سفر قاچاقی به ایران؛ معامله، اشک، لت‌وکوب و تحقیر

قصه‌های زنده‌گی‌تان را بنویسید. از رخدادهای ماحول‌ و تأثیر تحولات اخیر بر جریان عادی زنده‌گی‌تان، متن، عکس و ویدیو بفرستید. خبرگزاری نگاه نو با ایجاد بخش «دسته جامعه»، یادداشت‌ها، قصه‌ها، عکس‌ها و ویدیوهای شما را بازتاب می‌دهد.

به تاریخ ۲۴ اسد/مرداد ۱۴۰۰ وقتی‌ کابل به‌گونه کامل به دست طالبان سقوط کرد، تمام امیدواری‌ها به یأس مبدل شد و زنده‌گی دیگر معنای قبلی خود را نداشت. دو روز بعد تعدادی از دوستان تصمیم به ترک وطن گرفتیم که با استقبال گرم دوستان مواجه شد.

 تاریخ حرکت روز چهارشنبه، ۲۷ اسد، تعیین شد. هرکس دنبال جمع‌آوری لوازم و تهیه پول سفر شد. در این میان ما دو نفر بودیم، من و برادر کوچکم که تکلیف ما دوچند بود.

دوستان هرکسی به نوبت خود دچار سراسیمه‌گی و عجله شده بود. یک لحظه تأخیر در حرکت، باعث آزرده‌گی دوستان می‌شد؛ اما از میان جمع زیاد دوستان یک گروپ شش‌نفری مصمم به حرکت طرف ایران شدیم.

بالاخره تاریخ فرا رسید. بعد‌از‌ظهر روز چهارشنبه با وجود تمام وابسته‌گی‌هایی که در کابل داشتیم، با ریختن چند قطره اشک، کابل را به مقصد نیمروز (شهری که در آن شب و روز آدم‌ها معامله می‌شوند) ترک کردیم. شبی در نیمروز ماندیم، با حرف‌ و حدیث‌های مختلف از وضعیت راه قاچاقی.

حسن‌یار دانشور، مهاجر افغان

 جمعه‌شب اولین سفر غیر‌قانونی ما به مقصد ایران آغاز شد. وقتی از موتر/خودرو پیاده شدیم و دستور دوش داده شد، نزدیک به ۵۰۰ نفر بودیم که در آن میان نیم‌شان زن و بچه‌های خرد‌سال بودند. خدا شاهد است که با خود گریستم و در دلم گفتم: خدایا! گناه این زن‌‌ها و بچه‌ها چیست که در این سرنوشت گرفتارشان کردی؟ اما دیگر این گپ‌ها اثری نداشت. هریک در تقلای سبقت گرفتن از دیگری بود تا از لت‌‌وکوب قاچاق‌بران بلوچ‌ و دزدانی که در کمین بودند، در امان باشد.

نزدیک به ده ساعت پیاده‌روی و دوش داشتیم که تاب و توان را از تمامی مسافران گرفته بود. از دیوار‌ مرز عبور کردیم و رسیدیم به خاک ایران؛ اما این گذشتن از مرز پایان سفر نیست، راه درازی در پیش است و باید از قبل آماده‌تر بود.

وقتی به خوابگاه رسیدیم، واقعاً به خود و کشوری که زنده‌گی می‌کردیم، متاسف شدم؛ از نبود مواد خوراکه گرفته تا شکنجه مسافران توسط بلوچ‌های ایرانی. هر بلوچ به نوبت خود بدون موجب به لت‌وکوب مسافران می‌پرداخت.

از این زندان هم گذر کردیم تا نوبت رسید به موتر تویوتا که قبلاً هم تعریفاتش را شنیده بودم. نزدیک به بیست نفر در یک موتر کوچک تویوتا جابه‌جا شدیم. حدود ده ساعت راه طی کردیم تا رسیدیم به بیابانی خشک و خالی که نه از بلوچ‌هایی که اذیت‌مان می‌کردند خبری بود و نه هم از مواد غذایی. بیابانی بود به پهنای لایتناهی. دو روز کامل را در وضعیت رقت‌باری سپری کردیم. روز‌ها از گرما و شب‌ها از سرما می‌سوختیم.

بعد از بیابان، موتر پِژُوه (کرولا) به سراغ ما آمد. در هر موتر، چهارده نفر جابه‌جا شدیم. این برای خودم بسیار طاقت‌فرسا بود، اما چاره‌ای جز تحمل نداشتم.

خلاصه این‌که روز‌ها در جنگل، دشت، کوه و غار‌ها سپری می‌شد و شب‌ها در موتر‌هایی ‌که نفس به‌سختی می‌برامد و هم‌چنان پیاده‌گردی از ترس پاسگاه پولیس.

 یک شب دوازده ساعت کامل دویدیم. نفس‌ها در سینه قید شده بود. زنان و بچه‌های خرد ضعف کرده بودند، اما قاچاق‌بر بازهم به دویدن ادمه می‌داد.

بعد از ده روز مسافرت طاقت‌فرسا و نفس‌گیر، به مقصد نهایی‌مان که تهران بود، رسیدیم.

این است خاطرات یک جوان افغان که برای نسل‌های بعدی خود نوشته است؛ اما این پایان کار نیست، بازهم تلاش خواهم کرد.


شما می‌توانید قصه‌ها و یادداشت‌های‌تان را به ایمیل خبرگزاری نگاه نو بفرستید.
هم‌چنان عکس‌ها و ویدیوهای رخدادهای پیرامون‌تان را از طریق این شماره تلگرام و واتساپ به ما ارسال کنید: ۰۷۴۸۴۶۹۰۰۰