کسی ارزش ندارد. مادرم هم هر‌شب گریه می‌کند. پس از رفتن پدرم، حتا یک شب هم با شکم سیر نخوابیدیم. امروز که شما از صلح می‌گفتید، احساس کردم صلح همان مهربانی‌های پدرم است و در مورد آمدن پدرم پرسیدم. آری، او دختر یکی از سربازان اردوی ملی است که در ولایت فراه به شهادت رسیده بود.

این قضیه دو پرسش مهم در ذهنم خلق کرد: اول، صلحی که از خلال چنین روندی به دست آید، آیا بر زخم امثال این دخترک می‌تواند مرهم بگذارد؟ آیا کسانی که با لباس شیک دور میزهای مذاکره صلح می‌نشینند و انواع نوشیدنی‌ها و غذاهای لذیذ را استفاده می‌کنند، قادر‌اند مطالبات این دخترک را که حتا از داشتن یک جفت کفش محروم است و بر سفره خانواده‌اش حتا یک پیاله چای و نان خشک هم دیده نمی‌شود، مطرح کنند؟ از طرفی، مگر راه دیگری هم وجود دارد؟ اگر این منازعه به صلح نیانجامد، نتایجش بدتر از این نخواهد شد؟ علاوه بر آن، چگونه می‌توان دست کسانی را که امروز از مجراهای قومی‌ـ‌مذهبی و سهمیه‌های سیاسی به این جلسات حضور می‌یابند و با کمال پررویی خودنمایی می‌کنند، کوتاه کرد؟ بالأخره، هم صلح ضرورت حتمی است و هم بخشش قاتلان پدران امثال این کودک خالی از مسأله نیست. این پرسش‌ها هر‌فردی را در کشاکش ارزش‌های اخلاقی و معیارهای عقلانی‌ـ‌ابزاری قرار می‌دهد. در واقع، آن‌ها که جان دادند هم در راه صلح قربانی شدند و این‌ها که امروز از فقر و تهی‌دستی رنج می‌برند، نیز قربانی جنگ‌اند. پس باید گفت که صلح به راستی خواستنی است، اما به چه قیمتی؟

گرفته از صفحه هشت صبح