نا‌امیدی و بلاتکلیفی پس از ۱۸ سال آموزش؛ دوباره به پای خواهیم ایستاد؟

قصه‌های زنده‌گی‌تان را بنویسید. از رخدادهای ماحول‌ و تأثیر تحولات اخیر بر جریان عادی زنده‌گی‌تان، متن، عکس و ویدیو بفرستید. نگاه نو در بخش «جامعه افغانستان»، یادداشت‌ها، قصه‌ها، عکس‌ها و ویدیوهای شما را بازتاب می‌دهد.

از دوره مکتب/مدرسه یگانه هدفم این بود که بتوانم در مقاطع بلندتر تحصیلی راه یابم و روزی استاد دانشگاه شوم. همواره در ذهنم خیالات یک استاد را مجسم می‌کردم که با دانشجویانش رفتار خوب دارد، رفیق است و مشکلات آنان را درک می‌کند. شاید این ذهنیتم از نظام تعلیمی و تحصیلی دیکتاتورمآبانه که در آن درس خواندم، مایه می‌گرفت.

پس از ختم دوره کارشناسی در دانشگاه البیرونی، به فعالیت‌های رسانه‌ای در کابل پرداختم و در عین حال یکی از دغدغه‌های اصلی‌ام این بود که بتوانم به تحصیلم در مقاطع بلندتر ادامه دهم. پس از سه سال کار و فعالیت با رسانه ها، شامل یکی از بورسیه‌های ایران شدم. این‌که با چه مشکلاتی توانستم دو سال تحصیلی را در این‌جا بگذرانم، داستانی ا‌ست حوصله‌سر‌بر. سخت است که هم استرس درس و دانشگاه را داشته باشی و هم نگرانی مالی. به گفته سامرست موام، نویسنده انگلیسی «در دنیا هیچ چیز ناراحت‌کننده‌تر از نگران استطاعت مالی بودن نیست… پول مثل حس ششم می‌ماند که اگر نباشد، آن پنج حس دیگر درست کار نمی‌کند.»

حدود یک ماه قبل که تزیسم را تکمیل کرده بودم، همواره به این می‌اندیشیدم که دفاع کنم یا خیر. سر‌انجام در اوج نا‌امیدی که سراپای وجودم را فرا گرفته بود، تصمیم گرفتم از پایان‌نامه‌ام دفاع کنم. به گفته‌ بزرگی، امیدواران پایان قصه را انتظار می‌کشند، ولی نا‌امیدان قصه را پایان می‌دهند. حالا که یک ماه از فراغتم میگذرد، گیج و منگ در گوشه خوابگاه افتاده‌ام و سرگرمی شبانه‌روزی‌ام شده سر زدن به شبکههای اجتماعی و گاه صحبت با خانواده.

قبل از سقوط دولت، هر بار با پدرم از طریق مبایل صحبت می‌کردم، اولین سوالش که با لحن دلواپسانه می‌پرسید، این بود: «کی به‌خیر درس‌هایت تمام می‌شود و برمی‌گردی؟» پس از سقوط دولت هم پرسش و هم لحن پدرم تغییر کرد. می‌دانم چه‌قدر نگران فرزندش است و چه‌قدر دلش میخواهد بعد از چندی دوری، دوباره مرا در آغوش بکشد؛ ولی با دیدن اوضاع نابه‌سامان کشور با ناامیدی می‌پرسد: «چه تصمیم داری بچیم، میایی؟ این‌جا هم اوضاع خوب نیست.»

حالا پس از دو سال بودن در تهران با آن‌که دلم برای خانواده و وطنم تنگ شده، اما در عالم بلاتکلیفی نمی‌دانم چه باید بکنم؟ برگردم به وطن یا بمانم این‌جا؟ اگر برگردم، با چه امیدی و اگر بمانم، برای چه‌؟

نمی‌خواهم آیه یأس بخوانم، نباید زنده‌گی را سیاه مطلق دید، آن هم وقتی که سیاهی صرفاً از خود زنده‌گی نیست، بلکه از شرایطی است که دیگران فراهم می‌کنند. انگار از زنده‌گی تنها قسمت سیاهش نصیب برخی شده و می‌شود. می‌دانم که این هم می‌گذرد. می‌دانم که دوباره روزهای خوب می‌آید و البته پشتش دوباره روزهای بد و باز روزهای خوب و باز بد؛ ولی ما عمرمان دوباره به همین جوانی بر‌نمی‌گردد. وقتی برای آرزوهای جوانی‌مان از طفولیت گذشتیم و خواستیم همواره پی درس و مشق خود باشیم، نتیجه‌اش نباید این باشد که به کشورهای بیرونی آواره شویم و دوباره از صفر شروع کنیم.

دیدم که چگونه کاخ آرزوهای من و هم‌نسلانم فرو ریخت. سخت است آرزوهایت هم‌چون کُنده‌چوب در آتش‌دان بسوزد و تو نتوانی کاری کنی. حالا با این‌همه، ما هستیم در تقلا زیر ضربات سهمگین روزگار، با چشمانی نیمه‌باز و صورتی زخمی. مایی که زیر لب روزگار را نفرین می‌کنیم، ولی به زمین نمی‌افتیم. مایی که همه منتظرند تسلیم شویم و نمی‌شویم. مایی که هم بر تنهایی پیروز خواهیم شد، هم بر مرگ. مایی که دیگر پلیدی نبوده که ندیده باشیم. مایی که دوباره خواهیم خندید.


شما می‌توانید قصه‌ها و یادداشت‌های‌تان را به ایمیل خبرگزاری نگاه نو بفرستید. هم‌چنان عکس‌ها و ویدیوهای رخدادهای پیرامون‌تان را از طریق این شماره تلگرام به ما ارسال کنید: 0093748469000