رمان بیگانه؛ روایت ترویج ارزشهای انسانی
آلبر کامو، نویسنده و اندیشمند فرانسوی – الجزایری (۱۹۱۳ – ۱۹۶۰) از پدر فرانسوی و مادر اسپانیایی به دنیا آمد. به تئاتر و فوتبال علاقه بسیار داشت و در زندهگی از بیماری سل رنج میبرد. با آنکه مرگ به او فرصت بیشتر نداد؛ اما زندهگی پرباری داشت و آثار ارزشمندی از خود به جا گذاشت. کامو، در سن ۴۴ سالهگی به پاس کارهای ادبیاش موفق به دریافت جایزه ادبی نوبل شد. او در مراسم دریافت این جایزه بیان کرد: نویسنده تحت هر شرایطی دو مسوولیت را باید برعهده بگیرد، «خدمت به حقیقت» و «خدمت به آزادی». او در بیشتر آثار خود پوچی و بیهودهگی زندهگی را به تصویر میکشد. راهی که کامو برای فایق آمدن به این زندهگی مطرح میکند، پایان دادن به زندهگی نیست؛ بلکه درک و پذیرش این بیهودهگی است. او معتقد است که این بیهودهگی به انسان نوعی آزادی میدهد که موجب میشود به زندهگی ادامه بدهد. کامو، در فرصت کمی که در زندهگی داشت، آثار زیادی خلق کرد. رمان بیگانه، افسانه سیزیف، رمان سقوط و رمان بلند طاعون از جمله آثار مهم او به شمار میرود.
رمان جیبی بیگانه، یکی از آثار مهم کامو است که سبب شهرت بیشتر او شده است. بیگانه با وجود پیچیدهگیهای بسیار، با جملات کوتاه و خبری تحریر شده است. شخصیت اصلی داستان، راوی داستان است. داستان با جمله خبری و حادثهای آغاز میشود. «امروز مامان مرد». (کامو، ۱۳۹۷: ۱) راوی داستان به تمام جزئیات در داخل داستان توجه کافی دارد و تمام صحنهها به گونه ماهرانه به تصویر کشیده شده است. داستان فضای آرام و سنگین دارد. با وجود تمام اتفاقات پیشآمده در داستان، شخصیت اصلی آن در آرامش کامل به سرد میبرد. حتا مرگ مادر و قتل اتفاقافتاده، در او احساس غیرمعمول ایجاد نمیکند. مورسو، شخصیت اصلی داستان، کارمند سختکوش و صادق یکی از شرکتها است. از اداره نگهداری سالمندان به او نامه مینویسند و خبر مرگ مادرش را ابلاغ میکنند. در جریان مراسم تدفین، او واکنش غیرمعمولی ندارد. اشک نریختن مورسو در مراسم تدفین، بعدها برای او مشکلساز میشود. مورسو در سراسر داستان واکنش غیرمعمولی از خود بروز نمیدهد. «آن شب ماری پیشم آمد و پرسید، نمیخواهم با او ازدواج کنم؟ گفتم برای من فرقی ندارد، اگر بخواهد ازدواج میکنیم. بعد پرسید که عاشقش هستم یا نه؟ همان جواب دفعه پیش را دادم و گفتم راستش نمیدانم؛ اما گمانم عاشقش نیستم. گفت: پس چرا با من ازدواج میکنی؟ گفتم فرقی نمیکند؛ اما او اگر بخواهد میتوانیم ازدواج کنیم.» (همان، ۴۶) این وضعیت در سراسر داستان ملموس است. چنین رفتاری ویژهگی منحصر به فرد شخصیت اول داستان است.
پس از مرگ مادر، قتل یک عرب توسط مورسو، ماجرای جدیدی در داستان خلق میکند. مورسو همراه با ماری و رمون برای وقتگذرانی به ساحل نزد آقای ماسون میروند. «دوست رمون کلبه چوبی کوچکی در انتهای ساحل داشت.» (همان، ۵۳) صحنهها به قدری با جزئیات تعریف میشود که خواننده در هر لحظه میتواند حضور خود را حس کند. «ماسون پشت سر هم شراب میخورد و گیلاس مرا هم مرتب پر میکرد. وقتی قهوه آوردند، من دیگر سرم حسابی منگ شده بود و پشت سر هم سیگار میکشیدم.» (همان، ۵۶) رمون، سابقه درگیری با یکی از عربها را دارد. سروکله عربها در ساحل پیدا میشود و با همدیگر درگیر میشوند. در حالی که آفتاب مورسو را اذیت میکند، بر مرد عرب شلیک میکند. «بعد، چهار بار دیگر به آن جسم بیجان شلیک کردم. گلولهها در این جسم مینشستند، بدون اینکه ردی از خودشان به جا بگذارند.» (همان، ۶۳) پس از بازداشتش از او چندین بار بازجویی میکنند. او تمام قضیه را صاف صاف بدون کموکسر برای بازجوها بازگو میکند. هیچ تغییری در بازجوییها ملموس نیست. آنچه در داستان جلب توجه میکند، قتل مرد عرب نیست؛ بلکه رفتار او در مراسم تدفین مادرش است. بیشتر توجه دادگاه و رییس دادستانی بر رفتار او در مراسم تدفین مادرش است؛ اینکه او در روز تدفین هیچ اشکی نریخته و از این گذشته همراه با دربان، سیگاری هم دود کرده است.
«وکیل من طاقتش طاق شده بود و دستهایش را آنقدر بالا برده بود که آستینهایش افتاده بود و چین پیراهن آهارزدهاش پیدا بود. فریاد زد، خب، بفرمایید ببینیم بالاخره اتهام متهم دفن مادرش است یا کشتن مرد؟… دادستان دوباره بلند شد، بله، من این مرد را متهم میکنم که مادرش را مثل یک جانی سنگدل خاک کرده است». بالاخره او محکوم به اعدام میشود. با این جود، او از بیان احساس واقعی خود نسبت به تدفین مادرش و قتل اتفاقافتاده دریغ نمیکند. چیزی غیر از آنچه در وجودش حس میکند، از بیانش خودداری میکند. مورسو، در سراسر داستان و تحت هر شرایطی که قرار میگیرد، حتا به قیمت جانش، دست از گفتن حقیقت بر نمیدارد.
شخصیت اصلی رمان بیگانه، همانند خود آلبر کامو آدم غیردینی است. با وجود تلاشهای مداوم، مورسو حاضر نمیشود، کشیش را ملاقات کند. بالاخره کشیش نزد مورسو به سلول او میآید. «چرا حاضر نشدی مرا ببینی؟ گفتم اعتقادی به خدا ندارم. پرسید آیا مطمینم؟ و من هم گفتم دلیلی نمیبینم این سوال را از خود بکنم، به نظرم مسأله مهمی نیست». (همان، ۱۱۹) در قسمتهای پایانی داستان، شخصیت داستان، بازگوکننده اندیشههای خود کامو است. به بیهوده بودن زندهگی به گونه آشکار اشاره میکند و دلیل میآورد. «اما همه میدانند که زندهگی ارزش زیستن را ندارد. ته دلم کاملاً میدانستم که فرقی نمیکند در سی سالهگی بمیری یا در هفتاد سالهگی؛ چون در هر حال آدمهای دیگر همچنان زنده خواهند بود و زندهگی خواهند کرد، شاید هزاران سال». (همان، ۱۱۷) در کنار بیان بیهودهگی زندهگی، دوست دارد شانس زندهگی بهتری را داشته باشد. «میدانم که یک روز آرزوی زندهگی دیگری را داشتهای. گفتم البته که داشتهام؛ اما فقط این آرزو بوده که کاش ثروتمندتر بودم یا بهتر و سریعتر شنا میکردم، یا دهانم خوشترکیبتر بود». (همان، ۱۲۲)
کامو، در رمان بیگانه پیام ارزشمند و انسانی برای همه بشریت دارد؛ تحت هیچ شرایطی برای ساده کردن زندهگی نباید دروغ گفت. آنچه اکثریت ما مبتلا به آن هستیم؛ یکی از امراض مزمنی که در حال نابود کردن ارزشهای جامعه انسانی است. بیگانه روایت زندهگی مردی است که حاضر است برای حقیقت جان دهد.