روایتی از خانه امن؛ کابوس مقدسه از پلخمری تا کابل

اول قرار نبود قصه شود؛ قرار بود مثل رازهای سر‌به‌مُهر بماند گوشه صندوق‌چه دلی که مملو است از ناگفته‌های گفتنی و البته خاک‌خورده. شاید خاصیت زنده‌گی این است که حرف‌هایی مسکوت می‌ماند تا زمانش فرا برسد. به قول دوستی که می‌گفت: «آدمی می‌تواند ۱۰۰ راز در درونش داشته باشد، اما حرف‌هایی هست که دل انسان که هیچ، دل سنگ هم از شنیدنش به پاره شدن می‌آید.»‌

زمستان که دو بار دیدمش، حرف نمی‌زد. تا جایی که یادم می‌آید، موهای خرمایی و براقش را زیر چادر فرسوده و نخ‌نمای نارنجی‌رنگ پنهان می‌کرد و  چادرش را محکم زیر گلویش گره می‌زد. گونه‌های پُری داشت که با چادر گره‌زده، بیش‌تر به نما می‌آمد. هم‌اتاقی‌هایش می‌گفتند که اغلب خوشحال نیست و نمی‌خندد؛ حتا شب‌ها چادرش را از سر نمی‌کشد. در خواب گویا کابوس می‌بیند و به ‌یک‌باره با جیغ و ناله بیدار می‌شود. مسوول این‌جا می‌گوید: «انگار روزهای جهنمی مقدسه (مستعار) خلاصی ندارد.»

این‌جا خانه امن است، در حوالی ناحیه چهارم شهر کابل. خانه امن مکانی برای اقامت زنانی است که قربانی خشونت هستند و از طریق وزارت امور زنان و با همکاری برخی موسسات به این‌جا معرفی و منتقل می‌شوند. چندباری این‌جا آمده‌ام. پس از عبور از دو دیوار آهنین و حویلی تقریباً کلان، نوبت به دهلیز باریک و کم‌نوری می‌رسد که در پس آن اتاق‌هایی با چند ردیف تخت و کلکین‌هایی با پرده‌های ضخیم و کم‌نور، به چشم می‌خورد.

سلسله‌روایت‌های مختلفی از زنان قربانی خشونت ساکن در این‌جا نوشته‌ام. در بار‌بار مدت‌هایی که آمده‌ام، همیشه مقدسه توجهم را به خود جلب می‌کرد. هر‌چند روایت چشم‌ها در این‌جا، روایت روزهای رنجوری است، اما رنج چشمان مقدسه انتها نداشت. هر‌چه عمیق‌تر می‌شدم، زخم ناسور عمیق‌تری را در پس نگاهش می‌یافتم. روی خوشی به من نشان نمی‌داد؛ حتا باری نیشخندی به من زد و گفت: «گفتن همی حرف‌ها چه فایده داره؟» واکنشش قابل درک بود. من واقعاً چه می‌دانستم از غم دل او!

این‌جا در گوشه‌ای از کابل، پشت این دروازه‌های آهنین، زنانی از ترس جان خود زیر این سقف پناه آورده‌اند. راستش در توصیف‌ آدم‌ها در این‌جا به تناقض می‌رسم. برخی شادند و تعدادی هنوز با این شرایط ـ بعد از ماه‌ها و حتا سال‌ها ـ کنار نیامده‌اند. برخی از دل یک قریه از تکرار تجاوز و ازدواج اجباری به این‌جا متواری شده و حالا در کابل درس می‌خوانند، اما کسانی هم هستند که روزهای تلخ گذشته را نه تنها فراموش نکرده‌اند، بل آن برهه بغرنج و دردناک به‌سان فیلمی مدام پیش چشم‌های‌شان رژه می‌رود. آن‌چه در میان همه یکسان است، رنج چشمانش است، چه در هنگام خندیدن و چه در زمان گریستن.

برمی‌گردیم به مقدسه که حرف نمی‌زد و نمی‌خواست چیزی از آن‌چه بر او گذشته، بگوید. آخرین بار که به این‌جا آمده بودم، زمستان بود. چندین ماه گذشت. از قضا یکی از همین روزهای اخیر زنگی از شماره‌ای نامشخص به من آمد. جواب که دادم، نشناختم. مکالمات زیادی میان ما رد‌و‌بدل نشده بود که پشت تلفن صدایش را تشخیص بدهم. اولین بار حرف نمی‌زد، قطع کردم. دومین بار هم‌چنان حرف نمی‌زد. سومین بار خودش را معرفی کرد. کمی زمان برد تا به یاد بیاورم میان آن شمار از زنان خانه امن، کدامش است. گفتم: «مقدسه چه شده؟ خیریت است؟» گفت: «در منطقه ما خبر شدم جنگ خیلی شدید شده. خانواده‌ام هیچ‌وقت حاضر نشدند در وزارت زنان به دیدنم بیایند و حتا گفتند که ریختن خونم مباح است، اما من نگران‌شان هستم. چه کنم؟ چه قسمی خبرشان را بگیرم؟» همین دلیلی شد تا دوباره به دیدنش بروم.

وقتی استرس بر او مستولی می‌شود، گره چادرش را مدام محکم‌تر می‌کند. اغلب داستان‌های زنانی که این‌جا هستند، مشابه است. وقتی قصه‌اش را می‌گوید، پرت می‌شوم به قریه آبایی زیبا و لاجورد و رهبر محلی طالبان که می‌خواست او را به اجبار به نکاح خود دربیاورد.

مقدسه که مدتی در خانه امن پلخمری بوده است، می‌گوید: «سه سال پیش ۱۹ ساله که بودم، طالبان محل ما در بغلان حق تصمیم‌گیری را از مردان خانواده ربوده‌ بودند؛ حتا در مواردی مثل تحصیل و ازدواج دختران. من که دختری جوان بودم، نیز از این وضعیت مستثنا نبودم. می‌خواستند مرا به اجبار به عقد یکی از اعضای طالبان محل دربیاورند.»

«در مناطق تحت کنترل طالبان، شرایطی پیش می‌آید که کسی حتا اعضای فامیل حق را به یک دختر نمی‌دهند. دقیقاً مشابه فامیل من. از برادرهایم، مادر و تا اقوام دور و نزدیک همه از ترس یا با رضایت خود بدون این‌که حتا کسی از خود بپرسد نظر من چیست، موافق این ازدواج بودند. من زن سوم می‌شدم و باید در خانه یک رهبر محلی طالبان با دو همسر دیگرش زنده‌گی می‌کردم. حتا شبی که غلام، برادر دومی‌ام، مرا به خاطر مخالفت لت‌و‌کوب می‌کرد، گفت که چه از این بهتر، قواره‌ات را خوش کرده. یکی دو بچه بیاوری، بین زن‌ها نازدانه‌اش می‌شوی. همه این حرف‌ها پتکی بود بر سرم‌. فکر کن من در آن سن هر چه رویا داشتم، باید به سرم آوار می‌کردم. دو راه بود: یا فرار یا تسلیم شدن. من هیچ‌وقت مکتب نرفتم، دوستی نداشتم و حتا رابطه نزدیکی با دختران فامیل و همسایه نمی‌توانستم برقرار کنم. شاید تاثیر فضای فامیلی ما بود که این‌گونه منزوی شده بودم.»

می‌پرسم بعدش چه شد؟ می‌گوید: «شبیه بیش‌تر زنان و دختران این‌جا دل را یک‌دله کردم. نمی‌‌خواهم توضیح بیش‌تری بدهم، اما به سختی و به ترفند خود را رساندم به مرکز ولسوالی و اولین حوزه نزدیک و پس از طی مراحل، وزارت زنان مرا به شیلتری (خانه امن) پلخمری منتقل کرد؛ اما به دلیل تهدیدات جدی که هم از سوی طالبان و هم از سوی فامیلم وجود داشت، به کابل منتقل شدم.»

«برای حل قضیه هرچه به فامیلم زنگ زدند، آن‌ها گفتند که فقط برای ریختن خونم می‌آیند. نام مرا مانده‌اند فاحشه و لکه ننگ. می‌فهمی شنیدن همین کلمه‌ها چه دردی دارد؟ قضیه‌ام هنوز حل نشده، چون خانواده‌ا‌م حاضر به آمدن نیست‌. من هم خانواده‌ام را با همه آن اتفاقات تلخ دوست دارم و نگران‌شان هستم؛ اما آینده خودم چه می‌شد؟ من واقعاً نمی‌توانستم. اگر آن اتفاق می‌افتاد، حتماً خود را می‌کشتم. روحم مرده است. راستش را بخواهی، فقط جسمم را نجات دادم. شب‌ها که می‌خوابم، با همان کابوسی که مرا لت‌و‌کوب می‌‌کردند، بیدار می‌شوم.»

می‌گوید: «من فقط جسمم را نجات دادم، روحم سه سال پیش کشته شد؛ در زیر ضربات لت‌و‌کوب برادرهایم، در زیر فشار یک ازدواج اجباری. من کشته شده‌ام… سه سال پیش.»