از لشکرگاه تا فرانکفورت
نگاه نو_ ماهرخ عباسی
تا که به یاد دارم من شاگرد درسخوان و سختکوشی در لیسه عالی لشکرگاه بودم. تصور میکردم من دختری هستم که دوست دارم تواناییهایم را نسبت به پسران ثابت کنم. پدرم مامور حکومت بود؛ برای نمایندگی وزارت مالیه در هلمند کار میکرد. هلمند ولایت امن و صنعتی-کشاورزی بود. ما در مکتب خود که پسران و دختران با هم تا صنف دوازدهم درس میخواندیم از شهرهای مختلف جمع شده بودیم و از جمله دختران قندهاری و هلمندی و ارزگانی و مناطق هزارهجات با هم بودیم.
فضای خوب اکادمیک حاکم بود. آزار و اذیت زبانی و بصری برای ما پدیدهای بیگانه بود. هیچ راهرو یا فروشندهای به دختران و زنانی که مکتب میآمدند، کنایه نمیگفتند و با نگاه عجیب و غریب وراندازش نمیکردند. خانوادهها فارغ از تعصب و تنگ نظری به دختر و پسرشان فرصت مساویانه آموزش و کار مساعد میکردند. ما در سایه حکومت و عشق به افغانستان، آینده را با رویاهای شیرین و ادامه تحصیلات و کار مناسب رقم میزدیم.
لشکرگاه مرکز ولایت هلمند از نظر پیشرفت اقتصادی و صنعت در کشور نامور شده بود و حتی آنرا به دلیل ساختمانهای مسکونی و اداری مدرن «نیویارک کوچک» میگفتند. چند کارخانه و پروژه آبیاری روی دریای هلمند به همکاری ایالات متحده امریکا فرصت کار و کشاورزی را برای مردم فراهم کرده بود.
کابل
سالهای مکتب به سرعت گذشتند، من و خواهرم به دانشگاه کابل راه یافتیم. او رشته ادبیات زبان دری را انتخاب کرد و من اقتصاد خواندم. پدر بابت ادامه تحصیلات عالی ما به کابل کوچید. این همزمان بود با سالهای تحولات سیاسی که نظام نوی را چپیها از راه کودتا در ۱۹۷۸ میلادی اساس گذاشته بودند. دگرگونیهای تندروانه اجتماعی در افغانستان یکسال بعد با حضور سربازان اتحاد شوروی توأم شد؛ چیزی که به تدریج خوابهای ما را آشفته میکرد. من همزمان با پرداختن به ریاضیات و حسابداری اقتصاد، به شدت مشغول مطالعه تاریخ کتبی و شفایی کشور شدم و حس میکردم زندگی ما بدون رضای ما به سرعت سیاسی میشود. در محیط اکادمیک ذهن پرسشگر من همیشه در جستجو بود. چرا اصلاحات امانی که همزمان با اعلام استقلال افغانستان از سوی آن پادشاه ترقیخواه، امانالله خان حمایت میشد به جایی نرسید. اغتشاش برای چی روی داد و نهضت نوپای زنان روشنگر که ملکه ثریا طرزی با راهاندازی ارشادالنسوان آنرا هدایت میکرد، چرا عقیم شد؟
اصلاحات
در افغانستان کل مردم عاشق اصلاحات و تغییر اند و در بحثهای اجتماعی این را میتوان به روشنی ملاحظه کرد. مذهبیترین افراد برای پسران و دخترانشان زمینه تحصیلات عالی را در داخل و خارج فراهم میکردند که نمونه آنرا در خانواده رهبران جهادی افغانستان میتوان دید. پس کی مخالف اصلاحات بود و چرا؟
مردم افغانستان کی بودند؟ من مردم افغانستان را در سیمای پدران همصنفیهای خود در لشکرگاه میشناختم. پدر من یکی از آنها بود، پدر پشتنه قندهاری بود. پدر مینا از لغمان بود. پدر عزیزه از جاغوری بود. پدر فاطمه شجاع از پکتیا بود. چند خانواده از ارزگان، پدر داود اللهیار از هزارهجات آمده تا پسرش آنجا درس بخواند. آنها میخواستند دختران شان مثل پسران تحصیل کنند. جالب بود که همه آرزو داشتند فرزندانشان داکتر شوند. همه آن کسانی که روزانه هزاران دختر و پسر از خانههای شان به مکتب لشکرگاه میآمدند، مردم افغانستان بودند و کسی را در میان آنها سراغ نداشتم که با اصلاحات و تحول در تضاد و مخالفت باشد.
رژیم نو زیر نام خلق هر مخالفی را به نام دشمن اصلاحات انقلابی نابود میکرد، به گمانم بسیاری از آنها نه تنها مخالف اصلاحات نبودند که میتوانستند همگام و یاور تحقق اصلاحات هم باشند. آن زمان بیش از هفتاد سال از استقلال افغانستان و از نهضت امانی و طرح اصلاحاتی که محقق نشده بود، گذشته بود. بسیاریها به اصلاحات افراطی و تندروانه حزب خلق که آنرا ادامه اصلاحات شاهامانالله میدانستند شک داشتند که با این داغی به منزل نخواهد رسید.
فصل امید و یاس
در اواسط دهه هشتاد میلادی من از دانشکده اقتصاد دانشگاه کابل فارغ شدم. با درجهی خوب فراغتم میتوانستم در کادر علمی بمانم و در دانشگاه تدریس کنم، یا در یکی از شعبات معتبر اقتصادی افغانستان کار کنم.
شاید بتوان گفت دهه هشتاد میلادی که من خودم را در بازار کار افغانستان یافتم، برغم نابهسامانی و مشکلات امنیتی از نظر فرصت برای زنان، اوج اعتلای توجه به زن در افغانستان بود. در محیط آموزش و کار و در امور سیاسی و دولتمداری دختران و زنان جوان جولان داشتند و راحت زمینه مییافتند. در بورسیههای تحصیلی تعداد دختران رقم درشت بود و تقریبا یک توازن متناسب از حضور زنان را در حیات اجتماعی دستکم در شهرهای بزرگ به ویژه پایتخت به روشنی میشد ملاحظه کرد. طبعاً روی دیگر سکه سیاه بود، در روستاها و مناطقی که امنیت آن به هم خورده و هدف بمباران و یا جنگ و جهاد بود، زمین دوزخ شده بود. میلیونها تن مهاجرت کرده بودند. به تدریج وقتی شورویها رفتند، دامنه ناآرامیها شهرها را فراگرفت. زندگی سخت میشد. جنگ و خشونت دود از دمار روزگار بیرون میکرد. زنان از مسمومیت در مکاتب تا اسیدپاشی در جادهها در عذاب بودند. رنج بردند و بسی که جان دادند. تجربههای تلخی را از سر گذراندند. ازدواجهای زیرسن و اجباری حتی در این دوران به اصطلاح دموکراتیک نیز مهار نشد.
راکتپراکنیها زندگی را از مزه انداخت و ترورهای کور کوچههای محل را داغدار میکرد و خبر بد مرگ جوانترینها مثل شتر بداقبال دم در خانههای بسیاری زانو میزد.
یک شب در تلویزیون خبر مرگ صایمه مقصودی را شنیدیم؛ زنی که از چهلستون کابل شبها میرفت و پشت مایک رادیو و روی صفحه یگانه تلویزیون ملی کشور خبر میخواند. یک نام آشنا و چهره محبوب. هیچگاه قاتل او یافت نشد، هنوز آن پرونده نه باز شد و نه بسته و مثل پروندههای قتل و خشونت صدها زن دیگر بیسرنوشت ماند.
مهاجرت
سالهای بسیاری گذشت. فصل مهاجرت از روستاها به شهر هم سرایت کرد. من زندگی را باتلخیهای بیشتر در مهاجرت در پاکستان تجربه کردم و رنج زنانی را که با آنها درس میخواندم یا به درد دلشان برای بازگویی گوش میدادم، در خود جمع آوردم. دوران دشوار زنزدایی طالبان را به سختی به سر بردیم و پایان طالبان طلیعه امیدهای نو برای ما شد، اما امید باطلی بود به ویژه برای زنانی که دور از پایتخت بودند.
من با محموله اندوه و کولهبار سنگین خاطرات ناهمگون یک روز عصر خودم را در دست باد و آب یافتم. قایق بادی با جمعیت بیشتر از حجم پذیرشش از آبهای سنگدل یونان گذر میکرد ولی چه آهسته و جانکاه. ساده نبود که من و خانوادهام قمار بزرگی زدیم. رضایت نداشتم و میترسیدم. هنوز به یاد دارم که قاچاقچی چگونه مرا کشان کشان با تهدید تفنگچه در آب کشید و درون قایق پرتاب کرد. میان زندگی و مرگ یک موج کوتاه فاصله بود. هنوز هم این کابوس خوابهایم را شبها به هم میزند.
سرزمین بیگانه ولی محبوب
ساکن فرانکفورت آلمان شدیم؛ جایی که برای نخستین بار حس کردم زندگی زیباست و انسانها مهربان و عاطفههای انسانی مثل طبعیت پرمهر است و زن هم موجودی که حق دارد زندگی کند، تصمیم بگیرد و خودش را به معنی واقعی بنی آدم بشمارد. در آلمان با زنانی آشنا شدم که افغانستان را میشناختند.کارولاینه هندت یک مهماندار سابق شرکت هوایی لوفتانزا بود و حالا دوران بازنشستگی را نویسندهگی میکند. در محله ما با او آشنا شدم. خودش گام اول را گذاشت و از من خواست همراهش دوست شوم. عصرها مقابل خانهاش میایستاد و با من حکایت گذشته را سر میداد. یک شام دعوتم کرد و از داستان سفرش در سالهای طلایی جهانگردی در دهه شصت و هفتاد میلادی به ایران و ترکیه و افغانستان و هند قصه گفت. او از افغانستانی گفت که وقتی از مرز اسلامقلعه وارد آن میشدی، هرات و قندهار و کابل بامیان را با خیال جمع در دل شب سفر میکردی. در امن بودی و بوی خطر به مشامت نمیرسید.
مردم در مسیر راه به جهانگردان دستی برای سلام و وداع بلند میکردند، نه اسلحه و گلوله. کارولاینه با پنجه تکه مرغ کباب شده را از روی میز نان برداشت و بعد گفت، مردم شما نان را با مهمان تقسیم میکردند. نسبت به زنان مهربان بودند و نسبت به مهمان جاننثار. سرزمینتان دیدنی و سرشار از طبعیت دستناخورده بود و هر آبادیاش با تاریخ کهن هزاران سال گره خورده و ما برای دیدن بوداها به بامیان رفتیم. کارولاینه و صدها آلمانی که افغانستان رفتهاند هنوز با عکسهای کابل و بامیان آن زمان خاطراتش را بافته است و گاهی آنها را صفحه میزند. میگوید از افغانستان خاطرات خوشی دارد.
ارزلا ایشز، زن کهنسال شطرنجباز است که با بیست کپ قهرمانی در المان صاحب شهرت است. حالا بازنشسته است و از زنان داوطلب همکاری و کمک با مهاجرین بود. با او آشنا شدم. او همسرش را همین چندی پیش از دست داد. من روزها به دیدنش میروم. او با افغانستان از طریق مهاجرینش در آلمان آشنا شد. ذهنش پر از پرسش است. آخرین پرسشش در مورد مینه منگل است. چرا باید زنی با آن قامت رسا و زبان شیرین را مانند صایمه مقصودی بکشند؟
دوست دارد برایش کلیپهای مینه را در یوتیوب پیدا کنم و به پرسشهایش پاسخ بدهم.
پرسشهای زنان آلمانی در مورد افغانستان بسیار اند و نمیدانند که چرا در افغانستان چهل و دوکشور جهان نتوانستند صلح و ثبات بیاورند.
کریستیلد بیکر هدک، یک زن یهودی که در جنگ دوم جهانی از اتحاد شوروی فرار کرده به ما زبان آلمانی درس میداد. او میگوید: من معنی جنگ و مهاجرت را میدانم.
کارولاینه فکر میکند در مورد افغانستان کتابی بنویسد. من هم میخواهم کمکش کنم، ولی تراژیدی افغانستان ادامه دارد، این کولهبار درد، بار نوشتن را برشانههای هر نویسندهای سنگینتر میکند.
آرزویی که یک عکاس و خبرنگار آلمانی داشت؛ هم اکنون در موزیم کته کالویتس شهر کلن آلمان، نمایشگاهی از آثار این عکاس –خبرنگار افتتاح شده که در آن عکسهای زنان افغان را میتوان دید. این آثار مربوط آنیا نیدرینگهاوس، عکاس زن آلمانی که پنج سال پیش در آستانه انتخابات ریاست جمهوری در ماه اپریل ۲۰۱۴ در یک حمله تروریستی در افغانستان کشته شد.
عکسهای او بیان تراژیدی جنگ در بالکان، عراق، چک، افغانستان و سودان است. کارولینه که این روزها در شهر کلن است از این نمایشگاه دیدن میکند و باز با پرسهایش سراغ من میآید. چرا این عکاس و خبرنگار آلمانی که افغانستان را بینهایت دوست داشت کشته شد؟ آیا واقعاً مردم کشوری را که تو دوست داری ترا میکشند یا دست دژخیم بیگانهای در میان است؟ او همیشه سوالهایی میپرسد که من جوابی ندارم.
صد سال استقلال
افغانستان امسال صدمین سال استقلال خودش را در ماه آگست ۲۰۱۹ تجلیل میکند. صدمین سال استقلال برای من همزمان است با صدمین سال اصلاحاتی که هنوز محقق نشده و در خم یک کوچه گیر کرده است.
افغانستان صدمین سال آزادی خود را جشن میگیرد ولی زنان و مردان این کشور هنوز زنجیرهای اسارت را در پاهای خود سنگینتر و وزنینتر حس میکنند. فقر فرصت میدهد تا به سادگی سم تعصب، سمتگرایی، قومپرستی و برتریجویی زبانی و فرهنگی زرق شود و روند اصلاحات برای سالهای بسیار به عقب افتد. صدسالگی استقلال افغانستان آزادی را در پشت دروازههای بسته اتاق مذاکرات در دوحه بیشتر از هر وقت دیگر به زنجیر میکشد.
من صدای امام خاماندیش را حالا در شبکههای اجتماعی میشنوم که مضمون خطبههای روز جمعهاش محکومیت زن است و هشدار به مردان که میگوید «زنان ریسمان شیطان» اند، نگذارید باسواد شوند، نگذارید روی پای خود بیاستند، نگذارید زیبایی خود را آشکار کنند.