پرسه در تهران، بی‌خود شدن در کابل؛ از موزه هنرهای معاصر تا خانه ‘اسلامی’

این روزها افغانستان به‌شدت درگیر جنگ است. پیش‌روی یا پس‌روی دو طرفِ درگیر، بی هیچ شک‌ و تردیدی باشندگان این کشور را تحت تاثیر قرار می‌دهد.

گوشه‌ای از شهر کابل محمدشهاب اسلامی در خانه خود نمایشگاه چندرسانه‌ای برگزار کرده است. شاید افغانستان به کشتی بزرگ تایتانیک در فیلم جیمز کامرون شبیه شده که نوازنده‌ای در آن با آگاهی به اینکه همه چیز در حال غرق شدن است، آهنگی را به تمام و بی‌نقص اجرا می‌کند.

من، در تهران هستم و در تنفس بین فضای قرمز کرونا به موزه‌ هنرهای معاصر تهران رفته‌ام. دو نمایشگاه در آن برگزار شده:

_”نهان بر عیان”؛ مهندسی تصویر در نگارگری ایران، به روایت شهریار حاتمی

_ “پرسونا”؛ نمایش آثاری از اندی وارهول

شب که برمی‌گردم به خانه، ویدیو و عکس‌هایی با کیفیتِ بالا از نمایشگاه “تلاوت مجردی، شرجی بی‌کیفیتی” هم برایم روان شده است. البته شهاب تاکید دارد “نظرگاه” نه “نمایشگاه”. این نظرگاه شامل چهار بخش است:

_ مجموعه عکس “پسمانده‌های محو نشدنی”

_ مجموعه عکس “هجویات” (سلف پرتره)

_ کتاب هنرمند (بدون عنوان)

_ چیدمان “حافظه همیشه در مراجعه است…!”

به ارزشی در میانه فکر می‌کنم که اجرا و نمایشِ هنر در گالری یا در خانه‌ خودِ هنرمند چه کارکرد و معنای متفاوتی دارد؟ معمولا در همان “غرب وحشیِ رام‌شده‌ امروز” هم، بعد از مرگِ هنرمند، خانه‌اش را تبدیل به موزه/موزیم و جاذبه گردشگری می‌کنند!

افغانستان

در تهران، چندین سالن بزرگ از موزه‌ هنرهای معاصر به نمایشگاه “نهان بر عیان” اختصاص داده شده است؛ پژوهش و دقتی که در مورد هنر نگارگری صورت گرفته است. مهندسی هندسی‌ای که تناسب و اجرای دقیق آن را نشان می‌دهد. آیا مجموعه “هجویات” نظرگاه شهاب این زیبایی‌شناسی را مورد خطاب قرار داده است؟ شعرهای حماسی، تغزل و هرآن‌چه که امروز برای پارسی‌بانان موجب فخر و نماینده ادبیات فاخرِ گذشته هست در ارائه‌ شهاب اسلامی جایش را به ترانه‌هایی از محسن نامجو و هادی پاکزاد داده است، خوشنویسی هم به تقریر ساده با خودنویس تنزل یافته؛ صورتی که رویش خط کشیده شده در تقابل با زیبایی چهره نیست؟

من غرق دیدن فن نگارگری هستم که دوست همراهم در این بازدید، می‌گوید: چه‌قدر پیچیده! و با سادگی فروتنانه‌اش اقرار می‌کند که به این‌قدر دردسرش نمی‌ارزد و توضیح من هم در مورد رسم دایره و مهم بودنش در نسبت، مجابش نمی‌کند و این‌که فردی که نقطه‌گذار می‌گفتندش تعیین می‌کرده است که تذهیب و نیز متن شعر کجا و چگونه قرار بگیرد، یا خطوط پنهانی که تصویر را در نگارگری، انسجام، تعادل و زیبایی می‌بخشیده است…!

افغانستان

آیا تاریخ هنر معاصر افغانستان در حال ثبت برگه‌ای دیگر است؟ آیا فردوسی و دیگر حماسه‌سرایان یا شاعران غزل‌سرا در دوره‌ زندگی خود یکی شبیه همین محسن نامجو نبوده‌اند؟ اگر آن‌جا سخن از کاروان، محمل، شتر و کاروان‌سرا است آیا اکنون نمی‌توان از مثلا مترو، ایستادگاه، چمدان و کوله‌پشتی گپ زد؟ به قول شاعر امروزی، رضا اسدی: “من قطار قطار، آدم آدم ذهن توام” همانند سعدی که گفت “ای ساربان آهسته ران کارام جانم می‌رود”.

هجو در ادبیات، شعر یا نثری است که ضد مدح باشد و برای مقاصد شخصی به کار رود، لحنی گزنده، صریح و گاهی توهین‌آمیز دارد. رویکرد به خود شخص که در مفهوم “نظرگاه” شهاب مستتر و نمایان است شمشیر به روی “خود” نیز کشیده است. کهن‌الگوی “مجرد بودن” راهی به سمت زندگی نباتی انسان دارد، در تقابل با دانشِ رسم‌وآیین‌محورِ غالبِ شرقی، در پناه خانواده و اجتماع بودن را به سُخره گرفته، تبدیل به کیفیتی از زیست شده و نگاه می‌کند؛ نگاهی که به نزدیک‌ترین و پَست‌ترین اشیا اطراف خود، دیدی هنرمندانه را به رخ می‌کشد.

اندی وارهول هم قوطی‌های کنسرو را دست‌مایه‌ هنرپردازی قرار می‌دهد و در تلاش است زندگی مدرن شهری را به گونه‌ای دیگر روایت و ساخت کند. می‌توان در تلنبار و دپوی پسماندهای زندگی دقت کرده و این‌بار هم شاید هجویه‌ای بر نقاشی و طبیعت بی‌جان آن ارائه نمود. شهاب به آن‌ها حیات داده است و نگاه خودش را به هستی و مخاطب تحمیل می‌کند. آیا دست شهاب اسلامی به گالری کوتاه بوده است؟ چرا به جای “نمایشگاه” نام ارائه خود را گذاشته “نظرگاه”؟ آیا مواد، موضوع، سوژه و مفهومی بهتر و فراتر از شخصی‌سازی خود پیدا نکرده است که فراروی مخاطبش بگذارد؟ آیا جامعه‌ رفاه در افغانستان شکل گرفته که پس از‌ آن، گپ‌وگفتی از شاخه‌های پیشرو هنر زد یا نه سرِ خرِ هنر به هیچ کجی راست نمی‌شود و آن‌چه را اجتماع نمی‌فهمد و نمی‌خواهد بفهمد، در دستور کار خود قرار داده است؟

افغانستان

زندگی گیاه‌گونه‌ بشر بر روی زمین تاکنون به خوردن، آشامیدن و زاییدن بسنده کرده است. هنرمند پیشه‌وری است که هم‌خوابه خیال، رویا، درد، شور و شوق، از خود می‌زاید و می‌زایاند اما چه چیز را؟ فرزند هنر تکرار پیشین نیست و اگر باشد ارزشی ندارد. نو بوده‌گی نه فقط معنای پیشرو بودنِ هنر بلکه شاخصه و وظیفه‌ اصلی آن است.

شهاب کتاب هم تالیف کرده. کتاب و تالیف را هم به چالش کشیده. یکی از بازدیدکنندگان با دو انگشت، با احتیاط و انزجار ورقش می‌زند. فقط‌ که هجویه این‌بار به هزلیه بدل شده باشد. درست وسط این کتاب شُرت مولف را می‌بینیم که گمانم منی خشک‌اش هم جنبه‌ای از مجردی را آرام در حال فریاد کردن است. شهاب در کتاب مزاقش گرفته است و حرفی تکراری را بارها تکرار و در ذهن مخاطب فرو می‌کند: من یک فرد مجرد هستم، جدا از جهانی که شما به بودنش مشغول هستید. اگر برای شما کتاب نخوانده مقدس است من پیام‌آوری ناخدا هستم. عرفان به سماع نیست در این شهرنشینی. پراکندن سیاهی، خون و انتشار ترس و رعب وظیفه‌ی پَست‌اندیشانی است که توبره دوخته‌اند. پیش از دیگری به احوال خود باید اندیشید. راه این چاه در “خود” نشسته است.

افغانستان

“حافظه همیشه در مراجعه است…!” چیدمانی که عمق و پرسپکتیو دارد. عکس‌هایی از گذشته که از «تو» خواسته می‌شود در تلاشی نافرجام با دوربین تلاش کنی آن را ضبط کنی، دوربین کارت حافظه‌ ندارد. پیش کشیدن خاطرات، هر چند که هستند ولی دردی را دوا نمی‌کند. گذشته گذشته است. در حال حال کن.

چه کسی دوست ندارد به زندگی دیگری سر بکشد و یا همان خودِ امروزی در منجلابِ زندگیِ مجازی به دنبال تصویر دادن به خودی باشکوه نیست؟ و این در خلاف جهتی است که شهاب شناگری‌اش را یاد دارد. عکس‌های خانوادگی او در جسارتی به تصویر و اجرا گذاشته می‌شود که نهیبش بر ذهن فرد است؛ تفاخر و منزلتی نیست که بلعیدن غذایی در کدام رستوران باشد و یا قرار گرفتن کنار یک سلبریتی. انسان به نوستالژی دچار است، لذت افسوس و افسردگی مدام با او همراه. فراموش کردن امری خودناآگاه است که شاید شود و اغلب نمی‌شود… پس فقط باید پذیرفتش و ورق‌های زندگی را ادامه داد. جرات به دفن گذشته و گذشتگان داریم؟ من مانده‌ام به ردیف بی‌شمار چارچوب‌های دقیق و مهندسی نگارگری گذشته خیره شوم و یا همراه شوم به نفی و پرتاب به جلو، توسط شهاب!

در پوشاندن سطح، توسط اشکال هندسی بی‌شک هنرمندانی نظیر آنان که در نمایشگاه نگارگری به چشم دیدم به دقت و سطح بالایی رسیده‌اند که هم‌اکنون پردازش آن تنها به‌وسیله‌ی ابررایانه‌ها امکان‌پذیر است اما فرمول ساده‌ای دارد، از گذاشتن چند نقطه روی دایره شروع می‌شود و با وصل کردن خطوط به هم اشکال به دست می‌آید. شرجی بی‌کیفیتی ولی از جنسی است که در عرق‌ریزیِ پی‌هم، می‌توان طناب ناامیدی را امیدوارانه بالا رفت و بیرون کشید خود را از “خویش”.

افغانستان قلب آسیا است و کابل‌جان قلب افغانستان. این کلیشه را اگر بپذیریم در تپشِ نبض و ضربانِ زندگی این “جان”، هنرمند چه نقش و تاثیری می‌تواند داشته باشد. راه رفتنش، خوردنش، تصورش و پرداختنش.

دوست نقاشم که خودش امپرسیونیست است می‌گوید چرا باید این‌قدر به اندی وارهول اهمیت داد مگر این چند قوطی کنسرو چه زیبایی و یا شاهکاری است که چنین فخرش را به دیگران می‌فروشند؟ به او نمی‌گویم که پالت رنگ اندی وارهول برای پیش و پس از خودش هنوز منحصر به خودش است و در تصویر کردن همان قوطی کنسرو و یا چهره‌ی مرلین مونرو و یا مائو درست دست روی چیزی گذاشته است که زبان و زیبایی‌شناسی روزمرگی امروز را به پرسش و چالش می‌کشاند. وارهول از گذشته بسیار فاصله دارد و در شخصی‌سازی اثر خود، به نگاه متفاوتش بسنده می‌کند و دمِ‌دست‌ترین موضوعات و اشیا را فقط در انتخابی که دارد، متمایز می‌کند.

افغانستان

باری اگر کسی مانند اندی وارهول یا شهاب اسلامی قوطی کنسرو و یا پسماند را به چشم مخاطب خود می‌کوبد نمی‌تواند خالی از دلیل باشد و همین پرسش و بهت بیننده خودش پاسخ روشنی به تاثیر و کارکرد آن.

در فرار از روزمرگی می‌توان به خود روزمرگی پناه برد فقط زاویه‌دید دیگری باید داشت. مثل بقیه نبود و از پیش پا افتاده‌ترین چیزها هم می‌توان بی‌توجه نگذشت. زشتی را می‌توان زیبا نشان داد و مؤلفه‌های اندیشه و اندیشیدن را تغییر داد، زیبایی که بماند. نفس کشیدن خرجی ندارد، زمان تنها سرمایه‌ای است که ترسی از تمام شدنش نداریم. شاید تنفس پشتِ پرده‌ دم‌بند(ماسک)، بودن در قرنطینه و قرمز بودن وضعیت، پاداشی برای لمس پوست خود، مجردی، شهود و خیره شدن به اتاق و زندگیِ “خود” باشد.

افغانستان