کابل؛ پایتخت گرسنه‌گان و گدایان 

به سراغ کارگرانی که در یکی از چهار‌راه‌های کابل منتظر ایستاده‌اند تا کسی پیدا شود و آن‌ها را در بدل پولی نا‌چیز به کار بگیرد، می‌روم. چند نفر از آن‌ها که فکر می‌کنند برای به کار گماشتن‌شان به سراغ‌شان رفته‌ام، به‌سرعت پیرامونم حلقه می‌زنند. هر کدام می‌کوشد توجهم را جلب کند. ولی وقتی در‌می‌یابند که هدفم پرسش از وضعیت کار‌و‌بار‌شان است، بعضی از آن‌ها از من دور می‌شوند و بقیه با بی‌میلی به پرسش‌هایم پاسخ می‌دهند. یکی از آن‌ها در جریان سوال و جواب با لهجه‌ای نا‌آشنا می‌گوید: «تقریباً دو‌و‌نیم ماه است که از یکی از ولسوالی‌های فاریاب برای کارگری به کابل آمده‌ و زن و  فرزندانم را در فاریاب گذاشته‌ام. در این مدت نتوانسته‌ام پولی برای خانواده‌ام پس‌انداز کنم؛ چون از یک‌ طرف کاری پیدا نمی‌شود و اگر پیدا هم شود، کار‌فرمایان از مجبوریت ما استفاده می‌کنند و پول ناچیزی در برابر کار می‌دهند. کاش خدا غریب را نمی‌آفرید! در سال‌های گذشته وضع کارگری خراب بود، ولی تا به این اندازه خراب نبود. اگر بخواهم دو‌باره به خانه بروم، به زن و فرزندانم چه بگویم؟» این یکی از هزاران داستانی است که در این شب و روز در کابل در حال وقوع است.

فقر یکی از چالش‌های عمده و ریشه‌برانداز اجتماعی در کشورهای عقب‌مانده است. فقر پدیده‌ای پیچیده و چند‌لایه است و یک‌شبه روی نمی‌دهد؛ اما ممکن است اتفاق‌هایی روی دهد که آن را به‌صورت ناگهانی تشدید کند. بر‌اساس آماری که از سوی سازمان‌های بین‌المللی ارایه شده، تعداد بیش‌تری از مردم افغانستان در یک‌ سال اخیر و پس از تغییر رژیم سیاسی، فقیر شده‌اند و این روند به‌شکل نگران‌کننده و چشم‌گیری در حال افزایش است.

کابل که پایتخت افغانستان است و قاعدتاً باید ثروت و سرمایه کشور در آن گرد آید، در حال حاضر شهری است افسرده، غمگین و فلاکت‌زده. اگرچه این شهر هیچ‌وقت با درد و رنج بیگانه نبوده، اما تحولات اخیر دردها و رنج‌هایش را مضاعف ساخته است. به روایت‌گری قهار نیاز است تا به نیکویی قصه‌های تلخ این روزهای کابل را روایت کند. گاهی این قصه‌ها آن‌چنان تلخ و گزنده است که به داستان‌های فلم‌های سور‌ریال شباهت پیدا می‌کند. از سقوط جمهوری ده ماه سپری شده، اما در این مدت به حدی همه‌چیز زیر‌و‌زبر شده که تصور می‌کنی هزار سال از ماجرای سقوط می‌گذرد و گویا ساکنان این جغرافیا اصحاب کهف‌اند که پس از چند صد سال از خواب بیدار شده‌اند و اکنون می‌بینند که همه چیز یک‌سره دگرگون شده است.

در کنار مصایب جانکاه دیگر، هزاران خانواده در این شهر در چنبره فقر همه‌جانبه گرفتارند. فقر از سر و روی شهر نمایان است. پایتخت پر از لشکر گدایان است که ملتمسانه از مردم می‌خواهند کمک‌شان کنند و زنده‌گی‌شان را نجات دهند. دکان‌ها خلوت است و دکان‌داران همواره از بی‌رونقی بازار‌شان شکایت می‌کنند. بسیاری از مردم از بیکاری رنج می‌برند. برای مردمی که پس‌اندازی نداشته‌ باشند، بیکاری یعنی گرسنه‌گی و بد‌بختی. آن‌هایی که توان رفتن به بیرون از کشور را داشته‌اند، رخت خود را از این‌جا بیرون کشیده‌اند. بیش‌تر کسانی که ماندنی شده‌اند، رخنه‌ای برای فرار نیافته‌ و از روی ناگزیری مانده‌اند.

در این میان، در منطقه خیر‌خانه خانواده‌های پر‌شماری وجود دارند که وحشت‌زده از جنگ‌های پنجشیر گریخته‌اند. این خانواده‌ها که همه هست‌و‌بود‌شان به یکی ـ دو رأس گاو و یکی ـ دو تکه کوچک زمین خلاصه می‌شده، اکنون همه چیز را از دست داده‌اند و در آسمان ستاره و در زمین بوریا ندارند. بیش‌تر این افراد متکی بر کمک‌های موسسات بین‌المللی هستند که اگر مسوولان امور و وکیلان گذر روا‌داری کنند، ممکن است به آن‌ها برسد. این خانواده‌ها به دشواری زنده‌گی می‌کنند؛ زیرا علاوه بر این‌که باید در تلاش به دست آوردن غذای بخور‌و‌نمیر باشند، ممکن است هر لحظه طالبان به سراغ‌شان بیایند و به اتهام هم‌دستی با جبهات ضد طالبانی، مردان‌شان را بازداشت کنند.

یکی از آشنایان که خانواده‌ای پر‌جمعیت دارد، حدود دو هفته پیش تصمیم گرفت دو تن از پسران خانواده را قاچاقی به ایران برای کارگری بفرستد. پدر این خانواده پیش از سقوط در موسسه‌ای نگهبانی می‌داد و فرزندانش سرگرم درس و مشق بودند؛ اما او حالا بیکار شده و خانواده‌اش به‌سختی شب و روز را سپری می‌کند. وی از نا‌چاری مجبور شده پسرانش را برای کار به ایران بفرستد و بدین‌ ترتیب روند آموزش‌شان متوقف شود. می‌گوید: «هیچ چیزی برایم مهم‌تر از پول پیدا کردن برای سیر کردن شکم عیالم نیست. در این شرایط درس و سواد نان می‌شود یا آب؟» می‌توان گفت، اکنون آینده پسران این مرد به کارگری در شرایط سخت در ایران گره خورده و برای آنان، موضوع درس و تحصیل امری لوکس به حساب می‌آید.

شخصی دیگر را می‌شناسم که در وزارت دفاع کار می‌کرد و حالا در مارکیت میوه مشغول کراچی‌وانی و انتقال سودای مشتریان است. به قول خودش، روزی که ۱۰۰ افغانی کمایی کند، باید خدا را شکرگزار باشد.

خانواده‌های خوش‌چانسی هم هستند که نزدیکان یا دوستان‌‌شان در خارج و مخصوصاً در کشورهای غربی زنده‌گی می‌کنند و برای‌شان هر‌ازگاهی پول می‌فرستند. این قماش خانواده‌ها از وضع نسبتاً خوبی برخوردارند و می‌توانند از بابت تأمین نیازهای اولیه زنده‌گی تشویش نداشته باشند. قطعاً شمار چنین خانواده‌ها، در شهر کابل اندک است.

با وصف آن‌که همیشه گزارش‌های متعدد و معتبر از توزیع نا‌عادلانه کمک‌های جهانی و مداخله طالبان در این زمینه وجود داشته، اما زنده‌گی بخشی از مردم کابل متکی بر کمک‌های جهانی است. احتمالاً اگر این کمک‌ها نمی‌بود، وضع اقتصادی و اجتماعی مردم بدتر از حالا می‌بود و احتمالاً داستان‌های غم‌انگیز بیش‌تری شکل می‌گرفت. این کمک‌ها با آن‌که مشکل فقر را ریشه‌کن نمی‌کند، اما می‌تواند به‌صورت موقت به‌عنوان مسکّن عمل کند و وقوع فاجعه را به تعویق اندازد.

قراین نشان می‌دهد و مراجع مربوط بین‌المللی نیز اذعان می‌کنند که میزان فقر و ناداری در افغانستان در آینده افزایش خواهد یافت. اگر این پیش‌بینی درست از آب بیرون آید، در آن صورت کشور با فاجعه‌ای بشری کمر‌شکن رو‌به‌رو خواهد شد؛ فاجعه‌ای که قطعاً پیامدهای دیر‌پای ناگوار خواهد داشت.

حاکمان جدید تا‌کنون هیچ طرح مشخص و مدونی برای زدودن یا کاهش فقر در کشور ارایه نکرده‌ و فقط به طرح شعارهای پو‌پولیستی و انداختن تقصیر بر گردن «کشورهای اشغالگر» متوسل شده‌اند. جالب این‌جا است که طالبان از یک‌ سو آزادی افغانستان را از دست به اصطلاح اشغالگران جشن می‌گیرند و آن را افتخاری برای خود به شمار می‌آورند، ولی هم‌زمان از کشورهای «اشغا‌لگر» درخواست کمک برای حل مشکل فقر و گرسنه‌گی می‌کنند. نمی‌دانم این تناقض را چگونه می‌توان حل کرد!

آن‌طور که پیدا است، طالبان اصلاً سیر کردن شکم مردم را از وظایف خود نمی‌دانند و آن‌طور که رییس‌الوزرای این گروه، ملا محمد‌حسن آخوند، گفت، «روزی را خدا می‌دهد، نه ما». گروه حاکم به جای این‌که به فکر تأمین نیازهای مردم باشد، به ریش، لباس و حجاب مردان و زنان شهر کابل مشغول است و می‌خواهد ایمان مردم را تقویت کند؛ غافل از آن‌که شکم گرسنه دین و ایمان نمی‌شناسد.