آخرین روز کاری یک نظامی و سفر قاچاقی به ایران

قصه‌های زنده‌گی‌تان را بنویسید. از رخدادهای ماحول‌ و تأثیر تحولات اخیر بر جریان عادی زنده‌گی‌تان، متن، عکس و ویدیو بفرستید. خبرگزاری نگاه نو در بخش «جامعه افغانستان»، یادداشت‌ها، قصه‌ها، عکس‌ها و ویدیوهای شما را بازتاب می‌دهد.

روزهای اخیر برایم روز‌های دشواری بود که در نظام  وظیفه اجرا می‌کردم. دریکی از قطعات مرکزی موظف بودم تا هر لحظه گزارش‌های سقوط پوسته‌ها، کندک‌ها، لواها و بیز‌های امنیتی را در اکثر ولایت/استان های کشور، مخصوصاً ولایات همجوار کابل، مطالعه کنم.

برایم مایوس‌کننده بود. می‌دانستم سربازان مورال جنگی بالا دارند، اما هر روز حکایت از سقوط بود، سقوط از ضعف نه، بلکه سقوط پلان شده (معامله پنهانی).

‌روزها می‌گذشت و هر‌چند صدای مبارزان را هر لحظه با مقام‌ها در میان می‌گذاشتم، اما توجه جدی صورت نمی‌گرفت. از ده مورد شاید، در مورد یکی اجراآت می‌شد. هر روز خبر شهادت هم‌سنگران، مرا غمگین‌تر می‌ساخت. می‌دانستم که معاملات پنهانی در جریان است، اما آن‌چه مایه تاسف و تالم بود، مبارزه صادقانه سربازان بود.

روز پایانی کار، اول صبح که از خواب بیدار شدم و نماز خواندم، طبق پلان روزمره آماده رفتن به دانشگاه شدم. با خود گفتم اوضاع چندان مناسب نیست، باید امروز زودتر به وظیفه بروم. از رفتن به دانشگاه منصرف شدم و به استقامت وظیفه راه افتادم. خانه‌ام از محل وظیفه حدواً ۳۵ کیلومتر فاصله داشت.

مسیری که در حرکت بودم، به تناسب روزهای دیگر متفاوت به نظر می‌رسید؛ یعنی گشت‌وگذار مردم کم‌تر بود. یک ساعت بعد، به محل وظیفه رسیدم. در قرارگاه ما هم حالت عادی نبود؛ اکثراً منسوبان با لباس‌های محلی به وظایف حاضر شده بودند. می‌دانستم اتفاقی خواهد افتاد. پشت میزم نشستم و مبایلم را به یکی از همکاران دادم تا آخرین تصویرم را بگیرد. گفتم می‌دانم این آخرین روزی است که در این‌جا هستیم.

بعد از گذشت یکی – دو ساعت، خبر رسید که طالبان از چندین استقامت به طرف کابل بدون کدام مقاومت نزدیک می‌شوند. اکثر منسوبان با لباس‌های شخصی (پیراهن و تنبان) از قطعه بیرون می‌شدند. هر‌چند داد از مقاومت می‌زدیم، کسی حاضر نبود. مقام‌ها همه خاموش بودند. مقام‌ها دستور دادند که تمام پرسونل قطعه را ترک کنند. سربازان قراول را بستند و شروع به انداخت‌های هوایی کردند. اکثر سربازان گریه می‌کردند و می‌گفتند ما به این ساده‌گی تسلیم نمی‌شویم. بالاخره همه متقاعد به خروج از گارنیزیون شدند. خودم با واسطه شخصی که در اختیار داشتم، به استقامت خانه حرکت کردم. ازدحام ترافیکی خیلی زیاد بود. از چند مسیر رفتم تا این‌که بعد از ساعت ۴۰۰ بعد‌ازظهر موفق شدم خود را به شهر نو برسانم. هیچ معلوم نبود چه می‌شود.

نیروهای طالبان را در شهر می‌دیدم که گشت‌وگذار دارند. برایم ناراحت‌کننده بود، اما دیگر کار از کار گذشته بود. خود را به خانه رساندم. دو – سه روز را در منزل خود بودم. وقت می‌دیدم هر قسم آدم سوار وسایط نظامی هستند، برایم غیر‌قابل تحمل بود. یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت به سمت ایران می‌رویم، سه نظامی هستیم، اگر با ما می‌روی، حرکت کن.

بعد‌از‌ظهر با خدا‌حافظی از خانواده، با پدر و برادرم نزد دوستم رفتیم. آماده بودند. با پدر و برادر خداحافظی کردم. هر‌چند نمی‌خواستند بروم، اما اجازه دادند. روانه کمپنی شدیم و از آن‌جا به استقامت نیمروز راه افتادیم. نا‌وقت شب حرکت کردیم. بعد از گذشت دو روز، تسلیم قاچاق‌بران شده و روانه ایران شدیم. چه روزگار بدی! ۱۱ روز را در مسیر قاچاق به ایران سپری کردیم. از طالبان گرفته تا فوج پاکستان، ملیشه‌های پاکستان، قاچاق‌بران‌، پولیس ایران‌، بلوچ‌ها و دیگران به نام‌های مختلف از ما اخاذی کردند. شب و روز در سفر بودیم، با حالت خیلی بد. چون نظامی بودیم، اکثراً ما چهار نفر با قاچاق‌بران درگیر می‌شدیم. با مسافران بسیار رفتار زشت می‌کردند. دو خانواده هم‌سفر ما بودند که دخترخانم‌ها و کودکان کوچک به همراه داشتند.

با هزاران مشقت رسیدیم به ایران. اکثر اوقات حتا آبی برای نوشیدین پیدا نمی‌توانستیم. هوا هم خیلی گرم بود و پول هم نداشتیم. از نیمروز الی یکی از شهرهای ایران با تیوتای باربری حمل شدیم. تنها در عقب یک واسطه، ۳۰ نفر را سوار می‌کردند. خیلی اذیت‌کننده بود. ساعت‌ها سقر را مجبوراً تحمل می‌کردیم. از آن‌جا با وسایط تیزرفتار ما را انتقال دادند که در هر واسطه حدوداً ۱۶ نفر را سوار کردند. چون همراه ما خانواده بود، ما چهار نفر را در صندوقتول‌بکس جابه‌جا می‌کردند؛ جایی که نفس کشیدن مشکل بود. هر وقت راننده می‌خواست، مسافران را با مشت و لگد مهمان‌نوازی می‌کردند.

وقتی به تهران رسیدیم و پول قاچاق‌بر را پرداخت کردیم، آزاد شدیم. نه آزاد قطعی، بلکه از چنگال قاچاق‌بران آزاد شدیم. می‌خواستم به کابل برگردم‌، اما این‌جا در ایران اقارب ما بودوباش دارند، از همین سبب مجبور شدم بمانم. این‌جا همه امکانات را دارم و کمی‌ای ندارم. دقیقاً همراه خانواده خود یعنی کاکایم زنده‌گی می‌کنم.

بعد از چند روز خواستم بیکار نباشم و پیشه‌ای اختیار کنم تا مخارجم را تامین کنم و خانواده را هم یاری رسانم؛ اما این‌جا در ایران هم برای ما مردم افغانستان کار شاقه است. غرورم برایم اجازه نمی‌دهد به یک کشور و مردم بیگانه و زیر‌دست ایرانی کار کنم. می‌خواهم به کشور برگردم، اما اجازه نمی‌دهند. همه می‌گویند باید انتظار بکشی تا اوضاع خوب‌تر شود. اگر در افغانستان مزدوری کنم، برایم افتخار است، نه این‌که این‌جا کار کنم و پول خوب به دست بیاورم. شاید در افغانستان نان خشک بتوانم برای خانواده‌ام تهیه کنم، فعلاً همین برایم کافی است.

اگر طالبان با معامله پنهانی وارد نمی‌شدند، مطمیناً صد سال دیگر هم نمی‌توانستند پیروز شوند. حالا که معامله صورت گرفته، باید از تعقیب نظامیان پیشین دست بکشند تا باشد که دوباره به وطن برگردیم و خدمت‌گار مردم و وطن خود باشیم، نه مزدور ملک بیگانه‌گان.

این‌جا وطنم نیست!


شما می‌توانید قصه‌ها و یادداشت‌های‌تان را به ایمیل نگاه نو بفرستید. هم‌چنان عکس‌ها و ویدیوهای رخدادهای پیرامون‌تان را از طریق این شماره تلگرام به ما ارسال کنید: ۰۷۴۸۴۶۹۰۰۰