عید نو و کالای کهنه
نگاه نو_ نورالعین
عید بود. بچههای قدونیمقدی که داخل حویلی ما شده بودند، مرا هم به «عیدگشتک» بردند. خوش شدم و دست در شانهی روحالله، دوست نزدیکم، به حرکت افتادم. کوچهی تنگ قریه و کودکان بسیار، برایم جذّاب بود. در قریهی ما در خانآبادِ کندز، عیدها وقتی کودکان به خانهها میآمدند، زنان خانواده در جیبهایشان کشمشنخود یا چاکلیت میگذاشتند و هنوز رسم همین است. من هم شاید اولین باری بود که در این رسم با بچههای قریه همراه میشدم. به چند خانه رفتیم. شاد میگذشت. در خانهی بعدی، که پسانها دانستم از خویشان ما بود، زن کلان خانه به نوبت به جیب همراهان چاکلیت میگذاشت. وقتی نوبت من شد، به کالایم دقیق شد. از لباس سیاهی که در تنم بود، تار دراز و کهنهای بیرون کشید و گفت: «ای بچه، به تو عیدی نمیتُم، تو کالای نو نکدی، مادرت کالای کهنه رَ برت دوخته؟ به تو کالا نخریدن؟» شرمیدم، سرم را پایین انداختم و خاموش ماندم.
او شاید شوخی کرده بود، یا شاید به این خاطر چنین گفته بود که بروم به مادرم بگویم، تا شاید طعنهای به مادرم زده باشد. میخواست به مادرم برساند که دانسته است که مادر من به من، نتوانسته کالای نو بخرد.
پس از آن، برای اولین بار بود که متوجه رنگ باختهی سیاه لباس عیدیام شده بودم. رنگی که فقط بگویی با سخنان همان زن، از رخ من و تن لباس من، رفته بود.
شاید شش ساله بودم و به گمانم سال ۱۳۷۳ بود. یک سال شده بود که خانواده، پس از اینکه مجددی قدرت موقت را گرفت، با خوشی زیاد از پاکستان برگشتند و فکر میکردند همهچیز گلوگلزار است، اما پدر بیکار بود، انبار خالی و دسترخوان نیز همچون دل عیدی من بیرنگ و بوی.
بچهها از آن خانه بیرون شدند، من هم کمی دیرتر به کوچه رسیدم. بچهها درگیر خودشان بودند، شمارشان رفتهرفته زیاد شده بود و سریعتر میرفتند. اما من دیگر نمیتوانستم همراهشان بروم. ترسیدم از این که قصهی لباس کهنهی من در عید نو، در خانهی بعدی تکرار شود. به عقب نگاه نکردم. آنان هم صدایم نکردند. من هم دوست داشتم صدایم نکنند. به خانهمان رسیدم. فکر نکردم. اول خواستم چیزی در بارهی لباس کهنهام به مادرم بگویم، اما نگفتم. دوست داشتم بپرسد که چرا زودتر از دیگران برگشتهام، اما نپرسید. او کار و دشواریهای زندهگیاش چنان زیاد بود که نتوانسته بود تارهای سابق را از تکهی کهنه جدا کند.
دهم سرطان ۱۳۹۸ من ۳۱ ساله میشوم و وقتی به زخم و تار لباس کهنه در آن عید که همیشه برایم نو است، میبینم، همچنان تازه است. وقتی نمیخواهم ببینم هم تازه است. وقتی عید میشود، مرا آن زخم فرا میگیرد. شاید چندین هزار بار هم شده که گفتهام: کاش میدانستم و به «عیدگتشک» نمیرفتم. هیچ چیزی دیگر نمیتواند آن زخم را بپوشاند. سالهای حاکمیت طالبان، با بچهها در مزرعهی دروشدهی گندم در باغشرکت کندز، خوشه میچیدم، خوشهها را خانه میآوردم و با چوب، خرمنکوبی میکردم و آخرش که نزدیک عید میشد، همه را یکجایی میفروختم. حتا عیدهایی هم میشد که برای خود سه جوره «کالا» تیار میکردم، یک جوره هم برادرم میخرید، میشد چهارتا. میگفتم شاید آن درد، این عید فراموش شود، اما نمیشد.
چند سال بعد، با خود میگفتم که چرا من آن عید، با کودکان «عیدگشتک» رفتم؟ چرا ما پول نداشتیم؟ چرا لباس برادرم را برایم دوختند؟ یک لباس او که کلانتر از من است، کم شده بود؟ چرا او اعتراض نکرده بود؟ چرا مادرم آن تار کالای سابق را از کالایم جدا نکرده بود؟ مادرم اگر آن تار را جدا میکرد، آیا آن زن میفهمید که کالایم کهنه است؟ شاید نمیفهمید، نمیدانم. کاش آن تار را خودم میدیدم و میکشیدم.
سالها بعد که کمی جدی فکر میکردم، پرسشها تغییر میکردند. اصلاً چرا من بودم؟ چرا به منی که هیچ وقت برای کالای عید جنجال نداشتم، مادرم دوست داشت کهنه یا نو کالا بدوزد؟ چرا شش برادر بودیم؟ نمیشد تنها یک یا دو برادر کلان میبودند، که نان و لباس کمتر نیاز میبود، که مادرم لباس کمتر میشست، که مادرم غم کمتر میداشت؟ پرسشها تغییر میکردند، ولی آن زخم، همان بود که هست.
شاید بگویید خاطرات ما چند برابر اینی که نوشتی، درد دارد. بلی، راست میگویید. اما اگر میپرسید که من این همه را چرا نوشتم؟ حالا میگویم. من و شما پس از این، آیا میتوانیم گوشهای از آن زخمها را مرهم بگذاریم؟ نه. فقط به این باورم که این زخم را درمانی نیست. به گفتهی خالد حسینی در کاغذپرانباز، «این که میگویند گذشته فراموش میشود، چندان درست نیست، چون گذشته راه خود را با چنگ و دندان باز میکند.» این زخمها، گذشتهی هفتسر و هفتاد دنداناند. من آیا توانستم آن خاطرهی سوزناک را فراموش کنم، شما آیا میتوانید این کار را کنید؟ نه. همواره که به یادم میآید، روانم خمیر چنگ و دندان این گذشته میشود.
حقیقت همین است، من و شما نمیتوانیم گذشتهی خودمان و یا کسی دیگر را تغییر بدهیم، اما میتوانیم، میتوانیم برابر با داشتهی خود، برای یک، دو، سه، چهار، پنج، ۱۰، ۱۰۰ یا شمار بیشتر از کودکانی که نمیتوانند «کالای عیدی» داشته باشند، لباس عیدی تهیه کنیم.
شاید برخی از مادران تهیدست از تکههای کهنه و دست دوم، برای کودکانشان لباس بدوزند و تسلای خاطر مادریشان فراهم شود، اما اگر ما به آنها لباس فراهم کنیم، میتوانیم جلو شکفتن آن زخمهای ناسور در بدن این کودکان را بگیریم. زخمهای ناسوری را نگذاریم بکفتند که با داغ هم دوا نمیشوند.
من هرگز دوست ندارم که هیچ طفلی به جای خاطرات خوش کودکی، زخمی این گونه در روحش ریشه کند، آیا شما دوست دارید؟ خودتان میدانید.