لیبرالیسم «به ذات خود ندارد عیبی!»

بسیاری از ما با نام و شماری از آثار فرانسیس فوکویاما، متفکر و نظریه‌پرداز امریکایی جاپانی‌تبار، آشناییم. در سال ۱۹۸۹، دقیقاً زمانی که جنگ سرد میان ایالات متحده امریکا و اتحاد جماهیر شوروی داشت پایان می‌یافت، او نظریه‌ای را مطرح کرد که از آن در ادبیات سیاسی به نام نظریه‌ «پایان تاریخ» یاد می‌شود. او این نظریه را در چارچوب یک مقاله و سپس در سال ۱۹۹۲ در قالب کتابی به نام «پایان تاریخ و آخرین انسان» منتشر کرد.

فوکویاما در کتاب «پایان تاریخ و آخرین انسان»، لیبرال دموکراسی را بهترین نظام توصیف کرده و آخرین نقطه‌ تکامل ایدیولوژیک بشریت می‌خواند. او این نظریه را در زمانی مطرح کرده بود که اتحاد جماهیر شوروی در آستانه فروپاشی قرار داشت و ایدیولوژی کمونیسم داشت در سطح جهان بی‌اعتبار می‌شد؛ اما بر‌بنیاد آمارهای خانه‌ آزادی، جهان در ۱۵ سال گذشته شاهد رویدادی بوده که از آن به نام افول دموکراتیک یاد می‌شود.

پرسش این است: اکنون که نظام لیبرال دموکراسی در جهان در حالت افول قرار دارد و نارضایتی‌های فراوانی خلق کرده است، آیا هنوز فوکویاما این نظام را بهترین می‌داند یا خیر؟

فوکویاما به‌تازه‌گی کتابی منتشر کرده است به نام «لیبرالیسم و نارضایتی‌های آن». این کتاب توسط مبین کرباسی به فارسی ترجمه شده و «موسسه انتشارات نگاه» در تهران منتشرش کرده است.

او  این کتاب را در روزگاری منتشر کرده که نارضایتی از لیبرالیسم در سراسر جهان در حال اوج‌ گرفتن است و توسط چپ و راست به چالش کشیده می‌شود. چپِ نو، لیبرالیسم را متهم می‌کند که در احقاق آرمان‌های رفتار برابر با همه‌ گروه‌های قومی، جنسیتی و  نژادی ناکام بوده و پوپولیست‌های متعلق به راست افراطی نیز نهادهای لیبرال را مورد حمله قرار داده‌اند؛ حتا وکتور اوربان مجارستانی عملاً به طرف‌داری از دموکراسی غیرلیبرال صحبت می‌کند.

با این‌همه، هنوز فوکویا معتقد است که لیبرالیسم به ذات خود ندارد عیبی (شما بخوانید: بهترین نظام تجربه‌ شده‌ بشری است»، «هر عیبی که هست» در انحرافات چپ و راست از اصول لیبرالیسم کلاسیک است.

او این کتاب را در دفاع از لیبرالیسم کلاسیک نوشته است و تقصیر تمام نارضایتی‌ها را برعهده‌ تفسیرهای لیبرال‌های چپ و راست از برخی اصول بنیادین این مکتب و برخی ناهنجاری‌ها و مشکلاتی که از بیرون بر لیبرالیسم تحمیل‌ شده است، می‌اندازد.

لیبرالیسم کلاسیک چیست؟

فوکویاما برای لیبرالیسم چند ویژه‌گی را بر‌می‌شمارد که آن را از سایر دکترین‌های و نظام‌های سیاسی متمایز می‌کند. او این ویژه‌گی‌ها را، به نقل از جان گری، چنین خلاصه می‌کند:

۱- لیبرال یک مفهوم فردگرایانه است؛ بدین معنا که از اولویت اخلاقی افراد در برابر گروه‌ها حمایت می‌کند.

۲- مساوات‌طلب است؛ بدین معنا که برای همه‌ افراد ارزش‌ و جایگاه اخلاقی یک‌سان اعطا می‌کند.

۴- جهان‌شمول است؛ زیرا که «وحدت اخلاقی نوع بشر را بر‌اساس اهمیت اولویت دوم دادن به انجمن‌های خاص تاریخی و گونه‌های فرهنگی تایید می‌کند.»

۵- ارتقابخش است؛ «از آن‌جهت که در تایید اصلاح‌پذیری و بهبودپذیری همه‌ نهادهای اجتماعی و توافقات سیاسی، اثربخش است.»

به باور فوکویاما، یک جامعه‌ لیبرال، جامعه‌ای است که در آن به افراد حقوقی که اساسی‌ترین آن‌ها حق خوداختیاری است، داده شود. این حق، شامل حق خوداختیاری در گفتار، مالکیت و حق مشارکت در تصمیم‌گیری‌های سیاسی از طریق حق رای می‌شود. جوامع لیبرال این حقوق فردی را در قوانین رسمی می‌گنجاند و بر‌بنیاد آن مجموعه‌ای از نهادهای قانونی ایجاد می‌شود که دست سیاست‌مداران را از تجاوز به آن حقوق کوتاه می‌کند.

لیبرالیسم به باور او، از دموکراسی متمایز بوده و عبارت از حاکمیت قانون است: «سیستمی از قواعد رسمی که اختیارات قوه‌ مجریه را محدود می‌کند، حتا اگر قوه‌ مجریه مشروعیت خود را به‌گونه‌ دموکراتیک و از طریق انتخابات کسب کرده باشد.»

فوکویا می‌گوید که برای لیبرالیسم در طول قرن‌ها سه توجیه ارایه ‌شده‌اند که عبارت‌اند از توجیه پراگماتیک، توجیه اخلاقی و توجیه اقتصادی. توجیه پراگماتیکش این است که لیبرالیسم، شیوه‌ای برای مدیریت همزیستی مسالمت‌آمیز گروه‌ها و جلوگیری از خشونت‌ در جوامع بشری است. توجیه اخلاقی‌اش این است که لیبرالیسم از حیثیت انسانی و استقلال هر فرد محافظت می‌کند. توجیه اقتصادی‌اش نیز این است که لیبرالیسم با حمایت از حقوق مالکیت و آزادی مبادلات، زمینه را برای رشد اقتصادی فراهم می‌آورد.

افراطی‌گری چپ و راست

اگر لیبرالیسم چنین نظام «گل و بلبل» است، پس چرا این‌همه در کشورهای لیبرال دموکراتیک نارضایتی وجود دارد و مردم از بیکاری، شکاف‌های طبقاتی و تبعیض‌های جنسیتی، نژادی و قومی شکایت دارند؟

فوکویاما در پاسخ می‌گوید که این مشکل لیبرالیسم نیست، بلکه «هر عیبی که هست» در تفسیر افراطی جناح‌های چپ و راست از اصول بنیادین این مکتب و همچنان در برخی نابه‌سامانی‌هایی است که از بیرون بالای این مکتب تحمیل شده است. به باور او، چپی‌ها و راستی‌ها از برخی اصول بنیادین لیبرالیسم، تفسیرهای افراط‌گرایانه ارایه کرده‌ و باعث شده‌اند که آن‌چه در واقع حلال مشکلات جوامع بشری بود، خود مشکل‌زا شود.

افراط‌گری راست: از لیبرالیسم به نیولیبرالیسم

نویسنده کتاب معتقد است که اولین انحراف و انشعابی که در لیبرالیسم صورت گرفت، تبدیل این مکتب به نیولیبرالیسم توسط متفکران دست راستی بود. نیولیبرالیسم، نام مکتب اقتصادی است که اغلب با نام دانشگاه شیکاگو یا با نام اقتصاددانان مکتب اتریش مانند میلتون فریدمن، گری بکر، جورج استیگلر، لودویگ فون میزس و فریدریش فون هایک گره خورده است. این مکتب، نقش دولت را در اقتصاد محدود می‌داند و بازارهای آزاد را محرک رشد اقتصادی و تخصیص کارامد منابع می‌خواند. مضمون نیولیبرالیسم در واقع مخالفت با دولت فراگیر و تقدیس آزادی‌های فردی است. نیولیبرال‌ها، دولت را سدی فراروی نوآوری و کارآفرینی دانسته و قاتل خلاقیت و ابتکار می‌خوانند. آن‌ها با دولت‌های رفاه موافق نیستند.

او نیولیبرالیسم را زاده‌ چند تفسیر افراط‌گرایانه از اصول لیبرالیسم کلاسیک می‌داند.

 نخستین افراطی‌گری، تفسیر افراط‌گرایانه از ایده‌ «مسوولیت شخصی» است. این ایده، یک مفهوم لیبرال است که بر‌اساس بینش واقعی شکل گرفته است. آن بینش واقعی این است که اگر دولت برای کار نکردن به مردم پول بدهد، آن‌ها کمتر کار خواهند کرد و و‌ابسته‌گی به دولت، آن‌ها را تنبل به بار خواهد آورد و توانایی مراقبت از خود را در میان افراد تضعیف خواهد کرد. اما نیولیبرال‌ها در این ایده افراط کردند و گفتند که به هیچ صورتی، حتا اگر افراد در شرایط نامطلوب متاثر از عوامل خارج از کنترل‌شان هم زنده‌گی کنند، نباید با آن‌ها کمک صورت گیرد. این در حالی است که لیبرالیسم کلاسیک، خلاف نیولیبرالیسم، با دولت‌های رفاه سازگار است.

دومین افراط نیولیبرال‌ها، تبدیل‌ کردن ایده‌ «کارآیی برتر بازارها» به چیزی شبیه اصول مذهبی است. او خصومت نیولیبرالیسم با دولت را غیرمنطقی خوانده و می‌گوید که دولت‌ها باید کالاهایی را ارایه کنند که بازارها به تنهایی از فراهم‌ کردن آن‌ها عاجزند.

سومین افراط نیولیبرال‌ها، تعریف حق مالکیت به‌عنوان یک فرمول جادویی برای توسعه و تشکیل جامعه عادلانه بود. حق مالکیت، یک اصل بنیادین لیبرالیسم است؛ اما حمایت بی‌قید‌و‌شرط از این اصل وقتی موجه است که توزیع اولیه‌ دارایی به خودی خود عادلانه باشد. بر‌عکس، در جوامعی که برخی‌ سهم ‌بیشتری از اموال را به سرقت برده یا به زور تصاحب کرده باشند، مانند آن جوامع کشاورزی که تعداد معدودی از فیودال‌ها املاک پهناوری را تصاحب کرده‌اند، حق مالکیت سدی عظیمی فرا‌راه توسعه است. او نمونه می‌دهد پاکستان و فلیپین را.

چهارمین مشکل، نیز تعریف انسان‌ها به‌مثابه‌ «بیشینه‌سازهای منطقی مطلوبیت» است. این مشکل، ریشه در مدل بنیادی همه اقتصادهای مدرن دارد. در این نظریه، انسان‌ها موجوداتی تعریف می‌شوند که از مهارت‌های شناختی قابل توجه‌‌شان برای به حد اکثر رساندن منافع شخصی‌شان استفاده می‌کنند. این نظریه، انسان‌ها را قبل از هر چیزی، موجوداتی معرفی می‌کند که خیلی فرد‌گرایند و دلیل گرد هم ‌آمدن‌شان در گروه‌ها، جست‌وجوی منافع فردی است. اما فوکویاما می‌گوید که انسان‌ها نه‌تنها برای خود، بلکه برای بسیاری از چیزهای محیطی، مانند باورهای مذهبی و قوانین اجتماعی، نیز خواهان احترام‌اند. بنابراین، فرض فردگرایانه‌ای که در لیبرالیسم است، اشتباه نیست، اما ناقص است.

 او همچنان از برخی افراط‌گری‌های دیگر مانند نظریه رفاه مصرف‌کننده و برخی نظریات یاد می‌کند و می‌گوید این افراط‌گری‌ها باعث شد که از لیبرالیسم کلاسیک به نیولیبرالیسم گذار کنیم و برون‌دادش نیز افزایش نابرابری و عظیم ‌شدن شکاف‌های طبقاتی در درون کشورها باشد و بس.

افراط چپ: سیاست هویت

فوکویاما می‌گوید که اگر راست‌ها با تاکید بیش از حد بر آزادی اقتصادی، باعث گذار از لیبرالیسم به نیولیبرالیسم شدند، چپ‌ها با تمرکز بیش از اندازه بر اصل خودشکوفایی فردی، باعث بروزی نوع دیگری از افراط‌گری شدند که در قالب پی‌گیری سیاست‌های هویتی تجسم یافته است. او می‌گوید که سیاست هویت در ایالات متحده امریکا، با چپ‌ها شروع شد و سرآغازش نیز جنبش‌های اجتماعی‌ای بود که در دهه‌ ۱۹۶۰ از سوی امریکایی‌های آفریقایی‌تبار، زنان، همجنس‌گرایان و سایر اقلیت‌ها راه‌اندازی شده و خواهان به ‌رسمیت شناخته ‌شدن برابر بودند. این جنبش‌ها اگرچه در نخست خود را تلاشی برای تحقق وعده‌ لیبرالیسم، که عبارت از برابری جهانی و حمایت برابر از کرامت انسانی است، تعریف می‌کردند، اما با گذشت چند دهه، از نقد شکست لیبرالیسم در تحقق وعده‌هایش به نقد ایده‌های لیبرال و بنیان‌های اساسی آن – از قبیل فردگرایی، عقلانیت و ادعای جهان‌شمولی –  تغییر مسیر دادند. او سپس برای آن‌که این گذار را نشان دهد، مروری دارد بر نظریات انتقادی نژادی، جنسیتی و قومی در محافل دانشگاهی و روشن‌فکری امریکا.

به‌طور نمونه، می‌گوید که یکی از بزرگ‌ترین نظریه‌پردازان انتقادی، مارکوزه بود. هربرت مارکوزه در مقاله‌ «مدارای سرکوبگر» استدلال می‌کند که جوامع لیبرال از برابری و استقلال حمایت نمی‌کنند. در گام بعدی، متفکران دیگری پیدا شدند که گفتند فردگرایی یک مفهوم غربی است و جهان‌شمول بودن آن را رد کردند. همچنان فیمینیست‌ها به مفروضات داوطلبانه‌ بودن نظریه لیبرال کلاسیک حمله کردند.

بر این‌ها بیفزایید یک‌سری مشکلاتی را که شبکه‌های اجتماعی و فناوری اطلاعاتی متوجه دسترسی به اطلاعات واقعی یا واقعیت کرده است؛ مشکلاتی که می‌شود آن را مشکلات تحمیل‌ شده از بیرون خواند.

اصولی برای یک جامعه لیبرال

اگر عیب در لیبرالیسم نیست، بلکه در تفسیرهای افراطی از آن است؛ باید دوباره به کدام اصول مراجعه کنیم تا بتوانیم جوامع لیبرال را حفظ کنیم؟

فوکویاما می‌گوید که لیبرالیسم کلاسیک، روشی برای مدیریت تنوع در جوامع بوده است. متاسفانه این اصل را هم راست‌گرایان و هم ‌چپی‌ها نادیده می‌گیرند. باید لیبرالیسم را دوباره به‌عنوان روشی برای مدیریت تنوع درک کرد. ما برای مدیریت تنوع، به این چند اصل لیبرال نیاز داریم:

۱- لیبرال‌ها باید دست از مخاصمت با دولت بکشند و از نظریه نیولیبرالیسم که مبتنی بر دشمن‌پنداری دولت است، بگذرند. مساله اساسی جوامع لیبرال، نه کوچکی و بزرگی دولت، بلکه داشتن یک دولت با‌کفایت است.

۲- فدرالیسم را جدی بگیریم و قدرت را به پایین سطوح مناسب دولت واگذار کنیم.

۳- اصل دیگر، حمایت از آزادی بیان با درک مناسب از حدود بیان است. حریم خصوصی افراد باید مراعات شود.

۴- باید به حقوق فردی بر حقوق گروه‌های فرهنگی تقدم و اولویت قایل شویم.

۵- این را بدانیم که استقلال انسان نامحدود نیست و جوامع لیبرال، فرهنگ و فهم خاص خود را از زنده‌گی خوب دارند. آن‌ها نمی‌توانند در مورد ارزش‌هایی که برای حفظ خود ضروری می‌دانند، خنثا باشند. برای انسجام‌ داشتن، باید روحیه‌ عمومی، مدارا و نگرش باز و مشارکت فعال در امور عمومی را ترویج کرد.

۶- یک اصل کلی نهایی برای جوامع لیبرال، اعتدال است. اعتدال، چه فردی و چه اجتماعی، کلید احیای لیبرالیسم کلاسیک است.