دریغا که باد، ندارد سواد
یک- بسیاری از افراد شعر نمیخوانند
دو- بسیاری از افراد شعر را از دسترس فهم خود بیرون میدانند
سه- بسیاری از افراد واقعا نمیتوانند با شعر ارتباط نزدیک و محکمی برقرار کنند
پس چرا شاعر؟
چرا از دنیا رفتن واصف باختری، شاعری که فهم اکثر شعرهایش بسیار دشوار است، اینهمه آدم را اندوهگین کرد؟
باختری گفته بود:
«نوشته است بر برگهای شقایق
که گل را نچینید
و این کودکِ نازپرورده زآغوش مادر نگیرید؛
ولیکن دریغا که باد
ندارد سواد»
پرسش: آیا واقعا بر برگهای شقایق چنان چیزی نوشته است؟
پاسخ: پاسخ این است که نه، ما چنان نوشتهیی را بر برگهای شقایق ندیدیم. هیچکس ندیده است.
برای همین است که جهان به شاعر نیاز دارد. به مترجمِ هستی. روی برگهای شقایق چیزی نوشته است که وقتی واصف باختری آن را میبیند (چون شاعر است و با زبانهای هستی آشنا)، ترجمهاش به زبان آدمی، از جمله در زبان فارسی، کمابیش این میشود که «گل را نچینید».
فروغ فرخزاد گفت:
«در حباب کوچک
روشنایی خود را میفرسود؛
ناگهان پنجره پر شد از شب»
ما حباب را میشناسیم، پنجره را میشناسیم، شب را میشناسیم و روشنایی را میشناسیم. اما به آن سطح عبور نمیکنیم که ببینیم روشنایی مختصری در بندِ حباب تن میفرساید. ما نمیبینیم که پر شدن تمام پنجره از شب -در برابر تپش فرسایندهی یک ذره روشنایی در درون یک حباب- چه اتفاق بزرگی است. مثل لرزش یک ذره امید در چشم یک دختر دهسالهی افغانستانی است در گوشهی یک اتاق کوچک در برابر هجوم یکبارهی چهارده قرن حکمِ سکوت.
شعر شاعر را نمیفهمیم، نمیفهمیم تا وقتی که هیچ زبان دیگر به ما نمیگوید که در زندگیمان چه میگذرد و ناگهان میفهمیم شاعر چه میگوید. یعنی پیوسته بادیم و بادیم و بیسوادیم و شقایق را میچینیم، تا اینکه روزی زبان شاعر را میفهمیم و با او، از چشم او، نوشتهی روی برگهای شقایق را میتوانیم بخوانیم. برای همین است که رفتن شاعر دردمان میدهد. وقتی مترجم میرود، جهان بسته میشود و ارتباطمان با زبان بیگانهی هستی قطع. از همین روست که حتا اگر شعر نفهمیم، تأثیر شعر بر گشودهشدن جهان انسانیمان را حس میکنیم. به همین دلیل، از رفتن واصف باختری حس گنگی از «از دستدادن» به ما دست میدهد؛ حتا اگر اهل شعر نباشیم./اطلاعات روز